eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
427 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های ز درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. خودشان را نشان نمی دادند. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری بود نماز را خواندیم. سپس در حضور یکی از برادران با حال عجیبی خواندن را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت : "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی ..." که یکباره پیکر یک به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود . بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم . باورش سخت است . اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد : ... ... ... به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم . شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه می گفتند : کار خودش را کرد . پیکر کاملا از خاک خارج شد . اما هر چه گشتیم از او خبری نبود! او یک بود . ما پس از پایان همگی را به حق سید و سالار قسم داده بودیم . حالا به همراه پیکر این به جز سربند زیبای کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد . روی آن کتابچه نوشته شده بود : 📚 کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹ شادی روح و بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 ڪن عليه السلام بود. از اونایے ڪہ ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتے از مجلس روضه مےآمد بیرون سرخ شده بود، از بس مےڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به روضه عليه السلام برسہ ، هر جا روضه بود مےدیدیش.. روزے چندبار مےخوند، همیشه هم مےگفت : من توی بغل تو مےشم حرف اون شد . تو بغل من شد ، اونم با بریده روی با خط درشت نوشتند : هذا محب الحسین عليه السلام راوی : بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 خواستگار دخترم بود . روزی که برای خواستگاری آمد تمام وقت سرش پایین بود . گفت : دایی ، من دیگه مرد شدم ... راست می گفت ، دیگر بزرگ شده بود و می توانستیم روی او حساب کنیم . خیلی با حرفش را زد و رضایت مان را گرفت . از بچگی این خواهر زاده ام را دوست داشتم . با بود. همیشه نسبت به خواهر هایش حساسیت نشان می داد . همین و اش هم باعث شد که تا آخرین نفس پای کشورش کند . اهل و و بود ، اما فکر نمی کردم توفیق نصیبش شود . از مرزبانان ناجا در مرز نگور سیستان و بلوچستان هفدهم فروردین ۹۴ در درگیری با تروریست های جیش الظلم به رسید . شادی روح و بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐 شب عروسی هنگام برگشتن ازاتلیه ، آقا به من گفتند اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها ، اول برویم خانه خودمان و رابا هم بخوانیم ، یک دونفره و این هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان می زدند که چرا نمی آیید ، مهمانها منتظرند ، من هم گفتم قبول ، فقط آنها باشما ایشان هم گفتند مشکلی موبایلم را برای یک ساعت می گذارم روی صدا تا متوجه نشویم بعد با هم به پر از مهر و رفتیم و بعد از نماز به پیشنهاد ایشان یک عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم و بنای زندگیمان را با بنا کردیم و به عقیده من این زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم و من شب بیشتر به اخلاص و معنویت پی بردم و خواندن کار همیشگی بود . و شام با تمام وجودشان می خواندند و سفارششان هم به من همین بود که هیچ موقع خواندن را فراموش نکن که من هرچه دارم از همین است ، حتی از هم که تماس می گرفتند مرتب این موضوع را یادآوری می کردند . 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 توی مراسم تشییع یک نفر آمدکنارم و آهسته گفت :حسین آقای خزایی شما هستین؟ گفتم بله ... گفت من مرادی هستم ، خادم حرم امامزاده قاسم ،دنباله حرفش را با تردید ادامه داد ، راستش اینا رو پنج روز پیش برادرتون به من داده و گفته بدم به شما ! یک پارچه بود ، یک تربت ، یک و ... . با تعجب به چهره مرد نگاه کردم . قبلا او را ندیده بودم ولی وقت مناسبی برای توضیح خواستن نبود . تربت و پارچه را همراه مطهر برادرم داخل قبر گذاشتم و با قلبی شکسته و دلی پر غصه به خانه برگشتم . چند روز بعد خادم امامزاده ماجرا را برایم شرح داد : مدتی قبل برادرتون و این امانتی ها را آورد امامزاده و از من خواست که آن را امانت بگیرم . چون دیدم جوان است و آینده دار، از او قبول نکردم ولی کم کم با هم رفیق شدیم و چند روز پیش امانتی هایش را آورد و گفت بدهم به شما ، بعد از آن همه گریه و زاری دوباره داغم تازه شد و چشمه اشکم جاری گشت . خیلی بزرگتر از آن بود که فکر می کردم . او خودش را برای آماده کرده بود ... مدافع وطن هفدهم دیماه ۹۷ در اثر تصادف عمدی خودرو سارقین با او در شهریار به شدت مصدوم می شود و سه روز بعد بیستم دیماه به می رسد . 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 در وصیت نامه خود، بعد از سفارش به ، پیروی از و احترام به والدین، دوستانش را به خواندن سفارش کرد، عملی معنوی که شهید در هر صبح و شام به آن مبادرت می ورزید و این چنین بود که آخرین حلقه عهد علی با خدا و قرائت همه روزه زیارت عاشورای اباعبدالله الحسین است. 🌹 🕊 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🏴🌴🏴🌹🕊 🏴 🏴 🏴 🏴 🌹 سلامتی و تعجیل در فرج 🕊 سلامتی 🏴 سلامتی همه به جمهوری اسلامی ایران ، در هر و ( امنیت ، سلامتی و ... ) 🕊سلامتی و شفای و خصوصاً سفارش شده 🏴 هدیه به روح پاک 🕊 هدیه به روح و گذشتگان از مؤمنین و مؤمنات 🏴 برآورده شدن ، رفع گرفتاری ، رفع بیماری و بلایا از همه مسلمین 🕊 رفع مشکلات همه خصوصاً مشکلات ( ازدواج ، کار ، مسکن و ... ) 🌹 هدیه به روح پاک و بالاَخص 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
