eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۹🍃 نویسنده: ☺ تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن! اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟ دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم.. تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی! دنیا دور سرم میچرخید! مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم.. حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم! علی میگه تکون نخور.. بابا میگه تکون نخور.. دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم.. +دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه‌ بهتر میشه! -دایی مامانم!! +گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟ اعتماد داشتم دایی راست میگه.. حتما مامان خوب میشه! ولی کو دلی که آروم بگیره اخه.. دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم! دلداریم میدادن.. صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم.. بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد.. باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن.. مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم! اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم‌ تو زمین.. سر کلاس هم دو‌دقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم.. +خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس! استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد.. سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه! وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم! وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟ دیوونه! جوابشو ندادم.. تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم.. استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد! ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم.. همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛ ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که! دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه! روزخوش! در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون! چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه! اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم! اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم! خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم: +خوبم سهای من!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️
💔 ۱۳🍃 نویسنده: ☺ دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود.. هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت! یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد.. ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام.. امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود.. اولین پله ی سقوطم همین بود! اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه! روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه! تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم.. +چطوری سهای مامان!؟ لبخند آرومی زدم.. -خوبم مامانی! +دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته.. راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته! نڟرت چیه مامان جان؟ -نه!!!!!!!! نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس! نمیخواستمم به کسی فکر کنم! مامان اخماش رو کشید توهم و گفت: ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم! -پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟ مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!! صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛ "حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده" "حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده" صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده" یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه! علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی! عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!! اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره! با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم! +سلام خواهری! چیزی نگفتم! +حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی! لبخند زدم! +هرچی تو بگی همونه سها :) لبخندم بیشتر شد! + داداشتو نامحرم ندون.. اخمام توهم شد! +اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست.. نامطمئن لبخند زدم!! +من پشتتم:) چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند! علی رفت بیرون! علی هم فهمید حال دلم خوب نیست! میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!! مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد.. صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم.. +مامان من میرم مسجد! بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد.. وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن! +سها خانوم؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری ⛔️
💔 ۱۴🍃 نویسنده: ‌باقری☺ تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود! برگشتم سمتش! سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود.. زیر نور شدیدا داغ افتاب.. عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره.. سها خانوم؟؟؟ از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش! +نظرم همونه که داداشم گفته بهتون! -میتونم بپرسم چرا؟؟ اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید! -خیر! خدانگهدار پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت.. انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش .. +عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد! جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش.. +فقط سها خانوم، من هستم :) قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که! جوابی نداشتم که بدم.. قدم زنان رفتم به سمت خونه! بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم! "قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که" یعنی من؟! یعنی نمیتونستم دیگه؟! چرا این روزا انقدر درمونده بودم! یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟ دیگه به کسی فکر نمیکردن؟! یعنی منم؟؟؟ رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل.. صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم: +بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که.. دورت بگردم داداشی! -باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه! با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید! همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم! وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم! خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ... وای خدا.. گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره! اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود! نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری ⛔️
💔 ۱۵🍃 نویسنده: ☺ استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم.. +استاد خواهش میکنم چند لحظه.. بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون.. +استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!! یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد.. پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم.. یکم سرشو بالا گرفت! مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده.. و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور! و همینطور هم شد!! نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!! +استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم.. -خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم.. به سرعت از دهنم پرید: +استاد سحر کجاست؟!!! بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره! کوتاه نیومدم! +استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین! اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین! بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم! استاد هم با تعجب نگاهم کرد! چی از دهنم پرید ای خدا.. اشک تو چشام جمع شده بود.. استاد هم عمیق نگاهم میکرد.. +کارتون تموم شد؟؟!! عقب گرد کرد که بره.. -استااد؟! سحر کجاست؟؟؟!! همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت: باهام بیا.. شت سرش رفتم.. هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره.. خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم.. تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم.. آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها.. بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود! کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه.. دلهره گرفتم!! +استاد؟! صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!! +نه نه میام! سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد.. سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد! دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود! یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد.. نمیرفتم خیلی ضایه بود! میرفتم چی؟! استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد! نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!! هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم! کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام.. گوشیش زنگ خورد! +دارم میرم جایی! نمیتونم! خودت باهاش برو! نمیتونم گفتم بحث نکن! گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین! ترسیدم کشیدم عقب.. داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد! خیالم کمی راحت تر شد.. شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ.. کنار پیاده رویی توقف کرد! +پیاده شو! فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو "بیمارستان فوق تخصصی حافظ" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