eitaa logo
روابط عمومی عقیدتی سیاسی فرماندهی انتظامی تهران بزرگ
238 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻به اطلاع کلیه عزیزان می رساند که اقساط ۳۶ ماهه خرید کالا از اتکا ویژه نیروهای مسلح فعال شد. به کانال روابط عمومی عقیدتی سیاسی فاتب بپیوندید( ایتا) @RahrovanVelayat124
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پخش برای اولین‌ بار! 🔺اگر بهشتی آن‌جا بود، خیال ما راحت بود… 🔺چگونه نظام پس از شهادت قدرتمندانه به مسیر خود ادامه داد… 🔺روایت شنیدنی رهبر معظم انقلاب از حادثه‌ای تلخ اما امیدبخش
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خداوند نخواهد گذشت!! ‼️تا الان شنیده‌اید که رهبر معظم انقلاب بگویند خدا از فلانی نخواهد گذشت؟!؟ 🔹️ پس مسئله خیلی مهمه که آقا اینجوری صحبت می‌کنند...
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🇮🇷 📝 | ‌کاهش قیمت در برخی شهرها ‌تا ۳۰ درصد 🍃🌹🍃 🔻وزیر راه و شهرسازی: 🔸در بعضی شهرها ۲۰ تا ۳۰ درصد قیمت مسکن کاهش پیدا کرده اما این راضی‌کننده نیست. 🔹بعضی‌ها رعایت نمی‌کنند و متاسفانه همه ساکت بودند اما دیگر ساکت نمی‌نشینیم و با افرادی که هر قیمتی خواستند تعیین می‌کنند برخورد می‌کنیم. 🔺تاکنون چند مشاور املاک بزرگ پلمب شدند و تعیین قیمت املاک و اجاره را قانونی خواهیم کرد. 🍃
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
۳ میلیارد دلار دیگه آزاد شد 🚨 چه مسخره بازیه 😐
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
سیاست امروز سیاست اندلسی کردن ایران است...
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
💢 ‏هشتگ جمعه های متفاوت! ✍️
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
کودکان فرانسوی دیگر بدون رضایت والدین نمی‌توانند عضو شبکه‌های اجتماعی شوند 🔹بر اساس مصوبهٔ جدید مجلس فرانسه، استفاده کودکانِ زیر 15 سال از شبکه‌های اجتماعی صرفا با اجازه والدین آن‌ها انجام خواهد شد و والدین امکان خواهند داشت حساب‌های کاربری کودکان را از دسترس خارج کنند.
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🍷💄سردمداران اصلاح‌طلبی: مشروبات الکلی و همجنس‌بازی باید آزاد شوند. 🔥نظر سید محمد خاتمی چیست؟!
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یکی از فیلم هایی است که صریحا علامه مصباح از بانکداری انتقاد میکند. من یقین دارم خیلی از انقلابی ها هم از این سخنان بی اطلاعند چه رسد مردم عادی...