رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک شروع جنگ🔫 يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشا
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
بخش سوم شروع جنگ 🧨
روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي م يگفت: بچ هها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نم يمونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مسئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آ نها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دستمال سر خها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. داخل شهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپ ههاي بعدي هم عراق يها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمند هها شروع به شليك كردند. ابراهيم داد زد: چيكار م يكنيد! شما كه گلول هها رو تموم كرديد! بچ هها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموز شهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراق يها از پايين تپه، شروع به شليك كردند. گلول ههاي آرپ يجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك م يشد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمند ههايي كه براي اولين بار اسلحه به دست م يگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند. خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شليك عراق يها كمتر شد. نگاهي به بيرون سنگر انداختم. عراق يها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراق يها حمله كردند! آ نها در حالي كه از سنگر بيرون م يدويدند فرياد زدند: الله اكبر شايد چند دقيق هاي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراق يها توسط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم سريع آ نها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچ هها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس م يانداختند. بعض يها هم با ابراهيم عكس يادگاري م يگرفتند! ساعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد.
جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرّمدل فرياد م يزد : فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
#سلام_بر_ابراهیم
#شروع_جنگ
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•