#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_چهل_ودو
⏱تایم شروع کلاسها ۸ صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷ صبح از خونه میزدم بیرون تا به موقع برسم.
🚌با خط واحد رفتم پایگاه، بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن.
🍃🌹بسم رب الشهدا
خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد.
👌زمان دوره یک هفته است، در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را آموزش میبینین.
👤خانم رفیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن.
🚨درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم، اما خانواده ام بودن. زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه.
😅وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم. شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب
غرغرای من شروع شد؛
إ مگه ما پسریم؟ رزم شب چه صیغه ایه آخه؟!
😉اما خیلی باحال بود، فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود. مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعیش
اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود، فهمیدم ما واقعا مدیون شهداییم...
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹 #قسمت_چهل_وسوم
🎙مراسم اختتامیه با روایتگری #حاج_حسین_یکتا تموم شد.
👌عالی بود
😢وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست. ساعت ۱۰شبِ، یعنی کجا رفتن
📋یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی😔
وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد.
نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده
ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰ برای نماز شب؛ هرزمانی دلم میگرفت #نماز_شب میخوندم.
دلم هوای شلمچه، طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود. زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم.
ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز. برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن😔
وضو گرفتم برگشتم اتاقم، قامت نماز شب بستم.
😍بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه. بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد.
🍃خواب دیدم تو #طلائیه ام روضه بود انگار
زینب برام دست تکون داد : حنانه حنانه بیا اینجا
رفتم نشستم کنارش آروم گفتم : چه خبره؟
+حضرت آقا (رهبر) دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان.
-وای خدایا 😭😭
❤️نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن
آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچه ها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت.
سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت : خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید.
💫یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد
اشکام جاری شد 😭
خانم معروفی روسری کن 😭
دوباره وضو گرفتم برای نماز. از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم.
فردا حلقه صالحین دارم...
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل وچهارم
🔰کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت : خواهرای که عضو گردان هستن هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا : حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه
+حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون خب توام یه بار بیا
+حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخوام اذیت بشن تو ناهار بیا.
-نه مزاحمت نمیشم
+پاشو جمع کن تعارف معارف رو ناهار بیا دیگه، مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
+برو بابا منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ
🍱سر میز شام به خانواده ام گفتم : فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد
🌹بابا : از دستت خل میشیم امل بازی هات داره شدیدتر میشه
😔من فقط سکوت کردم.
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹ خوابیدم. بعد از صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا. رفتم بالا با چادر بودم.
+حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم مهدی جان رفته سرکار
-مهدی جان 😁😁😁
لیلا رفت لپ تاپ آورد مشخصاتمونو وارد کردیم وای جیغ جیغ
😍هردو قبول شده بودیم. تا عصر پیش لیلا بودم خیلی خوش گذشت...
ادامه دارد...
💠تمام اسامی بجز حنانه و شهدا مستعار میباشد وتمام روایات #واقعی هست
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_چهل_وپنجم
🚶تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست.
-الو جانم لیلا، چیزی شده؟
+آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه
😳-هااااا مدرک تحصیلی ؟
+نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
🚌+هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم
-یوخ بابا 😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی #حجاب بودم
-حنانه بس کن، من به شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
+بس کن پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه توکلت علی الله
+آفرین خانم گل منتظرتم فردا
😳خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم.
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم. نیم ساعت - یک ساعت بعد رسیدم مدرسه.
🔰پام گذاشتم داخل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود، در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر : بفرمایید خانم
-سلام خانم
+سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
+فامیلی شریفتون؟
-معروفی
😳مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی
سرم انداختم پایین گفتم بله...
❤️+وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم، برای کجا میخوای؟
-خانم حوزه شرکت کردم
+موفق باشی عزیزم خداحافظ
ادامه دارد..
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل وششم
📲شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید.
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست؟
+بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
+إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
😒-لیلا! الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳ دیگه تایم نیست.
+ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ فردا بیا بریم
+خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
🔰فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از #جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود، درس حوزه خیلی سخت بود. روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان.
⚠️شک دارم برم یانه. گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم.
-سلام زینب خوبی؟
+مرسی تو خوبی حنانه جان؟
-مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار
+چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
+الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
📵نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش #زیارت_عاشورا
🌹روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخواستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا.
💫مستقیم رفتم قطعه #سرداران_بی_پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم.
💞نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم.
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل وهفتم
نیمه های شب بود جز یه دشت سبز هیچکس رو نمیدیدم. راه افتادم تا ببینم اینجایی که توشم کجاست.
😍وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفه های خوشگلی، إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا
❤️سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست.
🎙صدای اذان تو دشت پیچید...
حاج ابراهیم : خواهر اذانه، یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم
😭گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد. گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه.
+باشه عزیزم
روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم، سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم.
👥ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید، سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه...
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل وهشتم
🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه توضیح در مورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم.
اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی؛ آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود.
😔یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد #شهید_حمید_باکری فرمانده اش بود.
🍃حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
😭وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه...
🏃یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد، بهش آرامبخش زدن.
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس، عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود. تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده؛ فرمانده اش #حاج_ابراهیم_همت بود.
👌یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت. همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم.
🚗سوار ماشین شدیم، تو ماشین خوابم برد و...
ادامه دارد...
#رمان_واقعی #به_سوی_او #رمان
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت چهل ونهم
💫چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته.
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم : سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
+آره
📃کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به آقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود.
👌تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن. روزها از پس هم میگذشت، روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن.
👤منم درگیر درس حوزه، بسیج و...بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم.
🍃شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱ بده. منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
🤔اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش.
✅فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن...
ادامه دارد...
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت پنجاه
❤️😍عاشق #شلمچه و طلائیه بودم
💫ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد.
🎙راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر...اومدن جنوب
👌تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
😔اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐
یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده شهداست.
👥بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونستن چقدر من میترسم که پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم.
😔اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی؟
زینب: حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
ادامه دارد...
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت پنجاه ویک
🕊بعداز #شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران #طلائیه شدیم.
طلائیه واقعا طلاست😔
🔰از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت، چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم
😍حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا...
👌تا زمانی که ازشون دوری #حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزار شهدا باشه مسخره میکنی؛ اما زمانی که خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه این آدما نجات گرن...
میخوای بدونی چرا جوانی که ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده.
🌹اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده، کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن.
اون ۵ روز به سرعت گذشت ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه.
یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود. منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد
📲 -الو بفرمایید
+الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید ببخشید شما؟
+رضا بخشی هستم
-إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم
+نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم....
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت پنجاه و دو
-خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
-😐😐
+چی شد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا، میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون
+بله بفرمایید
🔰فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا. من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🌹
🍃پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا.
🍃🌹حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود. اون روز موقعِ برگشت از حاج رضا خواستم بازم با همدیگه در تماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊
از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت و....
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋 @Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت پنجاه وسه
👌تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم. گاهی تحسینم میکرد، گاهی اخم، گاهی گریه؛ اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی.
☺️امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا.
🕊اول رفتم قطعه #سرداران_بی_پلاک و آخر مزاری که به یاد #حاج_ابراهیم_همت بود.
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش.
-سلام
+سلام چرا زحمت کشیدید
-زحمتی نیست
+مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن.
😍❤️دلم میخواست جیغ بکشم از خوشحالی.
🛍رفتم خرید یه روسری خیلی خوشگل خریدم. تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم چادر معمولی مهمونیم گذاشتم.
😌وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم.
💐وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم.
ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