eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍁 همیشه میگفت: بعد از #توکل به خداوند، #توسل به حضرات معصومین "علیهم السلام" خصوصا #حضرت_زهرا (س)
اوایل بهمن بود، با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیمهای حفاظت حضرت امام(ره) به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خیابان آزادی( منتهی به فرودگاه) به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو امام را فراموش نمی کنم. ابراهیم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخید. بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچه ها راجمع کردیم. همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود. ابراهیم در کنار در ایستاده بود. اما دل وجانش در بهشت زهرا بود.آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بود. ابراهیم می گفت: صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. هرچه امام بگوید همان اجرا می شود. از آن روز به بعد ابراهیم خواب و خوراک نداشت. در ایام دهه فجر چند روزی بود که هیچکس از ابراهیم خبری نداشت. تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم. بلافاصله پرسیدم: کجایی ابرام جون؟ مادرت خیلی نگرانه. مکثی کرد وگفت: توی این چند روز، من ودوستم تلاش می کردیم تا مشخصات شهدایی که گمنام بودند را پیدا کنیم. چون کسی نبود به وضعیت شهدا در پزشکی قانونی رسیدگی کنه. شب بیست ودوم بهمن بود. ابراهیم با چند تن از جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام کردند. آن شب بعد از تصرف کلانتری 14 با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بودیم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد. ابراهیم چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه می رفت. او جزء محافظین حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت ومدت کوتاهی از محافظین زندان بود. در این مدت با بچه های کمیته در ماموریتهایشان همکاری داشت ولی رسما وارد کمیته نشد. من ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌹بسم رب الشهداء‌ و الصدیقین🌹 ✅تقویم شهدا 🔸سالروز ولادت🔸 🌹سردار شهید حاج ابراهیم همت🌹 ▪️محل ولادت
به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بودوِو دانه‌های تسبیحشـ📿 تند تند روی هم می‌افتاد.. 🙃ـمنتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود. مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» 😔😔😔 صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش از اشک خیس شده بود... 😭💔😭😭 بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی!!! فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش. چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد... 🥺🥺🥺 نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.» به روایت همسر ❀❀ رفیق شهیدم @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
خاطره اۍ از شهید باکرۍ🌱 شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند. مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» به مناسبت زادروز تولد تولدت مبارک عزیز آسمانی ... شادی روح شهید عزیز فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم ✌️🤲✌️ 01_30 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
چـــــآدُرآنـــــه •چادر بهانہ ایسٺ ڪہ دریایت ڪنند... • معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند... •چادر بد
خواهر عزیزم، "هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور ڪه اشک امام زمانت را جارے میڪنے به خون هاے پاڪے ڪه ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میڪنے به یاد آر ڪه غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میڪنے و فساد را منتشر میڪنے و توجه جوانے ڪه صبح و شب سعے ڪرده نگاهش را حفظ ڪند جلب میڪنے به یاد آر حجابے ڪه بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ ڪند تغییر میدهے ... ๑♡♡๑ ๑♡♡๑ تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نڪردے  هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نذار) تراب الحسین خاک حسین 🌷قسمتے از وصیت نامه شهیدِ لبنانے علاء حسن نجمه🌷🕊 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