زیارت-عاشورا.pdf
حجم: 118.6K
📖 متن کامل با ترجمه 📚 امام باقر (ع): این دعایی است که فرشته‌ها آن را می‌خوانند و پروردگار در قبال خواندن آن، صدهزار هزار درجه می‌نویسد و مانند کسی خواهی بود که با امام حسین (ع) شهید شده باشد. برای شخص ثواب زیارت هر پیامبری و رسولی و امام حسین (ع) از زمان شهادتشان، نوشته خواهد شد. 📚 امام صادق (ع): هرکس بوسیله خواندن زیارت ، جدم حسین(ع) را کند (چه از راه دور یا نزدیک) به خدا قسم خداوند هر حاجت مادی و معنوی داشته باشد به او می‌دهد. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 محمدرضا شفیعی در ۱۴ سالگی به جبهه رفت. در عملیات کربلای چهار در شلمچه زخمی شد و به اسارت دشمن در آمد. در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت با لبان تشنه به رسید. آخرین جمله‌ای که بر زبان جاری کرد، «فدای لب تشنه‌ات یا اباعبدالله» بود. پیکر مطهرش را در قبرستانی حد فاصل دو شهر سامرا و کاظمین به خاک سپردند. مادر چهارده سال بعد به زیارت مزار فرزندش در عراق و سپس به کربلا رفت و آقا را به جوان رعنایش قسم داد تا فرزندش را برگرداند. دو سال بعد به مادر مژده دادند که بعد از شانزده سال پیکر مطهر محمدرضا شفیعی را آورده‌اند، آن‌هم در حالی‌که همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده است. بعد از شانزده سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک را سه ماه در آفتاب گذاشتند ولی باز تغییری نکرد. حتی رویش پودر مخصوصی ریختند که استخوانها را هم از بین می‌برد ولی باز هم اثر نکرد و پیکر سالم بازگشت. پیکر نورانی و معطر بود و موهای سر و صورتش تکان خورده بود. مادر می‌گوید موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاجی به من گفت: شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم: از بس ایشان خوب و با خدا بود. ولی حاج حسین گفت: راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت خوانده می‌شد، ما با چفیه‌هایمان اشکمان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند، ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 ڪن عليه السلام بود. از اونایے ڪہ ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتے از مجلس روضه مےآمد بیرون سرخ شده بود، از بس مےڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به روضه عليه السلام برسہ ، هر جا روضه بود مےدیدیش.. روزے چندبار مےخوند، همیشه هم مےگفت : من توی بغل تو مےشم حرف اون شد . تو بغل من شد ، اونم با بریده روی با خط درشت نوشتند : هذا محب الحسین عليه السلام راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. خودشان را نشان نمی دادند. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری بود نماز را خواندیم. سپس در حضور یکی از برادران با حال عجیبی خواندن را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت : "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی ..." که یکباره پیکر یک به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود . بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم . باورش سخت است . اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد : ... ... ... به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم . شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه می گفتند : کار خودش را کرد . پیکر کاملا از خاک خارج شد . اما هر چه گشتیم از او خبری نبود! او یک بود . ما پس از پایان همگی را به حق سید و سالار قسم داده بودیم . حالا به همراه پیکر این به جز سربند زیبای کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد . روی آن کتابچه نوشته شده بود : 📚 کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹ شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 خواستگار دخترم بود . روزی که برای خواستگاری آمد تمام وقت سرش پایین بود . گفت : دایی ، من دیگه مرد شدم ... راست می گفت ، دیگر بزرگ شده بود و می توانستیم روی او حساب کنیم . خیلی با حرفش را زد و رضایت مان را گرفت . از بچگی این خواهر زاده ام را دوست داشتم . با بود. همیشه نسبت به خواهر هایش حساسیت نشان می داد . همین و اش هم باعث شد که تا آخرین نفس پای کشورش کند . اهل و و بود ، اما فکر نمی کردم توفیق نصیبش شود . از مرزبانان ناجا در مرز نگور سیستان و بلوچستان هفدهم فروردین ۹۴ در درگیری با تروریست های جیش الظلم به رسید . شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313