eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ❣ ❣ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ 🌼 🍃 🌙 🕊 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️⚠️⚠️ 🔴مشترک گرامی شما 85 درصد از حجم «بسته ویژه سی روزهِ استفاده از رحمتِ خاصِ خداوند» را مصرف کرده‌ايد و تنها 15 درصد یعنی 5 روز دیگر از حجمِ بسته، باقی مانده است⏰ 🔵پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد. یعنی از این پس:👇 ⚫️نه یک آیه برابر ختم قرآن 📖 ⚫️نه نفس‌هایتان مانند تسبیح 📿 ⚫️و‌نه خواب‌هایتان عبادت محسوب میشود🛌 ❌تمديد این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود. ⚪️بنابراین از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید. هیچ کس تنها نیست همراه اول و آخر 🌹خداوند مهربان @Ravie_1370🌷
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان (خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت ودشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دلهاى پیامبران.) 🌷 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊افطار روز بیست و پنجم ماه مهمانی خدا به نیت 🕊 صدر اسلام 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 ▫️ ▪️ ------ @Ravie_1370🌷
🍃 •°مے گفت: ✨چـــــــٰادر یادگاࢪ حضرت زهــــرا(سلام‌الله‌علیها) است •°ایمان یک زن وقتے کامل مے شود ✨که حجاب را ڪامل رعایت ڪند... 🍃🌹 @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی" 🔸به روایت آقای"محمّدرضا بحرینی" 🔹صفحه ١۷۱_١۷۰ 🦋 ((نشد دیگه! برو از خودش بپرس)) پیش از ، لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب میزدم و زیر لب شعری را زمزمه می کردم. آمد کنارم و گفت: «نژاد !...چی می خوانی؟!😊» گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.» گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند، تو هم بگو.» گفتم: «او چه می گوید؟» گفت:«نشد دیگه، برو از خودش بپرس!☺️» یک روز یزدانی را دیدم؛ گفتم: «حسن!... تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟!» گفت: «چرا؟!» گفتم:« حقیقت اینکه محمّدحسین ، به من سفارش کرده هرچه تو میخوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.» گفت: «آیۂ "وَ جَعَلنا...." را زیاد می خوانم.» روز بعد وقتی به محمّدحسین رسیدم، گفت: «پرسیدی؟» گفتم: «بله.» گفت: «چه لذّتی می بری!» من جوابی در مقابلش نداشتم. او واقعاً چیز هایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم. ((ذکاوت و درایت)) مدّتی که من در کار می کردم و محمّدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود، هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم. با ذهن خلّاق و هوش سرشار، سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آن ها را بیان می کرد، که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را می دانسته است.👌 هنگامی که در انتخاب مسیر راهنمایی مان می کرد و ما به راهنمایی هایش عمل می کردیم، واقعاً راحت تر بودیم و موفّق می شدیم؛ یعنی واقعاً اگر گاهی محمّدحسین همراه ما نبود، امّا با فکر و روحش ما را همراهی می کرد و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود.👌 *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "مادرشهید" 🔹صفحه۱۷۶_۱۷۵ 🦋 ((مرخصی)) روزها و ماه ها میگذشت او معمولا،دوماه و سه ماهی یکبار به مرخصی می آمد. اینقدر ملاحظه کار بود که سعی میکرد رفت و آمد هایش برای خانواده مزاحمت ایجاد نکند.🤫 وقتی شب ها دیر وقت از منطقه به کرمان می رسید ،داخل خانه🏠 میشد همان اتاق اول استراحت میکرد. حالا دیگر تنها دل خوشی من چشم دوختن به جلو در 🚪این اتاق بود که شاید پوتین هایش راببینم . عادت کرده بودم هر زمان و به هر دلیلی شب از خواب بیدار میشدم ،اول در اتاق را نگاهی می انداختم،بعد سراغ کار میرفتم. یکی از این شب ها،از خواب بیدار شدم ،دیدم پوتین های پشت در اتاق است،فهمیدم از برگشته😊، آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیاط خانه را روشن کرده بود،از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. رفتم ببینم محمد حسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم دارد یا نه؟ در اتاق که رسیدم،دیدم مشغول 🤲 است. می دانستم اگر حرفی بزنم،حال و هوایش را به هم زدم. به هوای این که صبح شده است به طرف شیر آب🚰 رفتم . داشتم وضو میگرفتم،صدای🔊 اذان بلند شد و من تازه فهمیدم او در حال خواندن بود. دیدن این لحظه برای یک مادر لذّت بخش ترین ☺️لحظه دنیاست. همین رفتار محمد حسین باعث شده بود من بسیار شیفته او باشم،نه تنها من،بلکه پدرش وهمه خواهر و برادرهایش نیز همین حس را داشتند. مشغول صبح بودم که او داخل اتاق شد. اورا در آغوش گرفتم و بوسیدم ،سفره ای انداختم و مشغول صرف صبحانه شدیم . پدرش پرسید:«از جنگ چه خبر؟چکار میکنید؟» گفت:«خبر سلامتی! ما سیاهی لشکریم بابا جان کاری از دست ما بر نمی آید.شکر خدا میکنیم و روزگار میگذرانیم.ان شاءالله خودتان بیایید و از نزدیک ببینیدرزمندگان چکار میکنند.» من که دیدم او از حرف زدن طفره می رود،حرف را عوض کردم :‌«بگذریم !بگو ببینم مادر ،تعطیلات نوروز که همینجایی؟» گفت:«چند روزی هستم ،بعد می روم». *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی" 🔸به روایت "مادر شهید" 🔹صفحه ۱۷۷-۱۷۶ 🦋 ((شب عید)) شب عید بود و بچّه‌ها که همه مشتاق دیدار بودند،به خانه ما آمدند. همه‌ی خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب،از همنشینی با او لذّت ببریم. محمّد حسین شروع کرد به تعریف کردن از و نیازمندی‌های جبهه‌های و آخر صحبتش گفت: «حالا برادران و خواهران،سکّه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه‌ها به من تحویل بدهید.» هیچ‌کس مخالفت نکرد . بیشتر بچّه‌ها هم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای ها جمع شد. محمّد حسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد: «وقتی سکّه ها را به من میدهید،نگویید دادم به محمّد حسین!! بگویید برای رضای بخشیدم. بگذارید نیّت شما خالص باشد، زیرا با خدا معامله کرده‌اید.» و این صحبت ها را با لحنی جذّاب میگفت. آن شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم. محمّد حسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند؛ سری به اقوام و خویشان زد و به جبهه برگشت.. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ به امید روزی که ☀️ همه با این صدای مبارک 💚 از خواب غفلت بیدار می‌شویم: ألا یا اهل العالم! أنا بقیةالله💚 @Ravie_1370🌷