eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 نویسنده: ☺ بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم! نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم! باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود! نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید! مثل علی موافق رفتنم بود.. +خب علی پاشو ببرش دیگه! علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی! دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا. اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم.. چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم.. و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم.. به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن! قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده! +سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه! تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم.. _چشم! انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟! عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟ خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه» بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه! کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟! علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐 خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود! رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم! +سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :) دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو.. رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم! بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه! مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن.. یعنی باید تنهایی میخوابیدم! تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا.. خوابیدم و به خدا توکل کردم! چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه! ⛔️
۵🍃 نویسنده: ☺ صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟! دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم! آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم! یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″ مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده! ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم.. کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم! همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه.. چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟! برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود! همونو پوشیدم! رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود! کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛ سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم! چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم.. سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :) و چند وقت دیگه عروس میشه😍 اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم! دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه! سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن! باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی! شب دوم خوابگاه هم‌ با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت! درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم! دوست‌داشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم! با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموم‌میشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم! اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشان‌پور از زبونشون نمی افتاد .. تمام امتحانات میانترمم رو‌ با موفقیت پاس کردم .. حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم.. همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم.. علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود.. روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن! وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم! عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️
💔 🍃 نویسنده: ☺ بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه.. بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم.. دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو.. دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم.. +سلام داداشیم :) برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛ _سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات! بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم! رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود! دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود! +پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟! با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه! +غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری.. _تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا.. +خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم! راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه! از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد! کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم.. ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ...***** ⛔️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 🍃 نویسنده: ☺ روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید! از روز اول کلاسابرگزار شد.. از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده.. به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن.. کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :) اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه.. فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛ _باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐 سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛ خیلی بچه این خیلی! سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :) سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم! زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛ ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم! سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن! +بیخی باو مسخره س! دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛ هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه! سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم! قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک.. چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه.. بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی" نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو! به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم.. ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟ سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود! اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد: ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز.. و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد.. تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن.. شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید! ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️
💔 ۹🍃 نویسنده: ☺ تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن! اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟ دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم.. تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی! دنیا دور سرم میچرخید! مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم.. حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم! علی میگه تکون نخور.. بابا میگه تکون نخور.. دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم.. +دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه‌ بهتر میشه! -دایی مامانم!! +گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟ اعتماد داشتم دایی راست میگه.. حتما مامان خوب میشه! ولی کو دلی که آروم بگیره اخه.. دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم! دلداریم میدادن.. صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم.. بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد.. باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن.. مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم! اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم‌ تو زمین.. سر کلاس هم دو‌دقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم.. +خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس! استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد.. سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه! وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم! وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟ دیوونه! جوابشو ندادم.. تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم.. استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد! ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم.. همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛ ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که! دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه! روزخوش! در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون! چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه! اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم! اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم! خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم: +خوبم سهای من!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️
💔 🍃 نویسنده: ‌☺ نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم. همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود.. سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم! درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم! امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم! استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد! اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن.. تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی.. سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست.. هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم.. حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود! +خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه! چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم! +میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟ ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم! اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره! نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون! +سلام خانوم خوب هستین؟ -متشکرم استادشرمنده کهــ +دشمنتون، درخدمتم!! استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن.. ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم.. اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم! +خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون! ممکنه کارتون گیر کنه بهش! روز خوش! سطل آب یخ بود روی سرم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ ⛔️
💔 🍃 نویسنده: ☺ چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون! یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم! هی فکر میکردم و فکر میکردم! هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد.. چیشد؟! دوباره مرور کردم با خودم.. استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم! بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش.. اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش.. یادم رفته بود استاد شاگردی رو.. نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای‌ بهش گفتم؛ متاسفم براتون! طرز نگاهش خیلی زود عوض شد.. نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد.. پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد.. تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!! نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون! سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده.. استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!! سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت! کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام.. آروم زمزمه کردم؛ خدایا.. نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود.. الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد! +جان دلم؟؟ _پروانه؟؟ +آروم باش!! _نیستم!! +توکل به خدا!! _درست میشه؟؟ +میشه عزیزم! _حال بدیه! +توکل کن!! آرامش دلم برگشت! بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود.. شاید خنده داره ولی آروم جونم بود! توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره! روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ ⛔️
💔 🍃 نویسنده: ☺ اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه‌! خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟! دست خودم نبود و ناراحت میشدم! هفته های بعد و هفته های بعد‌! دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم! +آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی! تبسم کردم! حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :) _سحر خوبم من! این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم! +دروغ میگی دروغ‌! تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم‌! نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده! +سلام استاد! صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛ سلام دخترای خوب :) نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا.. ولی دوست نداشتم از حالم بدونن! بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام! سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد! +سلام رضا دانشگاهم! -... +نه ببین نمیتونم کلاس دارم! با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که.. استاد دوباره لبخند روی لبش بود! ! یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد! قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛ ؟؟؟؟ استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش! منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛ سحر این کیه؟؟ پسره زودتر از سحر گفت؛ همسرشونم مثلا :) پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود! با لبخند نگاهش کردم.. +سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!! پوزخندی زد و گفت؛ مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟ برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟ +رضاجان ببین.... رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛ خسته م! با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛ دیگه نمیکشم، خوش باشید! رفت.. رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا.. اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 نویسنده : سیمین باقری ⛔️
💔 ۱۳🍃 نویسنده: ☺ دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود.. هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت! یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد.. ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام.. امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود.. اولین پله ی سقوطم همین بود! اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه! روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه! تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم.. +چطوری سهای مامان!؟ لبخند آرومی زدم.. -خوبم مامانی! +دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته.. راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته! نڟرت چیه مامان جان؟ -نه!!!!!!!! نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس! نمیخواستمم به کسی فکر کنم! مامان اخماش رو کشید توهم و گفت: ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم! -پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟ مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!! صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛ "حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده" "حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده" صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده" یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه! علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی! عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!! اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره! با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم! +سلام خواهری! چیزی نگفتم! +حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی! لبخند زدم! +هرچی تو بگی همونه سها :) لبخندم بیشتر شد! + داداشتو نامحرم ندون.. اخمام توهم شد! +اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست.. نامطمئن لبخند زدم!! +من پشتتم:) چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند! علی رفت بیرون! علی هم فهمید حال دلم خوب نیست! میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!! مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد.. صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم.. +مامان من میرم مسجد! بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد.. وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن! +سها خانوم؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری ⛔️
💔 ۱۴🍃 نویسنده: ‌باقری☺ تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود! برگشتم سمتش! سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود.. زیر نور شدیدا داغ افتاب.. عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره.. سها خانوم؟؟؟ از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش! +نظرم همونه که داداشم گفته بهتون! -میتونم بپرسم چرا؟؟ اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید! -خیر! خدانگهدار پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت.. انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش .. +عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد! جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش.. +فقط سها خانوم، من هستم :) قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که! جوابی نداشتم که بدم.. قدم زنان رفتم به سمت خونه! بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم! "قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که" یعنی من؟! یعنی نمیتونستم دیگه؟! چرا این روزا انقدر درمونده بودم! یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟ دیگه به کسی فکر نمیکردن؟! یعنی منم؟؟؟ رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل.. صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم: +بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که.. دورت بگردم داداشی! -باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه! با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید! همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم! وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم! خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ... وای خدا.. گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره! اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود! نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری ⛔️
💔 ۱۵🍃 نویسنده: ☺ استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم.. +استاد خواهش میکنم چند لحظه.. بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون.. +استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!! یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد.. پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم.. یکم سرشو بالا گرفت! مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده.. و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور! و همینطور هم شد!! نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!! +استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم.. -خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم.. به سرعت از دهنم پرید: +استاد سحر کجاست؟!!! بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره! کوتاه نیومدم! +استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین! اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین! بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم! استاد هم با تعجب نگاهم کرد! چی از دهنم پرید ای خدا.. اشک تو چشام جمع شده بود.. استاد هم عمیق نگاهم میکرد.. +کارتون تموم شد؟؟!! عقب گرد کرد که بره.. -استااد؟! سحر کجاست؟؟؟!! همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت: باهام بیا.. شت سرش رفتم.. هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره.. خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم.. تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم.. آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها.. بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود! کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه.. دلهره گرفتم!! +استاد؟! صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!! +نه نه میام! سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد.. سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد! دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود! یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد.. نمیرفتم خیلی ضایه بود! میرفتم چی؟! استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد! نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!! هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم! کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام.. گوشیش زنگ خورد! +دارم میرم جایی! نمیتونم! خودت باهاش برو! نمیتونم گفتم بحث نکن! گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین! ترسیدم کشیدم عقب.. داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد! خیالم کمی راحت تر شد.. شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ.. کنار پیاده رویی توقف کرد! +پیاده شو! فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو "بیمارستان فوق تخصصی حافظ" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۱۶🍃 نویسنده: ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟! چرا سحر اینجا باشه؟! دلم طاقت نیوورد.. +استاد؟! با دندون قروچه گفت:هیچی نگو! چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی.. رسیدیم بخش اطلاعات.. استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران! قلبم ریخت.. پس سحر اینجا بود! تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟! هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم.. افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد.. +خانوم درویشان پور!؟ سها خانوم!؟ ای خدا عجب گیری افتادیم!! صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا.. +حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!! سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید.. +ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!! -خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم.. آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد.. آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد.. استاد با تعجب برگشت سمتم.. خندم گرفت سرمو انداختم پایین.. +میدونستم، دوتا میووردم! -ممنون.. یادم به سحر افتاد.. +استاد سحر کجاست؟! لبخند زد.. اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو.. دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود.. -سحر به هوش اومده!! میتونی بری ببینیش! ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!! +چشم.. نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم! بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد.. برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست.. سحر تنها بود.. نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون.. +سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت.. خودمو رسوندم به تختش.. -سلام سحری! چیزی نگفت! +لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟ تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟! استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود! با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود.. صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد... و رفت بیرون.. هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم.. دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم.. شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه.. و گفت: سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟! رضا که اینجابود.. +چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!! -یک ماهه طلاق گرفتیم!!!! +واااای چرااااااااا!؟؟؟ لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد.. وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!! سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه.. +خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس! همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم! زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه.. کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