🌱﷽🌱
تا تو هستی شب جمعه شب رحمت باقی است
در دل خسته ی من شوق زیارت باقی ست❤️
🦋صل الله علیک یااباعبدلله🦋
✨#شب_جمعه
@Ravie_1370🌷
❣ #سلام_امام_زمانم
شكر خدا كه ما عاشقِ رنگ شماييم
سياهی لشكـــــری از هنــگ شماييم
پر از رنگورياييم،عاشقی بیسروپاييم
اما بخدا! سخت، دلتنگ شماييم ...💔
@Ravie_1370🌷
#انتخابات
🔴 اندکی تامل🔴
گفت:سرت رابنداز پائین و زندگیتو بکن به هیچ چیز وهیچ کس هم فکرنکن.
مابی طرفیم کاربه کسی نداریم....😏
گفتم :زیارت عاشورا خوانده ای...دودسته جمله دارد...🍃
سلام و لعن
🔴جامعه هم #دودسته دارد: مورد سلام اهل بیت (ع)هستند ومورد لعن یزیدیان...
و عاقبت هم دو دسته میشوند
دسته ای به #بهشت ودسته ای به #جهنم میروند...
گفت:حتی بی طرفا؟؟؟؟
گفتم :درزیارت عاشورا جوابت هست
🌸وشایعت وبایعت وتابعت علی قتله🌸
امام صادق (ع):
آن بی طرف ها را هم لعن کرده
البته زیاد هم بی طرف نبودند ....😏
هرکه درلشکر حسین(ع) نباشد
درمحفل شراب باشد یا نماز یزیدی است.☝️
گفت :زمانه عوض شده ،فرق کرده...🍂🍂🍃🍃
گفتم:باز زیارت عاشورا جوابت راداده
🌸وآخرتابع له علی ذلک🌸
تا آخرالزمان هر کسی مثل اینها باشد لعن شده
قرار نیست که فامیلش یزیدی باشه
#رای_میدهم ☝️
راه امام حسین را ادامه دهیم🌹
@Ravie_1370🌷
عاشقان رهبری 😍👇
🔴آیتالله العظمی خامنهای:
اگر #معنای امر به معروف و نهی از منکر و حدود آن برای مردم روشن شود...💡
🍃معلوم خواهد شد یکی از
#نوترین
#شیرینترین
#کارآمدترین و #کارسازترین
شیوه های تعامل اجتماعی همین #امربهمعروفونهیازمنکر است
📗سال 1379 بيانات در خطبههاى نماز جمعهى تهران
امربه معروف مانند #نماز واجبه🌹
#گوش_به_رهبری_باشیم
@Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ورود مسلمانان به مسجد الاقصی و تحقیر نظامیان صهیونیست
⭕ساکنین شهر قدس ، الله اکبر گویان وارد مسجد الاقصی شده و مقابل چشمان نظامیان اسرائیلی ، در حمایت از گردانهای القسام شعار میدهند....
⭕پارلمان رژیم صهیونیستی : این آتش بس ، لکه ننگی بر چهره اسرائیل است!
⭕اعضای پارلمان رژیم صهیونیستی(کنست) آتش بس بدون قید و شرط با غزه لکه ننگی بر چهره اسرائیل دانستند و آن را محکوم کردند.
@Ravie_1370🌷
✍حاج قاسم سلیمانی:
امکان چنین چیزی هست با دیپلماسی بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ اینجا راهی جز مبارزه وجود ندارد؛ راهی جز فداکاری وجود ندارد؛ راهی جز ایثار وجود ندارد؛ اینجا باید ایستاد!
#شهید_القدس
@Ravie_1370🌷
عاقبت بخیری یعنی؛
در این دنیا نباشی
اما هر کجا که پرچم پیروزی اسلام
بر افراشته میشود
مردم عکس تو را
روی دستانشون بگیرند...
#مرد_میدان
#القدس_اقرب✌️
#حاج_قاسم
@Ravie_1370🌷
☆∞🦋∞☆
🔰 #محمد_بروجردے | #شهادتـــــ
🔻 اول خرداد ۱۳۶۲
🌷 سالروز شهادتـــــ سردار شهید محمد بروجردے، فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا(علیهالسلام) سپاه پاسداران انقلابـــــ اسلامے گرامے باد.
#سلام_ودرود_برشهیدان
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "خانواده و همرزمان شهید"
🔹صفحه ٢١۶_٢١۵
#قسمت_نود_و_پنجم 🦋
((آسانسور))
<ادامه >
وقتی رسیدم داخل اتاق، #محمد_حسین خواب بود.
خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم.
یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟»
گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم!
💠هر گنج سعادت که #خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
((عصا))
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.»
اول خیلی جا خوردم!! 🙄
با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی»
چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
بعد از چند روز، نامه ای از #محمد_رضا_کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن #مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به #منطقه برگشته است.»
((تخت خالی))
یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.
کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟
آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! "
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.
بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم.
با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳
واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند.
از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای #یوسف_الهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»
پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم: «بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀
فهمیدم که حال و هوای #جبهه و #عملیات کار خودش را کرده..!
محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه ٢١٧_٢١۶
#قسمت_نود_و_ششم 🦋
((نازِ پا ))
#محمد_حسین به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، امّا برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همهٔ کارهایش را خودش انجام دهد.
روحیّهٔ عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان وضعیّت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا، عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت.
روزهای آخر قبل از اینکه به #منطقه برود، منزل برادر بزرگمان، آقا محمّد علی، دعوت بودیم.
من همان جا او را به حمّام بردم. او حتّی توان ایستادن نداشت.
داخل حمّام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد.
دقّت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لولهٔ پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که این طرف می شد آن طرف را دید.
دلم واقعاً ریش شد! 😥
به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم وسعی می کردم خیلی احتیاط کنم.
محمّد حسین گفت: «هادی!»
گفتم: «بله؟ »
گفت: «محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟»
گفتم: «اذیّت می شوی داداش ممکن است خطرناک باشد وبرایت اتّفاقی بیفتد.»
گفت: «جوش نزن محکم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟»
و بعد گفت: «این پاها را من فقط برای همین #عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم.»
آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم.
💠ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
(به روایت محمد هادی یوسف الهی)
((پاهای عاریتی))
وضعیّت پاهای محمّد حسین خیلی خراب بود.
وقتی گوشمان را به محلّ جراحتش نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم.
شاید باور کردنش خیلی مشکل باشد، امّا درست مثل سماور در حال جوش، قُل قُل می کرد و صدا می داد؛
امّا او پر توان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد!
گفتم: «آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش.»
می گفت: «می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم.»
(به روایت غلامحسین یوسف الهی)
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*