8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما در روایت داریم که...
امیر المومنین میفرمایند
ما هر وقت مشکلی پیش میامد پیغمبر ...
کلیپ باز شود
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#فاطمیه
#مرد_میدان
#رفیق_شهیدم
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷مهدی شناسی ۱۴۰🌷 🔷اسامی و القاب امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹جابر🌹 💠يکی ديگر از القاب شريفه امام عصر
🌷مهدی شناسی ۱۴۱🌷
🔷اسامی امام زمان عجل الله فرجه🔷
🌹اصل🌹
🍃ريشه و بُن از مهمترين معانی کلمه ی اصل است.
🍃 وجود حضرت بقية الله بن و ريشه تمام خيرات و برکاتی است که در عالم امکان جاری و ساری است. اگر در بين مردم کسی وجودش مبارک است و نامش در خيرات پرآوازه است و اگر علم و کمال فردی زبانزد است و محبوب القلوب بودنش چشم گير، همه و همه به برکت وجود يوسف فاطمه(عج الله فرجه) است.
🍃 هر منتظري اگر به جلوه نام حضرت متوسل شود، خيرات و برکات را از بن و ريشه آن طلب کرده است. اين شخص هيچ حسنهای را ظاهری و روبنايی دريافت نميكند بلکه تمام حسنات عطا شدهاش به سرچشمه متصل میشود و آنچه از اصل و سرچشمه حقيقی آبياری شود خشکيدن و بیثمر بودن تهديدش نمیکند.
🍃اگر اصل را در مقابل فرع قرار دهيم بايد بگوييم تمام خيرات و برکات، فرعِ وجود مقدس حضرت حجت هستند.
🍃به ميزاني كه اتصال فرع به اصل محکمتر و قویتر باشد بيشتر از عنايات حضرت تغذيه میشود. همچنانکه شاخه درخت اگر محل اتصالش به درخت وسيعتر و پهنتر باشد، پايداريش در حوادث بيشتر خواهد بود.
🍃در معنای سوم، اصل را «ذات» هر چيز دانستهاند ذات در اين معنا در مقابل عَرَض قيام مي کند. وقتی سخن از ذات چيزی به ميان میآيد، سخن از ماندگاری و ثبات است.
🍃 ذات،حقيقتی جدانشدنی از اصل است در حاليکه عرض ثبوت ندارد و وجودش وابسته به ذات است. با اين توضيح بايد گفت خيرات و حسناتِ تبلور يافته در وجود حضرت بقية الله ذاتی است. اما خيرات و برکات ديگران عرضی و وابسته به ذات مقدس حضرت است.
#مهدی_شناسی
#قسمت_141
#اسامی_امام
#اصل
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹 استوری | ۸ روز مانده... محبوب رضاست هر که دلریشتر است ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ #مرد_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر سزاوار من سوختن
لب ز دفع آن باید دوختن...
من نمیخواهم جز آنچه خواهد او
چون که میدانم که میداند او...
6 روز مانده. ...
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#حاج_قاسم
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
"منتشنھنیستم!" گفت : مشتی بفرما آب! گفتم : نوش جان من تشنه نیستم. گفت : میدونستی احساس نیاز
امام الزمان(عج)
تلنگــــــــــر👌💡
#تلنگر
👈یه لحظہ تلگرام قطع میشه انگار نفسشون قطع شدـه...
انگار تشنہ هستند و الان هلاڪ میشن...
😔بمیرم براے غریبی و مظلومیتِ مهدیِ فاطمہ (عج)...
ڪهـ تو ڪشور شیعہ آن هم بعد از هـزار و اندے سال حتی به اندازه ے یڪ جرعہ آب طالبش نیستند...
👈اسمش رو میارند از روی عادت ولی قلبا خیلی ها نمیخوادش حتی به اندازه ی تلگرام...
اگر همانطوری ڪہ مشتاق تلگرام بودند مشتاق دیدار تو بودند تا الآن دیدار حاصل شده بود...
😔خاڪ بر سر دنیا و اهلش...
😭آقا جان در پس پرده ۍ غیبت بمان ڪهـ این مردم لیاقت چون تویۍ را ندارند
خیلی ها خواب و خوراک و ذکر آنھـٰا شده
تلگرام...
تلگرام...
😔اما آقاجان دلسوخته هایۍ هم هستند و منتظر قدوم مبارڪ شما...
الله اڪبرــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#رفیق_شهیدم
#امام_زمان
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فراز اول وصیت نامه #حاج_قاسم خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی من
🔸سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
#چهل_چراغ
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#مرد_میدان
#سردار_دلها
Doam Kon Madar.mp3
8.79M
❤️مــادر...
● دعام کن مادر ...
🗣 محمدحسين پويانفر
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_بدون_تو_هرگز #بدون_تو_هرگز #رمان زندگينامه شهيد سيد علی حسينی طلبه شهید به قلمـ✍ #شهید_سید_طا
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بدون_تو_هرگز
#رمان
زندگينامه شهيد سيد علی حسينی
طلبه شهید
به قلمـ✍
#شهید_سید_طاها_حسینی
#قسمت_75
#قسمت_76
و قسمت آخر 77
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍂🍃🌺🍂🍃✨ـ
🌺🍂🍃ـ
🍂ـ
@Refighe_Shahidam313
✨
🍂
🌺🍂🍃
🍂🍃🌺🍂🍃✨
قسمت هفتاد و پنجم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
– نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …
قسمت هفتاد و ششم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
– کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …
قسمت آخر داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست د
خترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه …تازه فهمیدم … چقدر زیبا داشت ، ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
🍂 پایان🍂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313