eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 در بخشی از کتاب🔻 پسران من🔻 از زبان مادر شهید، می‌خوانیم: «سربازی‌اش که تمام شد، گفتم: وهاب یه کاری پیدا کن تا برات زن بگیرم! 🧕🏻 خندید و گفت: کار هم پیدا می‌کنم، زن هم می‌گیرم! او بعد از شهادت محمدولی، مهربان‌تر شده بود💛🍃. سعی می‌کرد بیشتر از قبل در کارها کمکم کند. چند دختر خوب برایش درنظر گرفته بودم. یکی از آن‌ها همسایه‌مان بود، یک کوچه بالاتر. دختر خوبی هم بود؛ اما عبدالوهاب قبول نکرد برای خواستگاری برویم. گفت: هنوز وقتش نیست! ⏳ یک مغازه اجاره کرد. مکانیک ماهری بود. حتی می‌توانست ماشین‌های سنگین را هم تعمیر کند. برای تمیز کردن مغازه، سه روز تمام به سختی کار کرد. دست‌هایش تاول زده بود. خواهرش هم آن موقع در زنجان پیش ما بود. به دست‌هایش نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد 😭که چرا دست برادر من باید به این روز افتاده باشد. عبدالوهاب هم به شوخی دانه دانه تاول‌های دستش را به او نشان می‌داد و می‌گفت: این هم هست، ببین! خیلی درد دارد. 😣بعد خودش می‌نشست و به گریه کلثوم می‌خندید.😄 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
🔸🔶🔸کتاب "پسران من" بر اساس زندگی شهیدان عبدالوهاب و محمد ولی جعفری به قلم فاطمه شکوری در ۱۶۳ صفحه چاپ شده است. این کتاب با شمارگان یک هزار جلد، قطع رقعی یکم بهار سال ۹۷ روانه بازار شد. فهرست مطالب کتاب "پسران من" شامل مقدمه، مقدمه ناشر، به روایت اصغر گل‌پیکری، به روایت آقای عباسی، به روایت علی اوسط بیگدلی، به روایت محمد نصیری وطن، به روایت رضا عباسی، به روایت حسین علاپور و تصاویر و اسناد می‌شود.🌿🌱 در مقدمه این کتاب می‌خوانیم؛ 🔸🔶خانه‌ی ‌شهید عبدالوهاب جعفری را می‌شناسید؟ نگاه پیرمرد به دسته گلی بود که در دست داشتیم.💐 سوالم را دوباره پرسیدم. خندید و گفت باید دو تا دسته گل می‌خریدی!💐💐 با تعجب نگاهش کردم. از روی چارپایه‌ی چوبی که جلوی در مغازه گذاشته بود، بلند شد؛ به طرفم آمد و گفت: برادرش محمدولی هم شهید شده! 🥀بعد دست لرزانش را بالا آورد و به یک کوچه اشاره کرد و گفت: آن کوچه را می‌بینی؟ بن بست اول نه بن بست دوم، در آبی...! تشکر کردم. پیرمرد چند قدم همراهم آمد و پرسید: چیزی شده؟ قبل ا اینکه حرفی بزنم ادامه داد: آخه کسی سراغ‌شون رو نمی‌گیره. خیلی غریبن....! حرف پیرمرد در سرم چرخید. کسی سراغشون رو نمی‌گیره....!😔 سرم را تکان دادم و به راه افتادم. ولی با حرف پیرمرد انگار وارفته باشم؛ قدم‌هایم کند شد. سی سال از جنگ گذشته بود. نمی‌دانم کدام یک در غربت بودیم. من یا مادری که داشتم به دیدارش میرفتم ؟! 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت