•••📖
#بخش_هشتاد_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یکی دو روزی بود که افسر تهرانی، بعد از غذا، خمیرنانهایی را که قابل خوردن نبود جمع میکرد.🍞🗑
یک روز خمیرها را خیس کرد و مدتی چنگ زد و گذاشتشان روی سطح صاف درِ قوطی شیر خشک.🤔
بعد، از جناب سرهنگ نصف تیغی گرفت و شروع کرد به تراشیدن و شکل دادن توده خمیر.🔪
ما، که اوقات بیکاری گل یا پوچ بازی میکردیم، به این فکر میکردیم که افسر جوان با آن تکه خمیر چه چیزی میخواهد بسازد.🤨
مثل همیشه ساکت و آرام بود و با لبه تیغ تکههایی از خمیر را میتراشید و میریخت پایین. کم کم خمیر شکل گرفت و تبدیل شد به زنی بالابلند و ترکهای با کوزهای آب روی دوشش.😵
تازه میفهمیدیم آن افسر جوان چه هنرمند قابلی است.😯👏🏼
زن بالابلندِ کوزه به دوش مدتی روی طاقچه بالای سر صالح ایستاد تا اینکه یک روز ابووقاص، عصبانی از شکستهای پی در پی عراق در جبههها، چشمش به مجسمه افتاد.😬
لحظهای به آن خیره شد و بعد با خشمی که از نهادش زبانه میکشید آن را از روی طاقچه برداشت و کوبید بر زمین.😳
زن جایی شکست و کوزه اش جایی!🤦🏻♂
چند روز بعد از این ماجرا، به جناب سرهنگ و دو افسر جوان خبر دادند باید برای رفتن به اردوگاه آماده شوند.🚌🚎
یک روز آمدند و آن ها را بردند به یکی از اردوگاهها. دو جوان گروهکی هم چند روز قبل از رفتن سرهنگ به جای نامعلومی منتقل شده بودند؛ جایی که مطمئن بودیم اروپا نیست😑‼️
بعد از رفتن سرهنگ و افسرها جای خالیشان با دو عراقی پر شد.👥
اولی رضا نامی بود سیساله و گروهبان ارتش. خلافی کرده بود و باید چند ماهی حبس میکشید.⛓
اما کسی وساطت کرده بود تا بتواند از زندان مجاور به زندان ما، که خلوتتر بود، نقل مکان کند.⚙
روزهای اول، صالح احتیاط میکرد و پیش چشم او خیلی با ما دمخور نمیشد؛ اما کم کم فهمید رضا آدم خطرناکی نیست.😀
این رضا بعدها با صالح صمیمی شد و ساعت ها با هم به زبان عربی اختلاط میکردند.💁🏻♂
دیگر زندانی نورسیده پیرمردی بود هفتاد ساله. شال حریری روی سرش بود و دشداشه سفید و تمیزی به تن داشت.😌
داخل که آمد نگاهی به جمع ما کرد و به احترام گفت: «السلام علیکم.»✋🏻
صالح تشک سرهنگ تقوی را به او نشان داد. 👈🏻
پیرمرد آمد و آرام نشست روی تشک. زیاد طول نکشید که به او نزدیک شدیم و احوالش را پرسیدیم. متعجبانه به چهره ما خیره شده بود و آهسته زیر لب دعا میخواند.😐🙄
شب، صالح به ما گفت پیرمرد پسری دارد فراری از جبهه و بعثیها پدر را به گروگان گرفتهاند تا اثری از پسر بیابند.😬👱🏽♂
پیرمرد، که ما او را حاجی خطاب میکردیم، شبها با صالح و رضا به گپ و گفت مینشست.💙
میدانستیم حرف های سیاسی میزنند، اما از جزئیات گفتوگوی آن ها چیزی نمیدانستیم که هر سه عرب بودند و هم زبان.😕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_نود
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه میکند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا میکند که بیرون بیاید بیشتر غرق میشود.😏👊🏼
نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی میکردیم سروصدا نکنیم.🤫
