#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۹🍃
نویسنده: #سیـیـنباقـرے ☺
تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن!
اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟
دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم..
تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی!
دنیا دور سرم میچرخید!
مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم..
حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم!
علی میگه تکون نخور..
بابا میگه تکون نخور..
دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم..
+دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه بهتر میشه!
-دایی مامانم!!
+گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟
اعتماد داشتم دایی راست میگه..
حتما مامان خوب میشه!
ولی کو دلی که آروم بگیره اخه..
دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم!
دلداریم میدادن..
صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم..
بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد..
باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن..
مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم!
اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم تو زمین..
سر کلاس هم دودقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم..
+خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس!
استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد..
سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه!
وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم!
وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟
دیوونه!
جوابشو ندادم..
تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم..
استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد!
ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم..
همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛
ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که!
دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه!
روزخوش!
در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون!
چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه!
اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم!
اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم!
خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم:
+خوبم سهای من!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم.
همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود..
سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم!
درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم!
امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم!
استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد!
اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن..
تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی..
سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست..
هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم..
حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود!
+خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه!
چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم!
+میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟
ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم!
اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره!
نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون!
+سلام خانوم خوب هستین؟
-متشکرم استادشرمنده کهــ
+دشمنتون، درخدمتم!!
استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن..
ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم..
اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم!
+خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون!
ممکنه کارتون گیر کنه بهش!
روز خوش!
سطل آب یخ بود روی سرم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون!
یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم!
هی فکر میکردم و فکر میکردم!
هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد..
چیشد؟!
دوباره مرور کردم با خودم..
استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم!
بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش..
اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش..
یادم رفته بود استاد شاگردی رو..
نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای بهش گفتم؛ متاسفم براتون!
طرز نگاهش خیلی زود عوض شد..
نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد..
پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد..
تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!!
نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون!
سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده..
استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!!
سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت!
کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام..
آروم زمزمه کردم؛ خدایا..
نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود..
الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد!
+جان دلم؟؟
_پروانه؟؟
+آروم باش!!
_نیستم!!
+توکل به خدا!!
_درست میشه؟؟
+میشه عزیزم!
_حال بدیه!
+توکل کن!!
آرامش دلم برگشت!
بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود..
شاید خنده داره ولی آروم جونم بود!
توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره!
روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدوازده🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه!
خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟!
دست خودم نبود و ناراحت میشدم!
هفته های بعد و هفته های بعد!
دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم!
+آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی!
تبسم کردم!
حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :)
_سحر خوبم من!
این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم!
+دروغ میگی دروغ!
تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم!
نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده!
+سلام استاد!
صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛
سلام دخترای خوب :)
نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا..
ولی دوست نداشتم از حالم بدونن!
بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام!
سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد!
+سلام رضا دانشگاهم!
-...
+نه ببین نمیتونم کلاس دارم!
با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که..
استاد دوباره لبخند روی لبش بود!
#مرمـوز!
یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد!
قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛
#کلاسخوشمیگذره؟؟؟؟
استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش!
منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛
سحر این کیه؟؟
پسره زودتر از سحر گفت؛
همسرشونم مثلا :)
پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود!
با لبخند نگاهش کردم..
+سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!!
پوزخندی زد و گفت؛
مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟
برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟
+رضاجان ببین....
رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛
خسته م!
با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛
دیگه نمیکشم، خوش باشید!
رفت..
رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا..
اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
نویسنده : سیمین باقری
#کپی_ممنوع⛔️
#یا_ساقی_العطاشا
هيچ كَس مِثْلِ اَباالْفَضْلِ وَفٰادٰار نَبُود
لٰايِقِ تَشْنِگيُ و اِسْمِ عَلَمْدٰار نَبُود
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
🔰 پیام رهبر انقلاب بهمناسبت سالروز ولادت حضرت اباالفضل العباس و روز جانباز:
👈 شما جانبازان، مجاهدان فداکار و شهیدان زندهاید
🔻 در سالروز ولادت با سعادت قمر بنی هاشم حضرت اباالفضلالعباس علیهالسلام و #روز_جانباز، رهبر معظم انقلاب اسلامی با صدور پیامی از مقام شامخ جانبازان انقلاب اسلامی تجلیل کردند.
