eitaa logo
رفاقت با شهدا
470 دنبال‌کننده
821 عکس
753 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 _ ممنون ... بریم ؟ محسن _ بریم با محسن به سمت جایی رفتیم که شبیه یه آموزشگاه بود ... داخل رفتیم مستقیم به سمت دفتر .... . بعد از ثبت نام ، محسن رفت سر کلاسش و منم موندم تا یکم با فضای اونجا آشنا بشم ...به سمت محوطه اصلی رفتم مکان قشنگی بود سالنی که دیوار هاش با انواع پوستر ها و عکس نوشته ها تزیین شده بود .... به بُرد روبه رویم نگاه کردم ، دوست داشتم مطالبشو بخونم ، بالایش نوشته بود"عشق = خدا " یکی از عکس نوشته ها را آرام زمزمه کردم : _ 🌹" خداوند قادرترین کارگردانی است که با رسیدن هر سپیده دم می گوید : نور صدا حرکت او زیبا ترین فیلم هستی را کلید می زند ♡ و من ، بهترین نقش را برای تمام انسانها و خودم ، آرزو می کنم "🌹 میتونم بگم بهترین متن بود واقعا قشنگ بود پس رفتم سراغ عکس نوشته بعدی .. _ 🌹«واللهُ عَلَی کُلِّ شَیِء وَکیلْ» و خداست که کار ساز هرچیز است.🌹 ✨فقط خواستم بهت یاداوری کنم اگه خواسته ای داری که به نظرت غیر ممکنه با‌وجود خدا ممکن میشه !✨ پس بهتره خدا را اول بشناسم😊...یکم دیگه اونجا را دیدم و بعدش به خونه رفتم . `` " دوماه بعد " ‌ * به روایت منصوره * _ببخشید کار موهای خواهر من تمام نشده هنوز ؟ _ نه هنوز مونده کارشون خطاب به صبا گفتم : _ پس منتظرت می شینم خواهر صبا _ باشه آبجی روی صندلی نشستم و به دور و برم نگاه کردم ۲ ماه از آشناییت محسن با زینب میگذره .....در واقع خانواده زینب تا وقتی محسن کار پیدا نمی کرد بهش زن نمی دادند ..برای همین محسن رفت سراغ کار و تا همین چند وقت پیش به عنوان مهندس وارد یک شرکت شد😊 و الان هم عقد محسن هست که با صبا اومدیم آرایشگاه تا موهامون را درست کنن... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شرمسارم که از وجود عشق حقیقی آگاهی نداشته ام ... عشقی سرشار از آرامش .. درسته اوست " خدا نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 _ بفرمایید اینم از این ..آماده شدید ..میتونید بلند شید صبا _ ممنون _ ممنون بعد از پوشیدن مانتوو روسریو چادرمون ...هزینه آرایشگر را دادم و به خونه رفتیم ...همینجوری که داشتم چادرم و در می آوردم... _ صبا ..بدو که خیلی کار داریم صبا _ اره ..وای ساعت چنده ؟ _ ساعت ۱ ظهره تا ساعت ۳ باید حاضر باشیم رفتم جلوی آیینه اتاقمون روسریمو در آوردم، چقدر قشنگ شده بودم .. موهای قهوه ای صافم حالابه شکل زیبایی پایینش فر شده و بالاش حالت دار بود.... کمی لوازم آرایش برداشتم تا اونجا استفاده کنم و لباسم هم آماده کردم ..تا به خودمون بیایم ساعت ۳ شد ....مانتویی که از قبل حاضر کرده بودم سفید بود و با مروارید کار شده بود که خیلی زیباش کرد بود را با شلوار سفید و روسری سفید پوشیدم ..روسری را مثل همیشه جلو کشیدم و مدل لبنانی بستم . صبا _ واای منصوره چی کار میکنی نکنه میخوای چادر هم بپوشی ؟ اینجوری که موهات خراب میشن ...نکنی هاااحیفه _ صبا ..این چه حرفیه من یه دختر چادریم صبا _ خب درسته اما حالا یه عروسی سرت نکن _ خواهر خوبم چادر وسیله گرانبهایی هست که از مادرمون حضرت زهرا ( س) برامون باقی مونده پس نبابد تحت هیچ شرایطی اون را از سرمون برداریم ..☺️ صبا _ درسته _ خب خواهری بریم ؟ صبا _ یه لحظه صبر کن .. رفت سمت جالباسی اتاق و چادرش را برداشت و سرش کرد و به سمتم اومد صبا _ خوب شدم ؟😊 _ اره ..خیلی ♡ ☺️ صبا _ دوستت دارم آبجی هم تو و هم چادر ارزشمندمون را.. _ منم همینطور و بعد همو بغل کردیم که یه لحظه یاد موهامون افتادیم ، سریع از هم جدا شدیم و همزمان گفتیم : وای بعد خندیدم ... مامان _ دختراااا حاضرید ؟ صدای مامان که اومد دوتایی با خوشحالی گفتیم : بعلله 😊 ` به محضر رسیدیم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در دلم هزار بار شکر میکنم آن خدایی که با واسطه عشق تو ..‌عشقش را بهم داد ..🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 به محضر رسیدیم و رفتیم داخل تقریبا همه اومده بودن به همه سلام دادیم و گوشه ای وایستادیم ....بعد چند دقیقه بلاخره عروس و داماد تشریف آوردن ..... چقدر داداشم با لباس دامادی که پوشیده بود برازنده شده ..کت و شلوار مشکی مثل رنگ موهاش ، زینب هم همینطور با تیپ کرمی رنگش حسابی زیبا شده بود ..چادرش هم رنگی کرمی داشت با مرواید های کوچیک و بزرگِ سفید...بلاخره بعد کلی دست و سوت کشیدن خطبه خونده شد وبه ترتیب " بله" را گفتن و بعد راهیشون کردیم که برن ..بعدش همه سوار شدیم و به سمت خونه مادرجان حرکت کردیم. * به روایت محسن * بعد از عقد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ... _ بانو ، موافقید بریم حرم امام رضا ( ع)؟ زینب _ بله ماشین را روندم تا رسیدیم حرم ، بهش گفتم وایسته و رفتم چادر مشکیش را از عقب آوردم و زینب با چادر کرمی رنگش اون را عوضش کرد . قدم زنان و آهسته به داخل حرم رفتیم بعد خوندن اذن دخول گوشه ای نشستیم ونگاه می کردیم به گنبد انگار امشب فضای حرم زیبا تر بود ..نمیدونم شاید چون امشب همسری از جنس نور کنارم دارم .. ` * به روایت منصوره * به خونه مادر جان رفتیم. آقایون طبقه بالا خونه ی عمو امیرعباس بودن و پایین خونه مادر بزرگ هم شده بود برای خانم ها....به سمت خونه مادر جان رفتیم و با صبا و مامان لباس عوض کردیم .. رفتم جلوی آیینه دستی به لباسم کشیدم خیلی زیبا بود لباسم کت و دامن بود ...لباس اصلی سفید بود که کت روش و دامنش قهوه ای روشن بود ..یکم آرایش کردم و از اتاق بیرون اومدم کم کم همه اومدن از فامیلای عروس گرفته تا فامیلای ما ،چند ساعتی نگذشته بود که کل خونه مادر جان از مهمون ها پر شد...فردی برای دفل زنی آورده بودیم که دفل می زد و همه دست می زدن ما هم شربت و شیرینی پخش می کردیم ...به صبا که داشت شیرینی می چید نگاه کردم اون هم مثل من کت و دامن پوشیده بود فقط رنگش شکلاتی بود و موهاش هم مثل من درست شده بود ،انگار که ما دوقلو هستیم .. اون شب خیلی از فامیل های عروس به ما دوقلو میگفتن .چون چهرمون تقریبا شبیه هم بود وهیچکی فکرشو نمی کرد که صبا یه سال از من کوچیکتر باشه ....صدای زنگ آیفون بلند شد و بعد ماشین محسن در حیاط اومد ،همه بیرون رفتن تا اون ها را ببینن ولی من تو خونه موندم ... بعد چند دقیقه زینب داخل اومد و نشست روی صندلی مخصوصش ، همه ما دخترا دست زدیم و دورش حلقه نشستیم ...