eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 یکی دو روزی بود که افسر تهرانی، بعد از غذا، خمیر‌نان‌هایی را که قابل خوردن نبود جمع می‌کرد.🍞🗑 یک روز خمیرها را خیس کرد و مدتی چنگ زد و گذاشتشان روی سطح صاف درِ قوطی شیر خشک.🤔 بعد، از جناب سرهنگ نصف تیغی گرفت و شروع کرد به تراشیدن و شکل دادن توده خمیر.🔪 ما، که اوقات بیکاری گل یا پوچ بازی می‌کردیم، به این فکر می‌کردیم که افسر جوان با آن تکه خمیر چه چیزی می‌خواهد بسازد.🤨 مثل همیشه ساکت و آرام بود و با لبه تیغ تکه‌هایی از خمیر را می‌تراشید و می‌ریخت پایین. کم کم خمیر شکل گرفت و تبدیل شد به زنی بالابلند و ترکه‌ای با کوزه‌ای آب روی دوشش.😵 تازه می‌فهمیدیم آن افسر جوان چه هنرمند قابلی است.😯👏🏼 زن بالابلندِ کوزه به دوش مدتی روی طاقچه بالای سر صالح ایستاد تا اینکه یک روز ابووقاص، عصبانی از شکست‌های پی در پی عراق در جبهه‌ها، چشمش به مجسمه افتاد.😬 لحظه‌ای به آن خیره شد و بعد با خشمی که از نهادش زبانه می‌کشید آن را از روی طاقچه برداشت و کوبید بر زمین.😳 زن جایی شکست و کوزه اش جایی!🤦🏻‍♂ چند روز بعد از این ماجرا، به جناب سرهنگ و دو افسر جوان خبر دادند باید برای رفتن به اردوگاه آماده شوند.🚌🚎 یک روز آمدند و آن ها را بردند به یکی از اردوگاه‌ها. دو جوان گروهکی هم چند روز قبل از رفتن سرهنگ به جای نامعلومی منتقل شده بودند؛ جایی که مطمئن بودیم اروپا نیست😑‼️ بعد از رفتن سرهنگ و افسرها جای خالی‌شان با دو عراقی پر شد.👥 اولی رضا نامی بود سی‌ساله و گروهبان ارتش. خلافی کرده بود و باید چند ماهی حبس می‌کشید.⛓ اما کسی وساطت کرده بود تا بتواند از زندان مجاور به زندان ما، که خلوت‌تر بود، نقل مکان کند.⚙ روزهای اول، صالح احتیاط می‌کرد و پیش چشم او خیلی با ما دمخور نمی‌شد؛ اما کم کم فهمید رضا آدم خطرناکی نیست.😀 این رضا بعدها با صالح صمیمی شد و ساعت ها با هم به زبان عربی اختلاط می‌کردند.💁🏻‍♂ دیگر زندانی نورسیده پیرمردی بود هفتاد ساله. شال حریری روی سرش بود و دشداشه سفید و تمیزی به تن داشت.😌 داخل که آمد نگاهی به جمع ما کرد و به احترام گفت: «السلام علیکم.»✋🏻 صالح تشک سرهنگ تقوی را به او نشان داد. 👈🏻 پیرمرد آمد و آرام نشست روی تشک. زیاد طول نکشید که به او نزدیک شدیم و احوالش را پرسیدیم. متعجبانه به چهره ما خیره شده بود و آهسته زیر لب دعا می‌خواند.😐🙄 شب، صالح به ما گفت پیرمرد پسری دارد فراری از جبهه و بعثی‌ها پدر را به گروگان گرفته‌اند تا اثری از پسر بیابند.😬👱🏽‍♂ پیرمرد، که ما او را حاجی خطاب می‌کردیم، شب‌ها با صالح و رضا به گپ و گفت می‌نشست.💙 می‌دانستیم حرف های سیاسی می‌زنند، اما از جزئیات گفت‌وگوی آن ها چیزی نمی‌دانستیم که هر سه عرب بودند و هم زبان.😕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه می‌کند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا می‌کند که بیرون بیاید بیشتر غرق می‌شود.😏👊🏼 نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی می‌کردیم سروصدا نکنیم.🤫 پیرمرد هم به ما علاقه‌مند شده بود؛ به خصوص به منصور که کوچک‌تر بود.