﷽
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
#ماه_بندگی🌙
#شهیدانه🕊
@Ravie_1370🌷
#تذکر
⚠️⚠️⚠️
🔴مشترک گرامی شما 85 درصد از حجم «بسته ویژه سی روزهِ استفاده از رحمتِ خاصِ خداوند» را مصرف کردهايد و تنها 15 درصد یعنی 5 روز دیگر از حجمِ بسته، باقی مانده است⏰
🔵پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
یعنی از این پس:👇
⚫️نه یک آیه برابر ختم قرآن 📖
⚫️نه نفسهایتان مانند تسبیح 📿
⚫️ونه خوابهایتان عبادت محسوب میشود🛌
❌تمديد این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود.
⚪️بنابراین از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید.
هیچ کس تنها نیست
همراه اول و آخر
🌹خداوند مهربان
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Ravie_1370🌷
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان
(خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت ودشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دلهاى پیامبران.)
🌷 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊افطار روز بیست و پنجم ماه مهمانی خدا
به نیت
🕊#شهدای صدر اسلام
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
▫️#هوای_مجنون
▪️#استوری
------
@Ravie_1370🌷
#شهیدانه🍃
•°مے گفت:
✨چـــــــٰادر یادگاࢪ حضرت زهــــرا(سلاماللهعلیها) است
•°ایمان یک زن وقتے کامل مے شود
✨که حجاب را ڪامل رعایت ڪند...
#شہید_ابراهیم_هادی
#یادشھیدباصلوات
#یازینب 🍃🌹
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی"
🔸به روایت آقای"محمّدرضا بحرینی"
🔹صفحه ١۷۱_١۷۰
#قسمت_هفتاد_و_چهارم 🦋
((نشد دیگه! برو از خودش بپرس))
پیش از #عملیات_والفجر_هشت،
لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب میزدم و زیر لب شعری را زمزمه می کردم.
#محمّد_حسین آمد کنارم و گفت:
«نژاد !...چی می خوانی؟!😊»
گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.»
گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند، تو هم بگو.»
گفتم: «او چه می گوید؟»
گفت:«نشد دیگه، برو از خودش بپرس!☺️»
یک روز یزدانی را دیدم؛ گفتم: «حسن!... تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟!»
گفت: «چرا؟!»
گفتم:« حقیقت اینکه محمّدحسین ، به من سفارش کرده هرچه تو میخوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.»
گفت: «آیۂ "وَ جَعَلنا...." را زیاد
می خوانم.»
روز بعد وقتی به محمّدحسین رسیدم،
گفت: «پرسیدی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «چه لذّتی می بری!»
من جوابی در مقابلش نداشتم.
او واقعاً چیز هایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم.
((ذکاوت و درایت))
مدّتی که من در #واحد_اطلاعات کار می کردم و محمّدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود، هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم.
با ذهن خلّاق و هوش سرشار، سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آن ها را بیان می کرد،
که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را می دانسته است.👌
هنگامی که در انتخاب مسیر #شناسایی
راهنمایی مان می کرد و ما به راهنمایی هایش عمل می کردیم، واقعاً راحت تر بودیم و موفّق می شدیم؛
یعنی واقعاً اگر گاهی محمّدحسین همراه ما نبود، امّا با فکر و روحش ما را همراهی می کرد
و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود.👌
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه۱۷۶_۱۷۵
#قسمت_هفتاد_و_پنجم 🦋
((مرخصی))
روزها و ماه ها میگذشت او معمولا،دوماه و سه ماهی یکبار به مرخصی می آمد.
اینقدر ملاحظه کار بود که سعی میکرد رفت و آمد هایش برای خانواده مزاحمت ایجاد نکند.🤫
وقتی شب ها دیر وقت از منطقه به کرمان می رسید ،داخل خانه🏠 میشد همان اتاق اول استراحت میکرد.
حالا دیگر تنها دل خوشی من چشم دوختن به جلو در 🚪این اتاق بود که شاید پوتین هایش راببینم .
عادت کرده بودم هر زمان و به هر دلیلی شب از خواب بیدار میشدم ،اول در اتاق را نگاهی می انداختم،بعد سراغ کار میرفتم.
یکی از این شب ها،از خواب بیدار شدم ،دیدم پوتین های #محمد_حسین پشت در اتاق است،فهمیدم از #جبهه برگشته😊، آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیاط خانه را روشن کرده بود،از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم.
رفتم ببینم محمد حسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم دارد یا نه؟
در اتاق که رسیدم،دیدم مشغول #نماز🤲 است.
می دانستم اگر حرفی بزنم،حال و هوایش را به هم زدم.
به هوای این که صبح شده است به طرف شیر آب🚰 رفتم .
داشتم وضو میگرفتم،صدای🔊 اذان بلند شد و من تازه فهمیدم او در حال خواندن #نماز_شب بود.
دیدن این لحظه برای یک مادر لذّت بخش ترین ☺️لحظه دنیاست.
همین رفتار محمد حسین باعث شده بود من بسیار شیفته او باشم،نه تنها من،بلکه پدرش وهمه خواهر و برادرهایش نیز همین حس را داشتند.
مشغول #نماز صبح بودم که او داخل اتاق شد.
اورا در آغوش گرفتم و بوسیدم ،سفره ای انداختم و مشغول صرف صبحانه شدیم .
پدرش پرسید:«از جنگ چه خبر؟چکار میکنید؟»
گفت:«خبر سلامتی! ما سیاهی لشکریم بابا جان کاری از دست ما بر نمی آید.شکر خدا میکنیم و روزگار میگذرانیم.ان شاءالله خودتان بیایید و از نزدیک ببینیدرزمندگان چکار میکنند.»
من که دیدم او از حرف زدن طفره می رود،حرف را عوض کردم :«بگذریم !بگو ببینم مادر ،تعطیلات نوروز که همینجایی؟»
گفت:«چند روزی هستم ،بعد می روم».
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی"
🔸به روایت "مادر شهید"
🔹صفحه ۱۷۷-۱۷۶
#قسمت_هفتاد_و_ششم🦋
((شب عید))
شب عید بود و بچّهها که همه مشتاق دیدار #محمد_حسین بودند،به خانه ما آمدند.
همهی خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب،از همنشینی با او لذّت ببریم.
محمّد حسین شروع کرد به تعریف کردن از #جبهه و نیازمندیهای جبهههای #جنگ و آخر صحبتش گفت:
«حالا برادران و خواهران،سکّه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبههها به من تحویل بدهید.»
هیچکس مخالفت نکرد .
بیشتر بچّهها هم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای #رزمنده ها جمع شد.
محمّد حسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد:
«وقتی سکّه ها را به من میدهید،نگویید دادم به محمّد حسین!!
بگویید برای رضای #خدا بخشیدم. بگذارید نیّت شما خالص باشد، زیرا با خدا معامله کردهاید.»
و این صحبت ها را با لحنی جذّاب میگفت.
آن شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم.
محمّد حسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند؛ سری به اقوام و خویشان زد و به جبهه برگشت..
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
به امید روزی که ☀️
همه با این صدای مبارک 💚
از خواب غفلت بیدار میشویم:
ألا یا اهل العالم! أنا بقیةالله💚
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Ravie_1370🌷