مولودی خوان شروع کرد به مولودی خوندن و ما دست و سوت می کشیدیم .. . . . مراسم تموم شد و کم کم همه رفتن و فقط اقوام نزدیک ما موندن که قرار شد همه مردا هم بیان پایین ....قبل از اینکه همه پایین بیان زود لباسم را با شلوار و مانتو عوض کردم روسری سفیدم را سرم کردم و چادرم را را سرم کردم ..به سمت حیاط رفتم تا صورتم را بشورم .. اما وقتی به وسط حیاط رسیدم ....😳 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما ✨حافظ✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 اما وقتی به حیاط رسیدم ..دیدم کسی در حیاط هست، سرم پایین بود اما از کفشاش معلوم بود مردِ برگشتم برم که گفت : _ دختر دایی شمایید ؟ این که نیماست ... به ناچار برگشتم سمتش.. _ بله دیدم چیزی نمیگه و هنوز وایستاده یکم سرم را بالا گرفتم که یه لحظه دیدم مات و مبهوت داره منو نگاه میکنه ولی سریع سرش را پایین انداخت و از کنارم رد شد و منم سریع رفتم سمت سرویس اما قبل از وارد شدنم نگاش کردم هنوز وایستاده بود پشت در ،اما تو نمیرفت ... * به روایت نیما * میخواستم خونه ی مامان جان برم که دیدم زشته ، یه دفعه صدای دایی ها را شنیدم که داشتن پایین میومدن .. دایی محمد _ نیما جان داخل نرفتی ؟ _ نه دایی منتظر بودم شما بیاین با هم بریم دایی محمد _ کار خوبی کردی پسر ....بیا بریم .....یاالله یاالله همه داخل شدیم و بعد تبریک گفتن به محسن و زینب خانم یه جا نشستیم ....کم کم همه مشغول صحبت شدن ولی من تو فکر بودم نمیدونستم چرا وقتی به منصوره فکر میکنم قلبم به تپش میفته....میدونستم به عنوان یه دانشجوی تجربی تیزهوشان سال آخری که این ضربان قلب ربطی به چیزی ندارد ومعناش فقط یک چیز هست اونم ....عشق ..است . درسته من عاشق شده بودم از همان روز اول که میخواستم کشفش کنم و با راه جدیدش آشنا بشم ...یاد چند هفته پیش افتادم... جمعه بود .. و قرار بود به خونه ی مامان جان بریم ولی به جای عصر از صبح رفتیم در کمال تعجب منصوره هم بود ولی دایی و بقیه نبودن و اون تنها اومده بود .. ظهر شد کسی درخونه را زد ..از اونجایی که آیفون خراب بود من رفتم در را باز کردم .. دیدم یه دختر بچه ی ناز هست که لباس های معمولی ای تنش بود .. _ سلام عزیزم خوبی ؟جانم کاری داشتی ؟ _ سلام عمو میشه بگید خاله منصوره بیاد ؟ _ خاله منصوره ؟ _ بله _ باشه .. میای تو ؟ _ نه ممنونم همینجا هستم برگشتم دیدم منصوره داره میاد تو حیاط .. منصوره _ ببخشید میشه بگید کی هست ؟ _ یه دختربچه هست، با شما کار داره . منصوره _ اها ..ممنون 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی هست که مرا ، به زندگی دلبسته می کند ✨شاملو ✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 منصوره سریع دم در رفت و منم گوشه ای وایستادم .. منصوره _ سلام محدثه جان ،چرا اینقدر دیر اومدی ؟ _ سلام خاله ببخشید، آخه داشتم میومدم پام خورد به یه چیزی و خوردم زمین . منصوره _ واای جاییت که آسیب ندیده ..بیا تو ..بیا دختر را تو خونه آورد و کنار باغچه نشوند من ندیدم ولی از صداش فهمیدم پای اون دختر زخمی شده .. منصوره _ وای محدثه ..پات زخمی شده بیا بریم تو برات ببندمش بردش خونه و پاش را پانسمان کرد ،هم بهش غذا داد و هم یه کادو که داخلش یه مانتو و روسری قشنگ بود بهش هدیه داد..و راهیه خونشون کرد . از کمک کردنش به نیازمندان خیلی خوشم اومد در واقع حالا می فهمیدم اون داره برای خوشحال کردن خداش و امام زمانش چه کار هایی انجام میده ولی من چی ؟ ...انگار این دختر هر چقدر بخوای بشناسیش بازم کمه .. بعد ها از مادرجان درباره ی این دختر پرسیدم ، برام گفت که خونشون همین چند کوچه پایین تر و اینقدر کوچیکه که انگار در یه اتاق زندگی می کنن ولی هیچی ندارن که بخورن و منصوره به بچشون که فقط همین یه دختر هست کمک می کنه و مادر جان و دایی هم به خانوادش مواد غذایی می دن.. اون روز برای اینکه خودم هم کاری برای رضایت و خوشحالی امام زمانم کرده باشم..هزینه ای به مادر جان دادم تا بهشون بده .. با ورود منصوره به خونه از فکرم خارج شدم .. دیدمش کامل صورتش پاک شده بود و هیچ اثری از آرایش چند دقیقه پیشش که دیدم نبود ..بالبخندی سرم را پایین انداختم ،درسته اینم از شناخت بعدی ..هرچی بیشتر این منصوره جدید را کشف می کنم ...بیشتر بهش علاقه مند میشم ..♡ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی کز این جهان به جهان دگر شدم ✨ سعدی✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° سه روز مونده بود به محرم ، حالا که در این چند ماه تونستم علاوه بر اینکه خدا را بشناسم ،کمی درباره ی اهل بیت( ع) هم بدونم و با زندگیشون آشنا بشم خوشحال بودم .. وقتی فهمیدم اهل بیت( ع) چقدر ناجوان مردانه شهید شدن خیلی ناراحت شدم . فهمیدم اون ها در واقع نمی خواستن با کسی بجنگن اما دشمنان اون زمان حسابی از بودن " حق و عدالت "در سرزمینشون خوف و ترس داشتن که امامانمون را به شهادت رساندن .... وقتی به طفل امام حسین ( ع) فکر می کنم که چجوری به شهادت رسید قلبم به درد می یاد ، اون ها چطور تونستن یه بچه مظلوم و بی دفاع که فقط آب میخواست را اینجوری با تیر سه شعله به شهادت برسونن ..😔 امروز هم مثل روز های دیگه کلاس امامت شناسی داشتم و با ماشین راه افتادم تا سریع برسم ، از همین حالا هم می تونستم پرچم هایی مشکی بر سر خونه ها ببینم یا موکب هایی که در حال برپا شدن بودن .. خیلی دلم میخواست امسال کاری برای امام حسینی که تازه شناخته بودم بکنم و محرم را درک کنم .هرچند بچه که بودم با مادر در دسته های عزاداری شرکت می کردم ولی شناختی از صاحب عزا نداشتم . به سرکوچه رسیدم ماشین را پارک کردم و به سمت کانون رفتم ،به داخل که رسیدم بچه ها اومدن سمتم ..به همشون سلام کردم و دست دادیم که صدای علی از پشت سراومد .. علی _ به سلام داداش نیما ، چه خبر ؟ _ سلام،سلامتی .. علی آقا کم پیدایی ؟ به هم دست دادیم ‌. علی _ اره دیگه داریم یه موکب می زنیم با سعید و حمید .. سرمون حسابی شلوغه _ کمک نمیخواین ؟ سعید _ چرا اتفاقا .. _ خیلی خوبه اتفاقا دلم میخواست امسال کاری بکنم برای امام حسین ( ع) حمید _ دستت درد نکنه داداش اجرت با امام حسین ( ع)😊 علی _ راستی محسن دیگه نمیاد ؟ _ نمیدونم سعید _ باید بهش زنگ بزنیم اونم بدونه دوباره موکب برپاست حتما میاد _ باشه من بهش خبر میدم علی _ بچه ها بریم که الان کلاس شروع میشه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چادر مشکی به سر دارد شب مهتاب من روی ماهت را بنازم ماه من محجوب است ( ناشناس) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 * به روایت منصوره * بلاخره محرم از راه رسید و ما رخت مشکی بر تن کردیم .. امروز قرار بود با صبا و زینب ( همسر محسن) بریم حرم اونم پیاده .