📝 متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
روز ولادت قمر بنیهاشم حضرت ابیالفضلالعباس سلاماللهعلیه را که تا ابد مفتخر به پرچمداری کربلاست به جانبازان عزیز کشور که نامشان مفتخر به تقارن با این روز است، تبریک عرض میکنم. شما جانبازان، مجاهدان فداکار و شهیدان زندهاید. چشم و دل شما با پاداش الهی روشن خواهد شد انشاءالله. از خداوند متعال برای شما و خانوادههای صبورتان که خدماتشان در شمار برترین حسنات است، سلامت، عزت، ثبات قدم و عافیت نیکو مسألت میکنم.
سیّد علی خامنهای
۹ فروردین ۱۳۹۹
🔺️ همهساله در روز جانباز، هیأتهایی از طرف رهبر معظم انقلاب اسلامی در تهران و شهرستانها برای تجلیل از جانبازان سرافراز به منازل آنان و آسایشگاهها مراجعه میکردند که امسال به دلیل شیوع ویروس کرونا و تأکیدات مسئولان امور بهداشت و درمان مبنی بر رعایت فاصله اجتماعی، این دیدارها ملغی شد.
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
💢روزت مبارک سردار ... راستی در آن دست ها چه رازی نهفته بود که وقتی قطع شد، رسم دست دادن از تمام جهان برچیده شد!
#روز جانبازمبارک
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
💫✨
🌹🌹«یا کاشِفَ الکَربِ عَن وَجهِ الحُسینِ؛ اِکشِف لی کَربی بِحَقّ اخیکَ الحُسَین علیه السلام"
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
🌹 امام سجاد علیه السلام:
ابوالفضل العباس نزد خداوند جایگاهی دارد که همه شهدا روز قیامت به آن غبطه می خورند.
📗 بحارالانوار ج۲۲ ص۲۷۴
یا صاحب الزمان ادرکنی:
✨ السلام علیک یَا قَمر بَنیِ هَاشم
🌸 ولادت حضرت ابوالفضل العباس و روز جانباز بر همه مومنین مبارک باد
🌷 هدیه به حضرت ابوالفضل العباس و جمیع جانبازان راه حق ، ۱۴ صلوات بفرستیم.
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
بعد نماز📿 یادت نره برا سلامتی و فرج
اقا امام زمان♡ دعا کنی☝️☝️
#دعای_فرج
•|🦋|•
@ Refighe_shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
📝 « منذر ابن جارود های جمهوری اسلامی »
🔻علی هم نتونست منو تو زندان نگه داره !!
🔻هر روز مرخصی ام !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد همه شهداء وسردارسلیمانی بخیر
رهبرتنها نیست...
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
تصویر کمتر دیده شده از سردار دلها در ملاقات با یک جانباز سرافراز ☘
میلاد حضرت ابوالفضل وروزجانبازمبارک
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
🔺فرصت خودسازی و خلوت شعبان المعظم و رمضان المبارک🔻
انتشار نخستین مجموعه بررسی اندیشه عرفانی و سلوکی حضرت آیتالله خامنهای حفظهالله و مکتب تربیتی شهید حاجقاسمسلیمانی
👈جهت دریافت رایگان نسخه PDF عدد ۹ را به ۱۰۰۰٨٨٨ پیامک کنید.
«قطبنمایی برای هر جوان مومن انقلابی»
🔹همراهان گرامی لطفا در نشر حداکثری این مجمموعه کتب، ما را یاری فرمائید.
💫 #موسسه_جوانان_آستان_قدس_رضوی #برترین_آرزو
•|🦋|•
@Refighe_shahidam313
#ما_قوی_هستیم
📲 #تصویر_سازی| #علمدار_پدر
دلنوشته دختر #شهید_قاسم_سلیمانی با پدر
🌺به مناسبت ولادت علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
🔻 حکمت انگشترتان این بود که از تن پارهپاره تان، دستی که مانده را راحتتر بشناسیم. دستی که سال ها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود. عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون می دانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید. غم و غصههایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده می شوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی می دانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد علمدار کربلا را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها...
شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت. بی سرو سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشهای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود... اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر...
زینب سلیمانی (دختر سردار سلیمانی)
🔅 کاری از مرکز هنر های تجسمی #راهیان_نور
@Refighe_Shahidam313