پیرمرد هم به ما علاقهمند شده بود؛ به خصوص به منصور که کوچکتر بود.👱🏻♂
میگفت نوهای دارد که هم سن و سال منصور است. حاجی روزها به منصور عربی یاد میداد. شیوه آموزشش هم جالب بود.👨🏻🏫
او هر روز چند کلمه به منصور یاد میداد و گاه و بیگاه معنایشان را از او میپرسید.🤨
درس روز اول یادگیری کلمات «مخده» و «قمیص» و «فانیله» بود.📝
حاجی بالش کهنه و پرچرک یادگار سرهنگ را برداشت، گرفت به طرف منصور، و گفت: «یا منصور، هذه مخده صحیح؟»🧐
منصور گفت: «صحیح. به فارسی میشه بالش.»😀
حاجی، با انگشتان گوشت آلود و سفیدش، لبه یقه پیراهن منصور را گرفت و گفت: «یا منصور، هذا قمیص. صحیح؟»🤓
منصور گفت:«نعم حاجی. یعنی پیراهن به فارسی.»👕
حاجی این بار یقه زیرپوش خودش را به منصور نشان داد و گفت: «و هذه فانیله.»😁
منصور شاگردانه به حاجی گفت:«فانیله به فارسی میشه زیرپوش.»☝️🏼
نیم ساعت که گذشت، منصور سرگرم صحبت کردن با رضا امام قلی زاده بود که حاجی بالش را سر دست گرفت و با صدای بلند به منصور گفت:«منصور، هذا شینو؟»🤔
منصور از انتهای زندان گفت:«هذا مخده حاجی!»🖐🏼
پیرمرد تا شب بارها و بارها معنای کلمات را از منصور پرسید و روز بعد سه کلمه جدید به او یاد داد و روزهای بعد کلمات جدیدتر.خردادماه داشت به نیمه خود میرسید و هوای زندان هر روز گرمتر میشد و زندگی در آن سختتر.😥
رضا و صالح اگر فرصتی پیدا میکردند و پایشان به دستشوییها میرسید، سر و صورتشان را خیس میکردند تا حرارت تنشان کمتر شود.🌞
پیرمرد عرب هم شالش را از سر گرفته بود و دائم عرق هایش را با آن پاک میکرد. ما هم، برای فرار از گرما، سر و ته میخوابیدیم تا سرهایمان زیر باد پنکه سقفی قرار بگیرد و عرقمان خشک شود.😑
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
یك وصیټ دارم..🔖
•
و آن عاشـقمـردم بودن است..؛
از این طـریق به #خدا میتوان رسید💛
.
#شهیدحاجعباسورامینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
IMG_20201125_095029_052.jpg
126.6K
••📿🕌••
ازلحاظࢪوحـۍ
شدیداًنیازداࢪم
ࢪاھبرمتوبینالحࢪمینت(:💛
#حسینجآنم💌
#السلامعلیڪیااباعبدالله✋🏻
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ
به نام شـهید
#وحیدزمانینیا🍃
تاریخ تولد: ۱۳۷۱/۰۴/۳۰
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت:۱۳۹۸/۱۰/۱۳
محل شهادت: فرودگاهبغداد
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: شهرری
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
●🖐🏻°•.
علت اینکه در فقـهاسلـام
در میـان حقـوق نامـی از
حقآزادینیستایننیسـت
که در اسلـام به حـقآزادی
معتقـد نیستند بلکـه آزادی
را فوق حق میدانند ...👓
•○.
#شهیدمطهری🌱
@Razeparvaz|🕊•
صدایٺـــــان مي کنم و مي دانم پاسخ مي دهید...
از این مطمئنمـــــ❤️
زیرا من از خودمـــــ فارغ مي شوم وقتے بہ شما فڪر مي کنم♡
مي گویند شہـــــدا زندھ اند
و من این را
به وضوح لمس مي ڪنم...💫
#سوگلےهاےخداالتماسدعا 🌷
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
•|🙆🏻♂°●.
نیـازجامعـهما امــروز
بـیشازمهــربانےڪردن
نیــازمندایثار اسـت..!
•
#شهیدعلیاکبرشیرودی🌱
@Razeparvaz|🕊•