‌‌.. ظهر بود ،عبای مشکی رنگم که سر آستین و کمی قسمت بالاش با طرحی سفید و کرمی طراحی شده بود را با شلوار مشکیم پوشیدم و روسری مشکیم را سرم کردم و باگیره یا زینبم آن را محکم بستم .. صبا حاضر بود و داشت چادرشو سرش می کرد صبا _ منصوره آماده ای ؟ _ اره بریم چادر مشکیم را برداشتم سرم کردم و با صبا از خونه بیرون رفتیم تا اول دنبال زینب بریم .. رسیدیم دم خونشون و دیدم زینب جلوی در وایستاده .. زینب _ سلام دخترا ، بریم ؟ _ سلام ..اره صبا _ سلام راه افتادیم سمت حرم... چند ساعتی بود راه افتاده بودیم و تقریبا در حال رسیدن به حرم بودیم که زینب گفت : زینب _ دخترا یه موکب همین نزدیک هست که مال بچه های کانونِ ، محسن گفت یه سری بریم اونجا _ اها... کانون خودمون ؟ زینب _ اره .. راستی محسن گفت کانون صبح ها مال خانوم هاست و عصر به بعد برای آقایون درسته ؟: _ اره کلاس های خوبی هم داره زینب _ حتما یه سری میام اه بچه ها اونجا را ببینید اینم موکب از دور موکبی دیده میشد که پرچم هایی مشکی دورش را پوشانده بود به سمتش رفتیم .. به نزدیک موکب که رسیدیم .. محسن دیدم که داشت لیوانای یکبار مصرف را در سینی می چید اما کسی دیگه اونجا نبود ! صداش را شنیدیم که داشت با کسی صحبت می کرد .. محسن _ پس بچه ها کجا موندن ؟ قندها را پیدا نکردی ! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ز تمام بودنی ها تو همین از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد 🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ ✨🍁 🍁 🍁" 🌱 زینب با لبخند نزدیک شد .. زینب _ سلام آقا محسن محسن سرش را بالا گرفت و با خوشحالی گفت : محسن _ سلام زینب بانو من و صبا هم سلام کردیم . محسن _ بفرمایید خانوما چایی بردارید تا قندشم برسه هر کدوم چایی برداشتیم ،شاید توی گرمی تابستون چای مثل مواقع دیگه نچسبه اما وقتی با عشق امام حسین ( ع)اون چایی دم کشیده و ریخته بشه مزه ای دیگه داره ... محسن با صدای بلند گفت : _ نیما ،اون پایین قند پیدا نکردی ؟ یکدفعه نیما از پایین بلند شد ..ترسیدم چند قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم .. نیما با دستپاچگی که از صداش معلوم بود گفت : نیما _ چرا پیدا کردم ..بیا و یه بسته بزرگ قند را به محسن داد .. نیما _ سلام همه سلام کردیم و بعد مشغول چایی خوردن شدیم ..کمی سرم را بالا گرفتم ..نیما با لباس مشکی که پوشیده بود ، داشت اونجا را جارو می کرد .. نمیدونستم نیما اینقدر تغییر کرده ..چند ماه پیش وقتی فهمیدم در کانون کلاس ثبت نام کرده نمیدونستم اینقدر سریع دل می بنده به امام حسین ( ع) و با تمام وجودش به امامش خدمت می کنه ...پس حرف مادر جان درست بود که می گفت " نیما قلب پاکی داره " چایی هامون را خوردیم و با یه خداحافظی از اونجا دور شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گفته بودم چو بیایی غم دل باتو بگوییم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیای نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 _ واقعا پسر دایی ایرانه ؟ عمه نجمه _ اره ... درسش که تموم شد رفت ایران تا اونجا به مردمش خدمت کنه _ اها ...پس حتما به مادر جان هم سر می زنه،چون مادر جان خیلی دلتنگشون بود عمه نجمه _ نه نمیشه چون اون مشهد نیست رفته قم توی بیمارستان اونجاست پس نیما رفته بود قم ....باورم نمیشه منم قم قبول شدم ...چه جالب ! _ اها .. بعد از قطع تماس رفتم تو فکر من قراره اونجا تنهایی بدون پدر و مادرم چجوری درس بخونم ...خوب شد حداقل امام رضا ( ع)من را پیش خواهرشون فرستاد تا اینجوری تنها هم نباشم .. `` * به روایت نیما * _ آقای دکتر اومدید ...بفرمایید این فرم یه بیمار است _ پس چرا تو بخش نمی بینمش ؟ مسئول پرستار ها که دستپاچه شد فهمیدم یه مشکلی هست . با جدیت گفتم : _ مشکل چیه ؟ مسئول پرستار ها _ خب آقای دکتر بیماری که اینجا آوردن وضعش خیلی بد هست و اینکه خانواده بیمار پولی نداشتند تا پرداخت کنن برای همین بیمارستان ایشون را پذیرش نمی کنن ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست ( حافظ) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 اعصابم بهم ریخته شد ، یعنی چی باز دوباره این اتفاق افتاد ...خوبه بهشون گفته بودم هر وقت بیماری آوردن که هزینه درمان نداشت خودم عملش می کنم ولی کو گوش شنوا ‌‌‌...هوفف دستی بر روی شونم اومد که دیدم مرتضی هست اونم یکی دیگه از دکتر های متخصص این بخش بود که مثل من چون درسش خیلی خوب بوده تونسته در سن کم مدرک دکتراش را بگیره .... با هم دوست بودیم مرتضی _ به دکتر سلمانی ما هم که اینجاست .. چیزی شده ؟ _ مرتضی اینو ببین بهش فرم بیمار را دادم ..مشغول خوندن شد وبعد گفت : مرتضی _ این که وضعش خیلی خرابه .. _ اره ، تو بخش نیاوردنش چون هزینه نداشته بده مرتضی _ ای بابا .. بیمارستان چرا این جوری میکنه ! _ نمیدونم ...ولی خودم عملش میکنم خطاب به مسئول پرستار ها گفتم : _ خانم فخار ، بگین بیمار را به اتاق عمل منتقل کنن و به بیمارستان هم بگید بنده خودم بدون هزینه عملش میکنم .. مسئول پرستارها : بله چشم مرتضی با لبخند به شانه ام زد.. مرتضی _ خدا خیرت بده نیما سریع به اتاق عمل رفتم .... . خداروشکر عمل موفقیت آمیزی بود و بیمار را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادن ،خودم هم هزینه بخش را دادم .. تلفنم را برداشتم و دیدم مادر زنگ زده بوده ‌‌..تماس را برقرار کردم : _ سلام مادر ...خوبی ؟ مامان _ سلام پسرم ،ممنون تو خوبی ؟ چه خبر ؟ چرا جواب ندادی ! _ الحمدالله منم خوبم..شرمنده اتاق عمل بودم گوشیم در دسترس نبود مامان _ عیبی نداره ..موفق باشی مادر _ خب چه خبر مادر ؟ از مادر جان و پدر جان خبر نداری ؟ مامان _ مادر جان و پدر جانم خوبن ، اتفاقا قبل از اینکه باهات تماس بگیرم با منصوره داشتم صحبت می کردم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بی تو انگار جانی در بدن ندارم با تو انگار همه جا گلستان می شود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 مامان _ ازش پرسیدم همه خوبن تازه خودشم کنکور قبول شده _ حالا چی قبول شده ؟ مامان _ میگفت الهیات دانشگاه قم قبول شده .. _ قم قبول شده ؟ مامان _ اره شوکه شدم قم قبول شده یعنی .....قراره بیاد اینجا درس بخونه ... پس وقت وصال تموم شده .. به سمت اتاقم رفتم _ اها ..خب موفق باشه مامان _ دیگه چه خبر پسرم ... بعد از حرف زدن با مامان و قطع کردن تماس روپوشم را در آوردم و کیفم را برداشتم و از بیمارستان بیرون اومدم و به سمت ماشین رفتم ...حرکت کردم، عصر بود و آسمان حال و هوای غروب را داشت . ماشین را به سمت حرم حضرت معصومه روندم تا به نماز جماعت در اونجا برسم .. ` * به روایت منصوره * کم کم ماه مهر داشت میومد و منم بلاخره گواهی نامه ام را گرفتم .... روز موعود رسید ، از مادر جان و پدر جان و بقیه خداحافظی کردم و به مامان قول دادم وقتی رسیدیم حتما زنگ بزنم ....پدر هم با من میومد تا خیالش راحت شه چمدونم را پدر برداشت و منم ساک هایم را برداشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم .. پدر رفت سمت یک ماشین که ۲۰۶ مشکی بود گفت سوار شو .. با تعجب نگاه کردم مگه این ماشین مال پدره ؟ کی خریده ! _ بابا این ماشین ... پدر_ مال توئه با ذوق گفتم : _ واقعااااا پدر تک خنده ای کرد ..☺️ پدر _ اره ..مبارکت باشه ..حالا بشین که بریم دیر شده _ ممنون بابا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ..بعد چند دقیقه جلوی راه آهن بودیم پدر ماشین را تحویل داد تا درقم تحویل بگیریم و بعد در صف رفتیم تا رسیدیم به قطار و سوارشدیم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حتی اگر خیال منی ، دوستت دارم ❤️ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 " سه ماه بعد " * به روایت منصوره * سه ماه از اومدنم به دانشگاه میگذره و دوستان خوبی پیدا کردم ... هرچند دخترانی بودن که حسابی دستم مینداختن ولی من دخترانی شبیه خودم پیدا کردم و باهاشون دوست شدم ..نرگس و فاطمه و حکیمه و مبینا و مهسا دوستای مهربون و پرانرژی هستن که باهم در دانشگاه دوست شدیم و هممون هم حسابی درسخون هستیم ... نرگس _ منصوره منصوره هووی دختر کجایی ‌؟ _ جانم ..اینجام حکیمه _ نگفتی موافقی ؟ _ چی را موافقم ؟ حکیمه _ ای بابا یکی براش توضیح بده ..! فاطمه _ من توضیح میدم ...ببین منصوره بچه ها می گن امروز بعد دانشگاه پیاده بریم تا جمکران هستی ؟ وسطاش حرم حضرت معصومه هم میریم زیارت میکنیم .. مهسا _ وااای من خیلی ذووق دارم ...خیلی خوش می گذره 😍 مبینا _ اره ... تازه همه پول روی هم میزاریم وسطای راه چیزی هم میخوریم ..هستی ؟ روزه بودم و خسته اما دلم نمیخواست روی دوستام را زمین بزنم . میدونستم اگر بگم نمیام ناراحت میشن و نمیرن پس با لبخند گفتم : _ هستم کلاس آخرمون تموم شدو به استاد کاظمی خسته نباشید گفتیم ..رفت.. همه بلند شدیم . _ بچه ها من میگم بریم خونه یه ساعتی استراحت کنیم بعد حاضرشیم یه جا بیایم با هم بریم .. فاطمه _ چه میدونم ..🤷‍♀ حکیمه _ اره بچه ها منم موافقم بریم وسایلمون را بزاریم و یه لیوان چای بخوریم تا گرم بشیم بعد بریم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرکجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ،ممکن شود نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 همه موافقت کردن و راهی خونه شدیم ..آخ که چقدر خسته بودم... به خوابگاه رسیدم که مریم اومد به سمتم... مریم _ سلام منصوره ..خسته میای ؟ چیزی شده ؟ _ سلام نه مریم جان ، فقط چون روزه هستم یکم انرژیم تحلیل رفته .. مریم _ ای بابا خب چرا روزه گرفتی ؟ _ خب از سال قبل چند روز نتونستم روزه بگیرم برای همین الان دارم برای جبران میگیرم مریم _ اممم خب ..موفق باشی باخنده گفتم : _ ممنون 😄 کمی دراز کشیدم که دیدم نیم ساعت گذشته بلند شدم لباس آستین بلند گرمم که رنگی بنفش داشت و قدش تا بالای زانو هام بود پوشیدم ....شلوار پارچه ای مشکی پام کردم دیدم وای ۱۵ دقیقه دیگه باید اونجا باشم .. یک پالتوی شکلاتی بلند پوشیدم با روسری قهوه ای و چادرم سرم کردم ..کیفم را برداشتم و رفتم .. همه بچه ها اومده بودن فقط مهسا و فاطمه مونده بودن که اونا هم بعد ۱۰ دقیقه اومدن و همه حرکت کردیم به سمت حرم ... `````` تقریبا سه ساعتی بود حرکت کرده بودیم و راه می رفتیم بچه ها وسط راه شوخی می کردن و آروم آروم می خندیدیم و یا از خودمون می گفتیم ....از خاطره هامون .... حکیمه _ بچه ها اونجا را ببینید یه پارک هست ...بیاین یکم بشینیم یه چیزی بخوریم نرگس _ اره ...من تشنمه مهسا _ ...آخ منم گشنمه آروم خندیدم ...با..بچه هارفتیم و نشستیم روی دو نیمکت ِداخل پارک ... فاطمه _ بچه ها من میرم تا چیزی بخرم ...ولی بعدا باهتون حساب می کنم هااا😎 همه خندیدیم .. نرگس _ باشه بابا 😅 مهسا _ چه آدمی هستیااا ... حالا تو چیزی ما رو مهمون کنی چیکار میشه !.. فاطمه خندید و دستاشو به نشونه تسلیم بالا آورد .. فاطمه _ باشه ..باشه من تسلیم ..باهاتون شوخی کردم بی جنبه هااا😄 همه خندیدیم ...فاطمه خیلی دختر شوخ مهربون و خوبی هست برای همین هممون دوسش داریم... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو 🌿 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 _ فاطمه برای من نخر فاطمه _ چرا ؟! _ روزه ام همه برگشتن با تعجب نگام کردن.... نرگس _ واای منصوره تو روزه ای و به ما نگفتی ؟چرا ! مهسا _ گفتم چرا از صبح تو دانشگاه چیزی نخوردی مبینا_ واای چرا قبول کردی بیای ؟ انگار همشون تازه داشتن با دقت نگام می کردن .. حکیمه _ وای منصوره رنگ به رو هم که نداری .....بیاین یه تاکسی بگیریم برگردیم بچه ها _ نه نمی خواد... من روزه نگرفتم که فقط استراحت کنم اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری میتونم زیارت هم بکنم مهسا _ اما ... نمیخواستم حالا که تا اینجا با خوشحالی اومدیم راه رفته رو برگردیم بدون زیارت ... پس گفتم : _ فاطمه جان برو برای بچه ها بخر ...شما بخورین من میرم اون سمت تا راحت بخورین همه بچه ها شرمسار سرشون را پایین انداختن و منم رفتم یکم اون سمت تر....پارک قشنگی بود. باد سردی که می وزید گویای این بود که فصل زمستون دور نیست و داره از راه می رسه ؛ یکم قدم زدم که بچه ها اومدن و دوباره حرکت کردیم . . . بچه ها این دفعه بیشتر شوخی می کردن که گرسنگیم فراموش کنم و خیلی هم موفق بودن ... به خودمون که اومدیم جلوی حرم حضرت معصومه (س) بودیم با خوشحالی یکم جلو تر رفتیم ، وایستادیم و سلام دادیم _ السلام علیکم یا حضرت معصومه ( س) ‌‌. کم کم چشم هام حرم را تار می دید و یکدفعه بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم ..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من تو را ای روح معصومانه ی عشق میان تار و پودم دوست دارم💛 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 * به روایت نیما * _ خانم فخار ، لطفا کارای ترخیص این بیمار را انجام بدید .. هزینه اش واریز شده خانم فخار ( مسئول پرستار ها): بله، چشم داشتم برمیگشتم برم که دیدم یه دختر چادری با سرعت می‌دوه به سمت اینجا ..وبعد به مسئول پرستار ها التماس می کرد، یه دکتر بفرسته چون دوستش حالش بد شده .. نتونستم صبر کنم تا کسی بیاد .. همیشه هر کاری ازم بر میومد دریغ نمی کردم چه بیماری نیاز به عمل داشته باشه یا حتی مشکل کوچیک داشته باشه .... پس برگشتم سمتش : _ دوستتون کجاست ؟ دختره_ بله ! نگاش که به روپوش سفیدم و کارت دکتری روی لباسم افتاد با نگرانی ادامه داد .. _ آقای دکتر ..بیاین اینجاست دنبالش راه افتادم توی راه ازش سوال می کردم تا بتونم بفهمم چرا اینجوری شده ..! _ دقیقا چه اتفاقی برای دوستتون افتاده ؟ همینجوری که نفس نفس می زد ... دختره _ داشتیم پیاده می رفتیم ... سمت.. حرم که وقتی رسیدیم اونجا بیهوش افتاد روی زمین .. _ چند سالشونه ؟ _ فکر می کنم ۱۸ سال به جلوی در رسیدم ازش سوالی دیگه پرسیدم و به داخل اتاق رفتم .. _ فامیلشون چیه ؟ درضمن باید برید فرم پر کنید .. _ بله چشم ...محسنی ، فامیلش محسنی هست به محض گفتن فامیلش از دوستش به تختش رسیدم ..... انگار دنیا روی سرم خراب شد ..باورم نمی شد ..منصوره بود ، بیهوش افتاده بود روی تخت ..😟😧 تپش قلبم شروع شد ..چرا باید اینجوری بشه !......چه اتفاقی افتاده ! ..انگار حرف های دوستش یادم رفته بود ... نفس عمیقی کشیدم ، آروم زمزمه کردم :😌 🌷" الا بِذِکر اللهِ تَطمَئِنُ القُلُوب "🌷 (جز با نام و یاد خدا دل ها آرام نمی گیرد ) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما ☘ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 آروم شدم ....پس با آرامش گفتم : _ چرا اینجوری شده ؟ _ خب ... دوستمون روزه بوده و ما نمی دونستیم ...بعد دانشگاهمون تا حرم حضرت معصومه پیاده رفتیم خیلی راهمون طولانی بود تقریبا ۶ ساعت راه رفتیم تا رسیدیم و به محض رسیدنمون از هوش رفت .. مثل همیشه بازم فداکاری کرده بود ..لبخندی زدم ...خداروشکر مشکل جدی نداشت ،فقط نیاز به یه سرم و چند تا آمپول تقویتی داشت تا حالش بهتر بشه ...خودم رفتم و گرفتم بعد دادم یکی از پرستار ها بهش تزریق کنه و بیرون وایستادم .. پیج بیمارستان بود که صدام می کرد ..تکیه ام را ازدیوار نزدیک اتاق گرفتم و به سمت مسئول پرستار ها رفتم .. _ چی شده ؟ خانم فخار _ آقای دکتر بیماری هست که نیاز به عمل سریع داره _ آوردنش تو بخش ؟ خانم فخار _ بله _ تا ۱۰ دقیقه دیگه اتاق عمل حاضر باشه خانم فخار _ بله چشم پرستار از اتاق بیرون اومد و من رفتم داخل..خداروشکر رنگ چهرش بهتر شده بود ... خطاب به دوستش گفتم : _ به پدر و مادر خانم محسنی که نگفتید ؟ صدایی نشنیدم ..سرم را بلند کردم دیدم دستشو روی دست منصوره گذاشته و آروم داره اشک می ریزه .. سوالمو دوباره پرسیدم .. دوست منصوره _ نه نگفتیم خیالم راحت شد که دایی را نگران نکردند بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق عمل رفتم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 بعد چند دقیقه عمل را به خوبی به پایان رسوندم و بعد شستن دست ها و صورت به سمت اتاقی که منصوره بود رفتم .. * به روایت منصوره * با احساس ضعفی چشمام را باز کردم ..با دقت نگاه کردم ..بیمارستان بودم ، یه لحظه دستم سوخت بلندش کردم که دیدم سرم بهش وصله آروم گذاشتمش روی تخت ... نرگس _ منصوره بیدار شدی ؟ واای حسابی ترسونیدم هااا آروم خندیدم _ نگران نباش من پوست کلفتم😅 نرگس _ بلههه _ بچه ها رفتن خونه ؟ نرگس _ نه اول رفتن حرم برات دعا کنن خدا عقلی بهت بده ، بعد رفتن خونه 😐 خندم گرفته بود ولی نرگس حسابی از دستم اعصبانی بود .. _ دیوونه 😅 نرگس _ تویی 🙂 _ خب سرم من داره تموم میشه ، بهتر نیست بریم نرگس _ نخیرم ..اول می شینی اینجا تا مهسا که رفته برات غذا بخره بیاد ..غذاتو تا آخرش میخوری بعد می ریم ... _ آخه اینجا نرگس_ بله ...حرفم نباشه خندیدم _ باشه 😄 واقعا گشنم بود و جون نداشتم راه برم پس مجبور بودم قبول کنم ... _ میشه برام آب بیاری ؟ نرگس _ اره حتما 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار راه عاشق شدن را بر من نبند که دلم بی عشقت دوامی ندارد✨ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 مهسا اومد و برای سه تایمون ساندویچ گرفته بود ولی برای من ۲ تا ... یکم صحبت کردیم و خوردیم .. مهسا _ حسابی گشنت بوداا ..! خندیدم .. _ اره واقعا 😄 نرگس _ خداروشکر بخیر گذشت ☺️ _ اره از تخت بلند شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و دستی به روسریم کشیدم تا مرتبش کنم .. نرگس _ آقای دکتر ممنونم _خواهش میکنم ...سلام خانم محسنی تعجب کردم کی بود ؟! گفت آقای دکتر .... برگشتم سمتش .. .. ای وای نیما اینجا چی کار میکنه .... اها اون اینجا دکتره.... _سلام نیما _ بهتر هستید ؟ _ بله.. ممنون نرگس و مهسا هم تشکر کردن و رفتن سمت در و منم پشت سرشون رفتم نیما _ ببخشید... خانم محسنی میخواستم باهاتون صحبت کنم .. وایستادم و برگشتم سمتش.. _ بفرمایید نیما _ اینجا نه ، خواهش میکنم فردا عصر به مسجد جمکران بیاید _ اما من .. نزاشت ادامه بدم ..میخواستم بگم دلیلی نداره بیام . نیما _ خواهش می کنم ...صحبت مهمیه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 درد بی درمان شنیدی ؟ حال من یعنی همین بی تو بودن درد دارد می زند من را زمین 🧡 ( فریدون مشیری ) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 چون گفت صحبت مهمی داره نتونستم نه بیارم تقریبا می شناختمش می دونستم وقتی میگه مهم یعنی واقعا صحبت مهمیه .. _ باشه میخواستم بگم چجوری میخوام پیداتون کنم که دیدم رفت سمت میز کنار تخت و برگشت سمتم .. اشاره کرد به میز و گفت : نیما _ در برگه ی ‌روی میز شماره ی منه اگر پیدا نکردمتون تماس بگیرید ...هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم ... و رفت ... چجوری میخواست من پیدا کنه اونم بین این همه آدم تو جمکران ...هنوز حرفش تو سرم اکو می شد .. " هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم " رفتم و برگه را برداشتم و به سمت بچه ها رفتم ..
`
` * به روایت نیما * خوشحال شدم که قبول کرد ....وقتی امروز دیدمش یقین پیدا کردم که حتما باید بهش بگم ، باید بهش بگم برام مهمه و وقتی گفتم صحبت مهمی دارم قبول کرد ... خداروشکر کردن ، شمارم و که از قبل نوشته بودم روی میز گذاشتم و بهش گفتم نیازی نیست و به راحتی پیداش می کنم درسته من اونو شناختم با تمام ویژگی هایی که داشت😊 هر روز با عشق صبر می کردم تا بتونم لیاقتش را پیدا کنم ، بعد یه سال که درسم تموم شد به ایران اومدم و دوباره کلاس اعتقادات شرکت کردم و در اونجا کلی مطلب یاد گرفتم ..هر روزی که استاد اخلاقم درباره ی مهربانی ، گذشت و فداکاری صحبت می کرد یاد کارای منصوره میفتادم و بیشتر بهش علاقه مند میشدم اما صبر کردم تا لیاقتش را داشته باشم و بعد برم خواستگاری ... در این زمان که صبر کرده بودم و تلاش برای یادگیری ارزش های منصوره .. ✨ عاشق کسی شدم که دنیام را ساخته .. ✨ کسی راشناختم که وجودش آرامش بخش انسان هاست.. ✨ کسی را شناختم که مرا به وجود آورده و در آخر به سوی خودش برمی گردم .. ✨ کسی را شناختم که نور عشق را در وجودم پرورش داد و قلبم را طراوت و تازگی بخشید.. ✨ درسته من در واقع عاشق خدا شده بودم ، کسی که تونسته بودم در قلب و وجود منصوره کشف کنم ....خدا ...بود ♡ و این بزرگترین کشف من بود که باعث اون منصوره شد یعنی ❤️ خدا❤️.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار اسم حک شده بر قلبت را دیدم :" خدا " نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 پس به راحتی می توانستم او را در بین جمعیت بشناسم و پیدا کنم این را مطمئن بودم...... ` * به روایت منصوره * مریم _ منصوره ...قهوه میخوری ؟ _ اره ممنون مریم _ امروز میای بریم پارک یکم فضای سبز ببینم ...؟ با خنده گفتم : _ فضای سبز ؟😃 مریم _ اره خب نخند دیگه هوس فضای سبز کردم دوست دارم برم پارک ‌...🙂 دیگه نتونستم تحمل کنم دلمو گرفتم و خندیدم ...خودشم خندش گرفته بود ... مریم _ خیلی بدی قهوه را به دستم داد تا با هم بخوریم .. مریم _ نگفتی ؟ _ نه امروز باید برم جمکران باید یکی را ببینم مریم _ اها ...حیف شد دلم خواسته بودااا😔 _ عیبی نداره فردا باهم میریم ناراحت نباش ☺️ مریم _ باشه ممنون 🙂 عصر شد و بلند شدم ...مانتوی سبز با روسری سبز تیره ام را پوشیدم و در آخر ...چادرم را سرم کردم و کیفم را برداشتم و به سمت ماشینم رفتم تا برم سمت جمکران ..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوستت دارم 🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 رسیدم.. نمیدونستم باید کجا منتظر بمونم ،پس رفتم تو مسجد جمکران و روی فرش ها نشستم... کتاب قرآنم را باز کردم و شروع کردم به خوندن ... بعد چند دقیقه سایه یه نفر را حس کردم و برگشتم که دیدم خودشه ...اما چجوری تونست پیدام کنه ...با تعجب نگاش کردم که گفت : نیما _ سلام ..ببخشید منتظرتون گذاشتم سرم را پایین انداختم .. _ سلام نیما _ بیاید دنبالم تا یه جای خلوت بشینیم دنبالش رفتم لباسش با لباس هایی که می پوشید فرق داشت..لباس خادمی به تن داشت .. قسمتی که بودم داخلش کلی فرش پهن بود و همه نشسته بودن ولی اینجا کمی خلوت تر بود ....نشستیم اما با فاصله .. نیما _ خب ..خب میخواستم بهتون چیزی بگم ، لطفا فقط تا پایان حرفم گوش کنید و بعد تصمیم بگیرین ... _ بله میشنوم نیما _ در واقع شما ...شما ..برای من مهم هستین و این موضوع از موقعی که سعی کردم بشناسمتون شروع شد ، در واقع چجوری بگم ....من کسی نیستم که چند سال پیش بودم ...درسته من از بچگی با شما بزرگ شدم اما بازم بعد گذشت این چند سال وقتی برگشتم انگار با یه دختر دایی دیگه مواجهه بودم برای همین وقتی تصمیم گرفتم ارزش های شما را بشناسم خیلی تغییر ‌کردم و باعث شد بتونم فردی درست در جامعه ام باشم .. به نقطه ای روی فرش خیره بودم ...یکم برام تغییر سریع نیما عجیب بود ولی حالا فهمیدم که اون خواسته منو بشناسه و در پی شناخت من عوض شده .... خوشحال شدم . اما اینکه ابراز علاقه میکرد ...باعث استرسم شد ..و قلبم با شدت به تپش افتاده بود نیما _ میخواستم قبل از اینکه با خانواده ام به خواستگاریتون بیام، در حضور حضرت مهدی( ع) از شما جواب بگیرم ..؟ _ من... من نمی دونم چی بگم نیما _ فقط بگید بله یا خیر ؟ نمیدونستم چی بگم ...درسته نیما خیلی تغییر کرده بود و کسی شده بود که من دوست داشتم اما برای گفتن جواب هنوز زود بود..نفس عمیق کشیدم و گفتم : _ نظر خانوادم برام خیلی مهم هست اما اگر اونها مشکلی نداشته باشن ......منم سرم را پایین تر انداختم ..خجالت امانم رو بریده بود.. _ مشکلی ندارم .. دیدم دست هاشو به سمت بالا برد و گفت : نیما _ الحمدالله ...ممنون خدای من ..ممنونم امان زمانم 🤲😊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تو را ای آفتاب فصل پاییز سراسر در وجودم دوست دارم💜 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 از عکس العملش لبخند بر لبم شکل گرفت ، پس واقعا معلومه دوسم داره ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ...۲ سال بعد .... ۲ سال از خواستگاری نیما از من میگذشت ، ما ازدواج کردیم ولی به جای گرفتن عروسی به سفر کربلا رفتیم ...توی این چند سال خیلی اتفاقات افتاد ..ساحل ( دختر عمه اش م) با یکی از دانشجویان دانشگاهشون ازدواج کرد و محسن و زینب صاحب دو پسر دوقولو شدن که اسم هاشون را محمد مهدی و محمد حسین گذاشتن .. صبا هم همین چند ماه پیش براش خواستگار اومد و به خواستگارش که برادر زهرا دوستم بود یعنی ( امیر ) بود پاسخ بله داد و اونها هم عقد کردن .. چند شب پیش هم عروسیشون بود که ما اومدیم مشهد .. •°•°•°•°•°•°•°•°•° حسابی به نفس نفس افتاده بودم ولی نیما ول کن نبود .. _ نیما جان..توروخدا ...بسه... دیگه نمیام نیما _ عزیزم ...تو که اینقدر ضعیف نبودی ..بیا جان من همین سر بالایی را بگذریم می رسیم بالا _ واای دیگه ...وایستا ....نمی تونم نیما _ باشه باشه فقط ۲ دقیقه نفس بگیر بریم نشستیم روی یه تیکه سنگ بزرگ و صاف .. ملتمسانه گفتم : _ نیما جانم ... نیما _ جان دلم _ آخه کی یه زن باردار را اینقدر راه می بره اونم از سر بالایی ؟!! نیما _ عزیزم ...من دکترم یا تو ...بعدشا باید راه بری برات مفیده _ اما .... نیما _ اما نداره ...بلند شو بریم دستم هامو به هم قفل کردم و گفتم .. _ نمیام نیما _ اگر بلند شی بریم، برسیم بالا امروز که برگشتیم قم ..قبل از اینکه بریم خونه می برمت جایی برات سوپرایز دارم ...باشه؟ _ واقعا ...راست میگی ؟ نیما _ من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ _ نه نیما _ پس بلند شو به هر سختی که بود بلند شدم و حرکت کردیم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خوشا به بخت بلندم که تو در کنار منی …🌿 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 مهسا اومد و برای سه تایمون ساندویچ گرفته بود ولی برای من ۲ تا ... یکم صحبت کردیم و خوردیم .. مهسا _ حسابی گشنت بوداا ..! خندیدم .. _ اره واقعا 😄 نرگس _ خداروشکر بخیر گذشت ☺️ _ اره از تخت بلند شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و دستی به روسریم کشیدم تا مرتبش کنم .. نرگس _ آقای دکتر ممنونم _خواهش میکنم ...سلام خانم محسنی تعجب کردم کی بود ؟! گفت آقای دکتر .... برگشتم سمتش .. .. ای وای نیما اینجا چی کار میکنه .... اها اون اینجا دکتره.... _سلام نیما _ بهتر هستید ؟ _ بله.. ممنون نرگس و مهسا هم تشکر کردن و رفتن سمت در و منم پشت سرشون رفتم نیما _ ببخشید... خانم محسنی میخواستم باهاتون صحبت کنم .. وایستادم و برگشتم سمتش.. _ بفرمایید نیما _ اینجا نه ، خواهش میکنم فردا عصر به مسجد جمکران بیاید _ اما من .. نزاشت ادامه بدم ..میخواستم بگم دلیلی نداره بیام . نیما _ خواهش می کنم ...صحبت مهمیه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 درد بی درمان شنیدی ؟ حال من یعنی همین بی تو بودن درد دارد می زند من را زمین 🧡 ( فریدون مشیری ) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 چون گفت صحبت مهمی داره نتونستم نه بیارم تقریبا می شناختمش می دونستم وقتی میگه مهم یعنی واقعا صحبت مهمیه .. _ باشه میخواستم بگم چجوری میخوام پیداتون کنم که دیدم رفت سمت میز کنار تخت و برگشت سمتم .. اشاره کرد به میز و گفت : نیما _ در برگه ی ‌روی میز شماره ی منه اگر پیدا نکردمتون تماس بگیرید ...هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم ... و رفت ... چجوری میخواست من پیدا کنه اونم بین این همه آدم تو جمکران ...هنوز حرفش تو سرم اکو می شد .. " هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم " رفتم و برگه را برداشتم و به سمت بچه ها رفتم ..
`
` * به روایت نیما * خوشحال شدم که قبول کرد ....وقتی امروز دیدمش یقین پیدا کردم که حتما باید بهش بگم ، باید بهش بگم برام مهمه و وقتی گفتم صحبت مهمی دارم قبول کرد ... خداروشکر کردن ، شمارم و که از قبل نوشته بودم روی میز گذاشتم و بهش گفتم نیازی نیست و به راحتی پیداش می کنم درسته من اونو شناختم با تمام ویژگی هایی که داشت😊 هر روز با عشق صبر می کردم تا بتونم لیاقتش را پیدا کنم ، بعد یه سال که درسم تموم شد به ایران اومدم و دوباره کلاس اعتقادات شرکت کردم و در اونجا کلی مطلب یاد گرفتم ..هر روزی که استاد اخلاقم درباره ی مهربانی ، گذشت و فداکاری صحبت می کرد یاد کارای منصوره میفتادم و بیشتر بهش علاقه مند میشدم اما صبر کردم تا لیاقتش را داشته باشم و بعد برم خواستگاری ... در این زمان که صبر کرده بودم و تلاش برای یادگیری ارزش های منصوره .. ✨ عاشق کسی شدم که دنیام را ساخته .. ✨ کسی راشناختم که وجودش آرامش بخش انسان هاست.. ✨ کسی را شناختم که مرا به وجود آورده و در آخر به سوی خودش برمی گردم .. ✨ کسی را شناختم که نور عشق را در وجودم پرورش داد و قلبم را طراوت و تازگی بخشید.. ✨ درسته من در واقع عاشق خدا شده بودم ، کسی که تونسته بودم در قلب و وجود منصوره کشف کنم ....خدا ...بود ♡ و این بزرگترین کشف من بود که باعث اون منصوره شد یعنی ❤️ خدا❤️.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار اسم حک شده بر قلبت را دیدم :" خدا " نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 پس به راحتی می توانستم او را در بین جمعیت بشناسم و پیدا کنم این را مطمئن بودم...... ` * به روایت منصوره * مریم _ منصوره ...قهوه میخوری ؟ _ اره ممنون مریم _ امروز میای بریم پارک یکم فضای سبز ببینم ...؟ با خنده گفتم : _ فضای سبز ؟😃 مریم _ اره خب نخند دیگه هوس فضای سبز کردم دوست دارم برم پارک ‌...🙂 دیگه نتونستم تحمل کنم دلمو گرفتم و خندیدم ...خودشم خندش گرفته بود ... مریم _ خیلی بدی قهوه را به دستم داد تا با هم بخوریم .. مریم _ نگفتی ؟ _ نه امروز باید برم جمکران باید یکی را ببینم مریم _ اها ...حیف شد دلم خواسته بودااا😔 _ عیبی نداره فردا باهم میریم ناراحت نباش ☺️ مریم _ باشه ممنون 🙂 عصر شد و بلند شدم ...مانتوی سبز با روسری سبز تیره ام را پوشیدم و در آخر ...چادرم را سرم کردم و کیفم را برداشتم و به سمت ماشینم رفتم تا برم سمت جمکران ..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوستت دارم 🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 رسیدم.. نمیدونستم باید کجا منتظر بمونم ،پس رفتم تو مسجد جمکران و روی فرش ها نشستم... کتاب قرآنم را باز کردم و شروع کردم به خوندن ... بعد چند دقیقه سایه یه نفر را حس کردم و برگشتم که دیدم خودشه ...اما چجوری تونست پیدام کنه ...با تعجب نگاش کردم که گفت : نیما _ سلام ..ببخشید منتظرتون گذاشتم سرم را پایین انداختم .. _ سلام نیما _ بیاید دنبالم تا یه جای خلوت بشینیم دنبالش رفتم لباسش با لباس هایی که می پوشید فرق داشت..لباس خادمی به تن داشت .. قسمتی که بودم داخلش کلی فرش پهن بود و همه نشسته بودن ولی اینجا کمی خلوت تر بود ....نشستیم اما با فاصله .. نیما _ خب ..خب میخواستم بهتون چیزی بگم ، لطفا فقط تا پایان حرفم گوش کنید و بعد تصمیم بگیرین ... _ بله میشنوم نیما _ در واقع شما ...شما ..برای من مهم هستین و این موضوع از موقعی که سعی کردم بشناسمتون شروع شد ، در واقع چجوری بگم ....من کسی نیستم که چند سال پیش بودم ...درسته من از بچگی با شما بزرگ شدم اما بازم بعد گذشت این چند سال وقتی برگشتم انگار با یه دختر دایی دیگه مواجهه بودم برای همین وقتی تصمیم گرفتم ارزش های شما را بشناسم خیلی تغییر ‌کردم و باعث شد بتونم فردی درست در جامعه ام باشم .. به نقطه ای روی فرش خیره بودم ...یکم برام تغییر سریع نیما عجیب بود ولی حالا فهمیدم که اون خواسته منو بشناسه و در پی شناخت من عوض شده .... خوشحال شدم . اما اینکه ابراز علاقه میکرد ...باعث استرسم شد ..و قلبم با شدت به تپش افتاده بود نیما _ میخواستم قبل از اینکه با خانواده ام به خواستگاریتون بیام، در حضور حضرت مهدی( ع) از شما جواب بگیرم ..؟ _ من... من نمی دونم چی بگم نیما _ فقط بگید بله یا خیر ؟ نمیدونستم چی بگم ...درسته نیما خیلی تغییر کرده بود و کسی شده بود که من دوست داشتم اما برای گفتن جواب هنوز زود بود..نفس عمیق کشیدم و گفتم : _ نظر خانوادم برام خیلی مهم هست اما اگر اونها مشکلی نداشته باشن ......منم سرم را پایین تر انداختم ..خجالت امانم رو بریده بود.. _ مشکلی ندارم .. دیدم دست هاشو به سمت بالا برد و گفت : نیما _ الحمدالله ...ممنون خدای من ..ممنونم امان زمانم 🤲😊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تو را ای آفتاب فصل پاییز سراسر در وجودم دوست دارم💜 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 از عکس العملش لبخند بر لبم شکل گرفت ، پس واقعا معلومه دوسم داره ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ...۲ سال بعد .... ۲ سال از خواستگاری نیما از من میگذشت ، ما ازدواج کردیم ولی به جای گرفتن عروسی به سفر کربلا رفتیم ...توی این چند سال خیلی اتفاقات افتاد ..ساحل ( دختر عمه اش م) با یکی از دانشجویان دانشگاهشون ازدواج کرد و محسن و زینب صاحب دو پسر دوقولو شدن که اسم هاشون را محمد مهدی و محمد حسین گذاشتن .. صبا هم همین چند ماه پیش براش خواستگار اومد و به خواستگارش که برادر زهرا دوستم بود یعنی ( امیر ) بود پاسخ بله داد و اونها هم عقد کردن .. چند شب پیش هم عروسیشون بود که ما اومدیم مشهد .. •°•°•°•°•°•°•°•°•° حسابی به نفس نفس افتاده بودم ولی نیما ول کن نبود .. _ نیما جان..توروخدا ...بسه... دیگه نمیام نیما _ عزیزم ...تو که اینقدر ضعیف نبودی ..بیا جان من همین سر بالایی را بگذریم می رسیم بالا _ واای دیگه ...وایستا ....نمی تونم نیما _ باشه باشه فقط ۲ دقیقه نفس بگیر بریم نشستیم روی یه تیکه سنگ بزرگ و صاف .. ملتمسانه گفتم : _ نیما جانم ... نیما _ جان دلم _ آخه کی یه زن باردار را اینقدر راه می بره اونم از سر بالایی ؟!! نیما _ عزیزم ...من دکترم یا تو ...بعدشا باید راه بری برات مفیده _ اما .... نیما _ اما نداره ...بلند شو بریم دستم هامو به هم قفل کردم و گفتم .. _ نمیام نیما _ اگر بلند شی بریم، برسیم بالا امروز که برگشتیم قم ..قبل از اینکه بریم خونه می برمت جایی برات سوپرایز دارم ...باشه؟ _ واقعا ...راست میگی ؟ نیما _ من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ _ نه نیما _ پس بلند شو به هر سختی که بود بلند شدم و حرکت کردیم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خوشا به بخت بلندم که تو در کنار منی …🌿 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 به هر سختی که بود بلند شدم و حرکت کردیم تا رسیدیم بالا ....خورشید دقیقا وسط آسمان بود که نشون میداد الان ظهره ... از صبح من را نیما آورد و گفت باید کوه نوردی کنیم ، درسته کوه نوردی نکردیم ولی تا همین بالا که اومدیم به سختی تونستم تحمل کنم .... همینجوری داشتم آبشار مصنوعی که از کوه تا پایین سرازیر میشد را نگاه میکردم که نیما گفت : نیما _ اینجا را یادته ؟ _ چطور میتونم فراموش کنم .....بعدشا فکر میکنی کی پیشنهاد اینجا اومدن را اون روز داد ؟ ها !!😌 نگام کرد وچشم های آبیش، رنگ تعجب به خودش گرفت .. نیما _ خب محسن دیگه با لبخند مرموزی گفتم : _ نوچ ..من بودم ..در واقع یه رازی بین من و محسن هست که هیچ کس نمی دونه چشماشو ریز کرد و گفت : نیما _ چه رازی؟ زود ...تند ....سریع بگو ؟!🤨 خندیدم...😅 _ باشه ..باشه..در واقع من و محسن خواهر وبرادر ناتنی هستیم نیما _ جدی ...چه جالب ! از لحاظ شیر خوردن منظورته؟ _ اره ...تازه من باعث شدم زینب ( بله) را بده ، برای همین محسن و راضی کردم اون شب همه را بیاره کوهشار و اینجا به همه بستنی بده . نیما _ اوه اوه خانم چه کردی با محسن ، گفتم چرا سرخ شده بود ...پس نگران پولاش بوده که قرار بود به فنا بره 😂 یکی زدم به بازوش و گفتم : _ بدجنس 😄 دوتایی خندیدم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عشقت با آسمان قلبم چه کرد وجودت با دل آرومم چه کرد🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 بلاخره از سر بالایی پایین اومدیم ... به ماشین رسیدیم . _ راستی یادم رفت بپرسم چرا ماشینتو عوض کردی ؟ نیما _ مگه این ماشین چشه ؟ فهمیدم داره از جواب سوال تفره میره پس ادامه ندادم .. _ هیچی ..فقط سوال کردم ! نیما خندید و گفت : نیما _ بانو، بیا بریم ..که الان مادرت میگه دخترم را کجا بردی .. خندیدم : _ باشه بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی ما ....عصر شد ...از مامان و بابا و صبا خداحافظی کردیم و حرکت کردیم سمت قم .. دیگه تقریبا نزدیک شده بودیم ...حسابی خوابیده بودم تو ماشین و حالا میتونستم خستگی ازچهره نیما متوجه بشم برای اینکه خواب از سرش بپره گفتم : _ نیما نیما _ جانم _ به نظرت اسم بچمون را چی بزاریم نیما _ خب حالا که دختره ....امم اسم ناهید قشنگه نه ؟ _ اره خوبه دیگه چی ؟ نیما _ خب اسم مهشید هم قشنگه _ اره اینم قشنگه ..خب کدومو دوست داری ؟ بلاخره رسیدیم ولی دیدم به سمت خونه نمی رفت ... نیما _ همشون قشنگه ولی من اسم معصومه را بیشتر دوست دارم ..♡ نظرت چیه ؟ _ اره خیلی قشنگه منم دوست دارم ..☺️ یکدفعه حس کردم دردی در دلم پیچید .. _ آخ نیما _ چی شدی ..؟ خنده کوچکی کردم و گفتم : _ هیچی دخترت گفت منم موافقم 😂 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هَم ‌‌‌«دوسـت دارمـت»❤️ هَــم دارَمِــت🌷 این یعـنی ‌‌‌«خـوشـبَختی» 💜 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱( آخر) * به روایت نیما * جلوی کوچه نگه داشتم و گفتم : _ خب خانمم پیاده شو ... منصوره _ باشه دیدم تعجب کرده .. خندم گرفته بود، ماشینو پارک کردم و اومدم کنارش ..دستشو گرفتم و بردم تو کوچه دیدم داریم می رسیم ..پس دستام و روی چشماش گذاشتم .. منصوره _ نکن نیما زشته ...الان یکی می بینه _ اه منصوره تو میدونی که حواسم هست ..نگران نباش اینجا فعلا پرنده هم پر نمی زنه منصوره _ باشه آروم آروم بردمش جلو ، وسط کوچه راه میرفتیم ..به محض رسیدن برگردوندمش و دقیقا روبه روی ساختمونی بودیم که برای کودکان بی سرپرست و یتیم ساخته بودم ...میدونستم منصوره بزرگترین آرزوش اینه پس بیشتر سرمایه ام را پاش دادم .... دستم را از چشماش برداشتم .. _ اینجا را می بینی فقط به عشق خدام و خودت ساختمش ... میدونم که میتونی مادر خوبی برای اون ها هم باشی 😊 آروم سر در خونه ی بزرگ روبه روش را خواند : " خانه ی بهشتی " اشک تو چشمای منصوره جمع شد و برگشت سمتم : _ خیلی دوست دارم مرد من ..♡ 🥲 _ منم همینطور بهترین اتفاق زندگیم ...☺️ بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی ..تو من را باخدایم آشنا کردی تا عاشقش شوم ، خدا هم تورا بهم بخشید .‌🌷 ( پایان ) پاییز ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۶ 🍁"چنان زندگی کن که کسانی که تورا می شناسند، اما خدا را نمی شناسند ..به واسطه آشنایی باتو ، با خدا آشنا شوند . "🍁 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا ☘ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است