eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 1⃣3⃣1⃣ سال 1374 بود. از پخش فيلم مصاحبه ی سيد مجتبي توسط روايت، چند روزي مي گذشت. با سيد از خيابان جمهوري اسلامي ساري عبور مي كرديم. سید، داخل مغازه ای شد. مأمور راهنمايي و رانندگي به سمت من آمد و سلام كرد. بعد سيد را نشان داد و پرسيد: « اين آقايي كه با شما هستند، چهره شان براي من خيلي آشناست. فكر مي كنم ايشان را جايي ديده باشم. » گفتم: « شايد در مسجد ديده باشي. » گفت: « من اصلًا مسجدي نيستم. » گفتم: « شايد در مراسمي او را ديده اي. » گفت: « من اصلًا اهل اينجور جاها نيستم. » خنده ام گرفت و به شوخي گفتم: « نكنه در تلويزيون ديدي!؟ » گفت: « بله! بله! درسته. چقدر قشنگ صحبت كرد. چند روز پيش بود. در برنامه ی روايت فتح درباره ی شلمچه مصاحبه كرده بود و تلويزيون هم آن را پخش كرد. » با این مأمور رفیق شدیم. خلاصه گذشت تا اينكه ... ده روز بعد از شهادت سيد آن مأمور راهنمايي و رانندگي دوباره مرا ديد و گفت: « خدا سيد را بيامرزد! تا حالا در تشييع پيكر هيچ يك از شهدا شركت نكرده بودم. اصلًا خوشم نمي آمد! آن روز جايي بودم كه با من تماس گرفتند و گفتند آماده باش است. بايد سريع مي رفتم. با ناراحتي پرسيدم كه چه خبر شده؟ گفتند قرار است شهيد تشييع كنند. گفتم: ”باز هم شهيد؟!“ پاسخ دادند: " اين دفعه شهيد سيد مجتبي علمدار است. " رنگ از چهره ام پرید. نمي دانم چگونه ولي سريع لباس پوشيدم و در تشييع او شركت كردم. سيد واقعًا چهره ی معصوم و مظلومي داشت. او نظرم را درباره ي شهدا عوض کرد. » قسمت 2⃣3⃣1⃣ دو سه سال بعد از شهادت سيد مشرف شدم به مشهدالرضا ( علیه السلام ). در راه به شهری رسیدم. براي رفع خستگي نگه داشتم. در خواب و بيداري بودم كه متوجه شدم عده اي دارند درباره ي تصویر سيد مجتبي که پشت شيشه زده بودم صحبت مي كنند. خوب گوش كردم. مي گفتند: « اين عكس شهيد سيد مجتبي علمداره، بريم عكس را ازش بگيريم. » ديدم خجالت مي كشند جلو بيايند. بلند شدم و شيشه ی ماشين را پايين كشيدم و شروع به احوالپرسي با آنها كردم. اما باز خجالت مي كشيدند. گفتم: « مي خواهيد اين عكس را به شما بدهم؟ » آنها بسيار خوشحال شدند بعد عكس را برداشتم و به آن جوانان دادم. با خودم فكر كردم، اینجا كجا، ساري كجا. این بچه ها از لحاظ سني به سيد مجتبي نزديك هم نيستند اما چگونه ... البته مي دانم براي شهيد و شهادت حد و مرزي وجود ندارد. اما سيد از همان لحظه ی شهادتش، مانند زماني که در دنیا زندگی مي کرد فاتح دلها شده بود. 🌱 راوی: حمید فضل الله نژاد
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 5⃣3⃣1⃣ 💫 مادر مادر ما زن مظلومی بود که خیلی در راه تربیت صحیح فرزندانش تلاش كرد. لحظه ای از فرزندانش غافل نبود. اختلاف سنی او با مجتبی کم بود. برای همین، رازدار مجتبی و دیگر فرزندان بود. مادر همیشه مي گفت: « مجتبی خیلی به ما درس داد. ما را با اسلام ناب آشنا كرد. » زمانی که مي خواستیم خبر شهادت مجتبی را به مادر بگوییم خیلی مي ترسیدیم. او ناراحتی قلبی داشت. ترس ما از این بود که این ناراحتی شدیدتر شود. اما مادر خودش جلو آمد و گفت: « من مي دانم که مجتبی شهید شده. من مطمئن هستم. اصلًا مجتبی برای این دنیا نبود. » خدا به او صبر داد. در مراسم تشییع و تدفین او مانند کوه استوار ایستاده بود. اصلًا فکر نمي کردیم این گونه مقاوم باشد. بعد از شهادت مجتبی وظیفه ی مادر سنگین تر شده بود! عصرهای پنج شنبه و جمعه به سر مزار مجتبی مي رفت و آنجا مي ماند. بسیاری از خانم ها بودند که تازه با شخصیت مجتبی آشنا شده بودند و به سر مزار مي آمدند. آنها از مادر مي خواستند تا برایشان از خاطرات مجتبی بگوید. بارها دیده بودم که دخترانی تقريبًا بدحجاب مي آمدند و مي گفتند: « برای عرض تشکر آمده ایم! ما حاجتی داشته ایم و این سید عزیز را به حق جده اش قسم دادیم و حاجت روا شدیم. » در این مواقع، مادر با لحنی صحیح و مادرانه شروع به امر به معروف مي کرد. ابتدا خاطراتی از مجتبی تعریف مي کرد. اين كه مجتبي هميشه بنده واقعي خدا بود بعد مي گفت: « دختر عزیزم، خدا شما را حفظ کند، مجتبی از اینکه شما این گونه باشی ناراحت مي شود. » بعد خیلی مودبانه در مورد اهمیت حجاب و اینکه چرا حجاب مورد تاکید اسلام است صحبت مي نمود. دختران زیادی بودند که با نصیحت مادر، مسیر زندگی آنها تغییر کرد. حتی برخی از آنها از دیگر شهرها به ساری مي آمدند. سال 85 ناراحتی قلبی مادر شدیدتر شد. قرار شد او را عمل کنند. کل خانواده از شرایط مادر ناراحت بودیم. اما او نشاط درونی عمیقی داشت! قبل از عزیمت به بیمارستان گفت: « من عازم سفر هستم. دیگر تمایل به ماندن ندارم! » در مقابل چشمان حیرت زده ما ادامه داد: « مجتبی را دیده ام. جایگاه آخرتی مرا نشان داده و گفته که من با شما هستم. » در یک غروب غم انگیز، مادر ما به دیدار سید مجتبی رفت. همه ی خانواده در حسرت غم و اندوه فقدان او سوختند. 