👱🏻‍♂ می‌گفت نوه‌ای دارد که هم سن و سال منصور است. حاجی روزها به منصور عربی یاد می‌داد. شیوه آموزشش هم جالب بود.👨🏻‍🏫 او هر روز چند کلمه به منصور یاد می‌داد و گاه و بی‌گاه معنایشان را از او می‌پرسید.🤨 درس روز اول یادگیری کلمات «مخده» و «قمیص» و «فانیله» بود.📝 حاجی بالش کهنه و پرچرک یادگار سرهنگ را برداشت، گرفت به طرف منصور، و گفت: «یا منصور، هذه مخده صحیح؟»🧐 منصور گفت: «صحیح. به فارسی میشه بالش.»😀 حاجی، با انگشتان گوشت آلود و سفیدش، لبه یقه پیراهن منصور را گرفت و گفت: «یا منصور، هذا قمیص. صحیح؟»🤓 منصور گفت:«نعم حاجی. یعنی پیراهن به فارسی.»👕 حاجی این بار یقه زیرپوش خودش را به منصور نشان داد و گفت: «و هذه فانیله.»😁 منصور شاگردانه به حاجی گفت:«فانیله به فارسی میشه زیرپوش.»☝️🏼 نیم ساعت که گذشت، منصور سرگرم صحبت کردن با رضا امام قلی زاده بود که حاجی بالش را سر دست گرفت و با صدای بلند به منصور گفت:«منصور، هذا شینو؟»🤔 منصور از انتهای زندان گفت:«هذا مخده حاجی!»🖐🏼 پیرمرد تا شب بارها و بارها معنای کلمات را از منصور پرسید و روز بعد سه کلمه جدید به او یاد داد و روزهای بعد کلمات جدیدتر.خردادماه داشت به نیمه خود می‌رسید و هوای زندان هر روز گرم‌تر می‌شد و زندگی در آن سخت‌تر.😥 رضا و صالح اگر فرصتی پیدا می‌کردند و پایشان به دست‌شویی‌ها می‌رسید، سر و صورتشان را خیس می‌کردند تا حرارت تنشان کمتر شود.🌞 پیرمرد عرب هم شالش را از سر گرفته بود و دائم عرق هایش را با آن پاک می‌کرد. ما هم، برای فرار از گرما، سر و ته می‌خوابیدیم تا سرهایمان زیر باد پنکه سقفی قرار بگیرد و عرقمان خشک شود.😑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
یك وصیټ دارم..🔖 • و آن عاشـق‌مـردم بودن است..؛ از این طـریق به می‌توان رسید💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20201125_095029_052.jpg
126.6K
••📿🕌•• ازلحاظ‌ࢪوحـۍ شدیداًنیازداࢪم ‌ࢪاھ‌برم‌توبین‌الحࢪمینت(:💛 💌 ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۷۱/‌‌‌‌‌‌‌۰۴/‌‌۳۰ محل تولد: تهران تاریخ شهادت:۱۳۹۸/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۱۳ محل شهادت: فرودگاه‌بغداد وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: شهر‌ری ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
●🖐🏻°•. علت اینکه در فقـه‌اسلـام در میـان حقـوق نامـی از حق‌آزادی‌نیست‌این‌نیسـت که در اسلـام به حـق‌آزادی معتقـد نیستند بلکـه آزادی را فوق حق می‌دانند ...👓 •○. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
صدایٺـــــان مي کنم و مي دانم پاسخ مي دهید... از این مطمئنمـــــ❤️ زیرا من از خودمـــــ فارغ مي شوم وقتے بہ شما فڪر مي کنم♡ مي گویند شہـــــدا زندھ اند و من این را به وضوح لمس مي ڪنم...💫 🌷 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
•|🙆🏻‍♂°●. نیـازجامعـه‌ما امــروز‌ بـیش‌ازمهــربانے‌ڪردن نیــازمند‌ایثار اسـت..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•