⤵️همسر شهید 🌷 🔸مهدی عاشق #شهیدابراهیم_هادی بود. دوماه قبل شهادتش ریش هاشو کوتاه نمیکرد میگفت میخوام موقع شهادت #هم_تیپ شهید هادی باشم. 🔹همیشه کتاب سلام برابراهیم را به دوستانش #هدیه میداد #شهیدمهدی_ایمانی #یادش_باصلوات @shohadarahshanedamadarad 🌷🌷🌷🌷🌷@shohadarahshanedamadarad

رفقا زمان زیادی به ایام شهادت امام جواد علیه السلام،میوه دل امام رضا جان مون نمانده.... بیایید از #امروز تا یک روز بعداز شهادت شون متوسل بشویم به ایشون به جهت تعجیل در امر فرج و حاجت دل تون..... ان شاءالله که دست خالی برنمیگردین از درخانه اقاجوادالائمه علیه السلام.... #پیشنهاد میکنم از امروز به نیابت از امام زمان عج وامام رضا علیه السلام و رفیق شهیدتون، ♡92 ذکر صلوات♡ به همراه ♡9ذکـر یاجوالائمه ادرکنی♡ #هدیه کنید به اقاامام جواد علیه السلام..... بسم الله الرحمن الرحیم..... ....... 💚💫

‍ 🎁به امام‌زمان علیه‌السلام هدیه کنیم! 📖هر روز #قرآن بخوانید و به امام زمان علیه السلام #هدیه کنیم؛ همین امر، باعث می‌شود که او #نظری کند، چرا که تمام تعلّق امام زمان علیه السلام علیه به قرآن است؛ میوۀ دل او و نور چشم او #قرآن است. 🔰وقتی قرآن را خواندید و به او هدیه کردید، #عصر_جمعه که دفتر عملتان زیر نظر اوست، وقتی نظر کند و ببیند یک هفته هر روز برای او قرآن خواندید، با شما چه می‌کند؟! 📜 آن وقت اگر یک سال کار شما چنین باشد، #شب_قدر وقتی آن نامۀ تقدیر من و شما را به نظر او می‌رساند، دفتر عمل شما را که دید یک سال برای او این گونه كار کردید، او دیگر خودش می‌داند چه کند! 💬 آیت الله العظمی وحید خراسانی 📅 ۲۳/آذر/۱۳۸۸ @Ravie_1370

#هدیه #وعده_صادق #ارتش_قهرمان #کانال #فقط_کلام_شهید❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄

🌸🌸🌸🌸🌸 از من تا فاطمه قسمت یازدهم صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت حضرت_زهرا س است.جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: مادر و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم 🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم😭 ٬#هدیه٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... نویسنده: نهال سلطانی 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