برشی از روزهای آخر آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. 😍🥀😍 بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.  راویان: علی صادقی، علی مقدم 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔸️بسم رب الشهدا برشی از سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد کتاب یادت باشد . بسیار شنیدنی . . ماجرای روزه گرفتن شهید حمید سیاهکالی مرادی و همسر محترمشان از زبان حضرت آیت الله خامنه ایی (مدظله) . 🔸️ببینید و نشر دهید ... 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد
🥀°🥀°🥀 شب عملیات ما تو خط مقدم بودیم☺️ جعفر از ناحیه پا مجروح شده بود🙁 با دو تا از برادرا تو قسمتی که بعثی ها تصرف کرده بودن،بود. امبولانس اومد😃 جعفر ازمون خواست که سوار شیم ولی خودش سوار نشد😶 بهش گفتم _جعفر بیا گفت _شما اگه میخواین برین خب برین من که سالمم و مقاومت میکنم🙃 از شما امدادگرا هم میخوام که برین و اونهایی مجروحیتشون سخته اونا رو سوار کنین😇 ما هم با شنیدن این حرف سوار نشدیم… هنوز یه ربع از عبور امبولانس نگذشته بود که عراقی ها ما رو محاصره کردن… شروع به دفاع کردیم… جعفر تیر خورد😐 حالا هم پاش مجروح بود هم کمرش😔 اسیر شدیم ما رو به زندان و جعفر رو به بیمارستان بصره منتقل کردن… از جعفر خبری نداشتیم تا اینکه یکی از دوستان به زندان ما منتقل شد🙂 سراغ جعفر رو ازش گرفتم گفت _بعد از انتقال به بیمارستان،شک کردن که نکنه فرمانده باشه😱 اونو اینقدر اذیت کردن که به شهادت رسید. شهید جعفر خزائی ‌......: 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
👆👆👆 🥀هرچه جلوتر میرویم شرمنده تر میشویم ... ✨ ای تأمل‌ بر انگیز از 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_حسن_مهرابی تاریخ تولد: 30 /6/ 1349 تاریخ شهادت: 22 /8/ 1364 محل شهادت: #جاده_خندق حسن در خانو
خواست خدا بر این بود که حسن را خیلی زود به آرزویش برساند. حسن مهرابی کمی بعد از حضورش یعنی تنها بعد از ۹۸ روز حضور در جبهه در تاریخ ۲۲ آبان ماه سال ۱۳۶۴ بر اثر اصابت ترکش در خط پدافندی جاده خندق به شهادت رسید... پیکر پاکش در ی به خاک سپرده شد. حسن فرزند مقید و مطیعی بود و همواره در جهت جلب رضایت پدر و مادرش می‌کوشید.ِ.. مادر شهید می‌گوید: یک بار همراه حسن از کنار فردوس رضا می‌گذشتیم. صدای بلند بود. جمعیت زیادی برای تشییع و تدفین آمده بودند. حسن گفت: «اینجور مردن به درد نمی‌خورد. خوب است آدم در جهت هدفی به شهادت برسد.» جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️➰🥀➰✌️❁═┅┄
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏱️تایم لپس| نقاشی چهره شهید حاج حسین همدانی و شهید قاسم سلیمانی 📌 به همراه بیان خاطره شهید سلیمانی از شهید همدانی.... گفته می‌شود این آخرین عکس دو نفری این عزیزان است. 👈🏻نقاشی دیجیتال از هنرمند همدانی زهرا طاوه‌ئی 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 در بخشی از کتاب🔻 پسران من🔻 از زبان مادر شهید، می‌خوانیم: «سربازی‌اش که تمام شد، گفتم: وهاب یه کاری پیدا کن تا برات زن بگیرم! 🧕🏻 خندید و گفت: کار هم پیدا می‌کنم، زن هم می‌گیرم! او بعد از شهادت محمدولی، مهربان‌تر شده بود💛🍃. سعی می‌کرد بیشتر از قبل در کارها کمکم کند. چند دختر خوب برایش درنظر گرفته بودم. یکی از آن‌ها همسایه‌مان بود، یک کوچه بالاتر. دختر خوبی هم بود؛ اما عبدالوهاب قبول نکرد برای خواستگاری برویم. گفت: هنوز وقتش نیست! ⏳ یک مغازه اجاره کرد. مکانیک ماهری بود. حتی می‌توانست ماشین‌های سنگین را هم تعمیر کند. برای تمیز کردن مغازه، سه روز تمام به سختی کار کرد. دست‌هایش تاول زده بود. خواهرش هم آن موقع در زنجان پیش ما بود. به دست‌هایش نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد 😭که چرا دست برادر من باید به این روز افتاده باشد. عبدالوهاب هم به شوخی دانه دانه تاول‌های دستش را به او نشان می‌داد و می‌گفت: این هم هست، ببین! خیلی درد دارد. 😣بعد خودش می‌نشست و به گریه کلثوم می‌خندید.😄 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت