eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
به توکل نام اعظمت بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم 🌹 #معرفی_شهید🌹 امروز با معرفی برادران شهید
سلام و عرض ادب و احترام خدمت عزیزان امروز با معرفی شهید مهدی قاضی خانی خدمت شما عزیزان بودیم ان شاءالله که دستگیری ایشان این دنیا و شفاعتشون در آخرت نصیبمون بشه لطفا در نشر معرفی شهدا کوشا باشید چرا که زنده نگه داشتن یادشهدا کمتر از شهادت نیست جهت انتقاد پیشنهاد پذیذای عزیزان هستم ممنون که با ما همراه هستین ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
💛 سفارش به اقامه نماز مستحبی در منزل 💛 ☀️ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: صَلّوا- أيُّهَا النّاسُ- في بُيوتِكُم، ولا تَترُكُوا النَّوافِلَ فيها. 💙 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: اى مردم! [علاوه بر حضور در نماز جماعت مسجد] در خانه ‏هايتان [هم] نماز بخوانيد و نماز مستحبی را در آنها ترک نكنيد. 📚 ری شهری؛ شناخت نامه نماز ؛ ج 2؛ حدیث 1101 1⃣ پیامبر اکرم در حدیثی دیگر کار یهود که فقط در کنیسه عبادت می کردند و در خانه عبادت نمی کردند را زشت شمردند. 2⃣ سفارش شده که نماز های واجب در مسجد و در بسیاری موارد نماز مستحبی را در خانه خوانده شود. 3⃣ اقامه نماز مستحبی در خانه سبب نزول فرشتگان رحمت می شود و مشاهده عبادت والدین در تربیت مذهبی فرزندان و گرایش آنها به نماز تاثیر زیادی دارد. 📲 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنیدو در ثواب آن شریک باشید. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
چقدرتسبیحمـ📿 براۍآمدنت استخاره گرفت ؛ آخرش هم نیامَدی ندیدی کـه دانه‌دانه شد تُـربتِ دِلم مثل تسبیح‌ کربلا ... :) اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفـرج ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
آخره 🍂ـپاییزه 🐥ـجوجه هاتونو بشمارید. ... 🐥🐣🐥 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار... فرمانده_مهدےباکری
قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار : تقصیر پدرم بود این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … – دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه …چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم …   از جاش بلند شد … – تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه …  نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم …    برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته… هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه …   حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم …  – بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم …توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …   همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم …و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313
قسمت پنجاه و هشتم داستان دنباله دار : حس دوم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران … هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …   زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست … – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست …چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم … – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …   غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313
✍حسرتی به دل‌هایمان مانده برای دیدنت؛ قلب‌هایی بی‌قرار مانده برای آمدنت؛ به خدا که این روزها فهمیده‌ایم به این طبیب و آن طبیب رو زدن، تنها عمق جراحت را بیشتر می‌کند. درد ما یک درمان دارد و آن تویی، ای حضورت مرهمی بر زخم‌های عالَم! چه جمعه‌هایی که به جای طلوع روی ماهت، غروب آسمان را تماشا کردیم... کاش این شب‌های فراقمان یک روز سحر شود. کاش روزی این زمینِ خالی از حیات با قدم‌های تو جان بگیرد. جهان از اضطرار، لبالب است و منتظرانت لحظه شمار و امیدوار که ثانیه ثانیه‌ی غیبت، بر سر وفای به عهد تو سپری شود. چراکه قلب‌هایمان به ما وعده می‌دهند، چیزی تا ظهورت باقی نمانده. اللهم عجل لولیک فرج🌺 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