🌱 راوی: خانواده علمدار قسمت: 6⃣3⃣1⃣ 💫 مسائل سیاسی مدت زیادی از شهادت سید نگذشته بود. جو سیاسی همه شهرها را ملتهب کرده بود. دوم خرداد 76 در پیش بود. عده ای از دوستان سید که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند. مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت مي کردند. موج حمایت های آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاری ها باعث شد عده ای از هیئت جدا شوند. يك شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سياسي را پيش كشيدند. یکی از دوستان سید که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار مي کرد، گفت: « والله قسم، اگر خود سید هم بود به ... رأی مي داد. » گفتم: « چی داری ميگی؟! چرا بی خود قسم ميخوری. » بعد شروع کردم به صحبت. تا توانستم بر علیه کاندیدای مورد حمایت او حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم! آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم . ایستاده بود در مقابلم. با چهره ای بسیار نورانی تر از زمان حیات. اخم کرده بود. فهمیدم از دست من ناراحت است. آمدم حرف بزنم که سید گفت: « مي دونی اونطرف چه خبره؟! چرا به این راحتی غیبت مي کنی؟! مي دونی اهل غیبت چه عذابی دارند. » بعد به حرف آن دوستان اشاره کرد و گفت: « والله قسم اگر بودم، به آن آقا رأی نمي دادم . »
حاج مهدی رسولیYEKNET.IR - rasouli shabe 5 moharram1398 (5).mp3
زمان: حجم: 7.07M
زمینه شب پنجم 🏴 چه نسیمی که خود طوفان است پا برهنه وسط میدان است چه چه کودڪ باشے دست دادن، هنر مردان است💔😭 🎤 🔥 🏴👇🏻🏴👇🏻🏴👇🏻🏴 @Refighe_Shahidam313
💕 بیایید درروز برای هم کنیم خدایا: تورابه آبروى ( س) به بى قرارى ع به غیرت ع به حرمت هردستى به سوى تو بلند شد ناامید برنگردان... لحظه هاتون حسینی ✋️ +وعجل_فرجهم 👇🥀👇🥀👇🥀👇 http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
سلام صبح غریبانہ ے سلام صبح ڪربلا عطشان بدون آب... سلام صبح شد... بانوے درد ڪشیده بہ روے تل در جستجوے بر روے نیزه ها سلام صبح شد و.. بانو رباب بے طفل خردسال +وعجل_فرجهم 👇🥀👇🥀👇🥀👇 @Refighe_Shahidam313
‍ ♡ ♡ 🍃هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در مُحرم خلاصه می شود. را ورق زدم فهمیدم مادرش، او را نذر حضرت عباس کرده بود. 🍃حسرت هایش برای نبودن در کربلا، کار دستش داد. بی قراری اش با چهارشنبه های نذر و روضه هیئت بیشتر شد، پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف حرم عمه سادات آرام گرفت. 🍃 نام جهادی را انتخاب کرد شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند. گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش. 🍃دلش در گرفتار شده بود. اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد. در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود. 🍃مردانه پای قولش می ماند. با ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش کند. با شهادتش رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست. 🍃مصطفی در صدر قلب ها بود چه در سوریه که سردار دل‌ها از محبتش به او گفت و چه در که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند. 🍃او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، می خواست. در روز شهید شد، نگاهی کن به ما اسیران بلاتکلیف. 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : بهشت رضوان 🕊محل شهادت : حلب، سوریه جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بشنوید| 💌 بین شهدای ما « پهلوان‌ابراهیم‌هادی» به «علمدار» معروفه. قصه این علمدارے برمیگرده به لحظه‌های آخر شهادت ابراهیم و فداڪاری‌ش برای رفع تشنگی مجروحینۍ ڪه تو محاصره بودن. عَلَمْدٰار‌ڪُمِیْݪ شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ ❤️ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
مگر نه این است که این رسم، ارثیه‌ی ماست از کربلا؟! از گوشه و کنار خیمه‌های حسین... هرجا کار گره می‌خورد... هرجا کارد به استخوان می‌رسید... هرجا که روزن امّید... رو به خاموشی و زوال می‌رفت همه نگاه‌ها سمت عباس بود! من، کارد به استخوانِ‌دلم که می‌رسد... تمام وجودم، ناخودآگاه تو را صدا می‌زند؛ کاشف‌الکربِ حسین! جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
مگر نه این است که این رسم، ارثیه‌ی ماست از کربلا؟! از گوشه و کنار خیمه‌های حسین... هرجا کار گره می‌خورد... هرجا کارد به استخوان می‌رسید... هرجا که روزن امّید... رو به خاموشی و زوال می‌رفت همه نگاه‌ها سمت عباس بود! من، کارد به استخوانِ‌دلم که می‌رسد... تمام وجودم، ناخودآگاه تو را صدا می‌زند؛ کاشف‌الکربِ حسین! جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