eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
7.7هزار ویدیو
299 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🌹قسمت پنجاه وچهار 🚗بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید. مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ی خودمم راحت بودم، مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن. 🍇رضا داشت انگور میخورد، یهو بهش گفتم : 🙈بامن ازدواج میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم. گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد. گفتم : چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه خب ازت خوشم اومده 😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد و سرش پایین بود. 💝آره من چندماه بود عاشق رضا بودم. فرداش رضا زنگ زد خونمون، بابام که حرفاش شنید 😥داد و فریاد راه انداخت بهم گفت از خونه برو از ارث محرومم کرد. ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_واقعے #به_سوی_او #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت پنجاه وچهار 🚗بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی ا
✨ 🌹قسمت پنجاه وپنج 😔از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم. یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم. 💍با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم. خونه مجردیم به اسم خودم بود، خونه فروختم و جهیزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهیزیه آماده کردم. 🌹رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد. رضا داشت نماز میخوند ۵ روز زندگی مشترکمون شروع شده بود. 🍛قیمه گذاشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت. -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر 😱بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش. -رضا جان نمیخوای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد، ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود. 😭با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه تو رو خدا بیاید مامان: یاحسین حاج حسین بدو 🚐مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄
✨ 🌹قسمت پنجاه وشش 🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید، نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت 😔 انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستان. 👤دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه. اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا 😭❤️خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد. خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره؛ اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود... 🌹رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم 🚗منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم... ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت پنجاه وهفت 🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه، طلائیه، فکه... رو خیلی دوست داشتیم 🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش. -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ +به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا ❤️بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱 ادامه دارد.. 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت پنجاه وهشت -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭 جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز 🏃دویدم داخل، خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست. 👤پرستار اومد، اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن. 🚐سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰ سی سی شوک، هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد... جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 🕊باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم... پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران. از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من تشییع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔 🏴تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم. 😒باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دو روز بعداز چهلم رفتم مزارش، با گریه شروع کردم به حرف زدن : تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم، پدرم مادرم همه کسم تو بودی؛ چراااا رفتی، چراااا، چرا تنها گذاشتی.... ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
🙃 🌹قسمت پنجاه ونه 😔دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود... 📸عکسامونو پاک کردم، اصلا مزار شهدا نمیرفتم همه درای دنیا به روم بسته بود. طول زندگی من ۳۰ روز بود و حالا تنهای تنها بودم، بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود. 😭دلم میخواست بمیرم، اشکام میومد. خدایا همش ۳۰روز 🕊یهو یکی صدام کرد انگار صدای رضا بود حنانه بیا پیشم. با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم مزارشهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد... ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد -الو بابا: پاشو بیا خونه 😭همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام. پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد. 💰جریان چند صد میلیون پول بود، پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا فرش ها ارسال شد ترکیه دوهفته از ارسال فرشها گذشت اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود. 📞هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد. سه هفته گذشته بود که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق 📋شکایت کردیم به پلیس بین الملل، تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی اون پول را بالا کشیده بود و شده یه قطر آب. 🔺وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین، باباااااا باباااااا بچه ها زنگ بزنید. 🚑آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد. دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد... ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت ویک -آقای دکتر چی شد؟ +تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش 😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا -رضا هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه 🔰‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود اما همون روز تو ادرارش خون بود دکترا سریع ازش آزمایش گرفتن، دوروز بعد جواب آزمایشا اومد. بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم. 🍃🌹یاحسین غریب متوسل شدم بازم به بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟ +حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ -شهید همت چطور 😭+تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید ❤️بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم. 🏘دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت. 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت ودو 😳بابا و مامان رضا اومدن خونمون میخواستن منو بفرستن کربلا... من 😧 کربلا؟؟؟ من از کربلا هیچی نمیدونستم اصلا کربلا دوست نداشتم اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم. بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن 🍃فردا تاریخ سفرم هیچ ذوق و شوقی نداشتم ✈️هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا، تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی (ع) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا. تا رفتیم کربلا دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون. 🌊رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭 مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم... یهو حاجی اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش وقتی به خودم اومدم که حاج ابراهیم رفته بود. زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم. وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع)، تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودم. 🔹مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم، شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وسه برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔 🍃❤️روبروم گنبد اباعبدالله الحسین (ع) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (ع) 😭اشکام خود به خود جاری شد رو به ضریح امام حسین (ع) گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔 میدونم شاید این حرفم گناه باشه اما من بیشتر از شما، شهدای جنوب ایران را دوست دارم، اما ازتون میخام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم. 🌟سرمو بلند کردم که بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود. یاد یاد در دلم زنده شد، رضا 😭 حاج ابراهیم همت زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن. 😋وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم. وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم 🍃نماز میخوندن، محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود. 🔰همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و.... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وچهار 🔹از کربلا که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم 😔از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد... میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا. باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم. اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام +برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒 +هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟ -لیلا داغونم چطوری درس بخونم؟😔😔 +بمیرم برات -إه خدا نکنه +کجا میری؟ 🍃-سپاه ثبت نام دوره روایتگری +اوهوم -تو نمیای؟ +نه آخه به مهدی نگفتم -باشه پس من برم فعلا یاعلی +عزیزم مراقب خودت باش یاعلی 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وپنج 🔰رفتم قسمت فرهنگی ثبت نام کردم، گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون. سه هفته بعد کلاسها ‌شروع شد، استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون آموزش میداد بود. 🍃بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید عملیاتهای مهم اون منطقه فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن، تاریخ عملیات، تعداد شهدای عملیات ها، تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده. اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم 🔰از منطقه اروند شروع شد اینجا جا مونده 🌷خواهر شهید باکری : ما سه تا برادر داشتیم علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد، پیکرشو بهمون ندادن حمیدآقا راهم که آقامهدی جاگذاشت مجنون، خود آقا مهدی روهم اروند برد 😔یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وشش 💠کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید. مناطق جنوبی شامل اروند، شلمچه، طلائیه، دهلاویه، دوکوهه، هورالعظیم را شناختیم؛ تو مناطق غربی هم بازی دراز و ایلام، بانه و قصرشیرین، شیرزنان غرب مثل شهیده ناهید فاتحی کرجو رو شناختم. 🌹 تنها دختر مبارز جز گروه پیشمرگان کرد در اوایل انقلاب بوده، در منطقه هنوز ضد انقلاب در غالب گروهک های مثل کومله وجود داشت. 😞یک روز ناهید ربوده میشود، چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای کردستان به عنوان جاسوس خمینی می گردانند. ✅و چند روز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیده را در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنند... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وهشت 💼چمدونمو با گریه بستم، با گریه خداحافظی کردم. 😭روز حرکت رسید دلم نمیخواست برم کربلا، تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم نرفتم کربلا... برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت را رد کردی، هرچیز لیاقت میخواد تو نداری! اما من دلم فقط شلمچه میخواست. تو اتاقم داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید 🎙صدا: سلام ببخشید خانم معروفی ؟ -بله خودم هستم +ببخشید مزاحمتون شدم مردانی هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵، اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه روایتگری -بله آقای مردانی حتما محل قرار مزارشهدا خوب هست؟ +بله عالیه، اتفاقا جعمه پنجم روز شهادت آقامحرم هست 🕊-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست؟ تازه شهید شدن؟ +بله، مدافع هستن. 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت وهفت 🍃امروز کلاسای روایتگری تموم شد اما دلم گرفته بود رفتم مزارشهدا. همینجوری بین مزارها راه میرفتم یک دفعه گوشیم زنگ خورد. 📲-الو مامان : حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان؟ -مزار شهدا +خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم -سورپرایز چیه؟ +بیا حالا خونه -باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام 🎁🎈وارد خونه شدم تولد تولد تولدت مبارک تولدمنه ⚠️وای اصلا یادم نبود. مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 😘 بابا: اینم کادوی من و مامانت 😢بلیط پرواز کربلا... آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟ 😭باگریه رفتم اتاقم به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم. آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر 📆تاریخ حرکت ۲۷ رجب عید مبعث بود از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم و.... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
✨ 🌹قسمت شصت ونه 🚶ایستادم به نماز وسطای نماز که صدای زنگ گوشیم بلند شد. عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم. سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود شمارشو گرفتم -جانم زینب زینب: حنانه 😭 -چیه؟ چی شده؟ +خواب کربلا دیدم 💔پا به پای خوابای زینب من آب شدم، خوابای زینب شد تحول بزرگی برام یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام حسین (ع)، شهدای مدافع حرم... 🔰اما اون پنجشنبه.... با زینب رفتیم آقای مردانی را دیدیم قرارشد کل کاروانای راهیان نورشون را من روایتگری کنم. شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز...
✨ 🌹قسمت هفتاد ❣️دلم میخواست خدا و ائمه و سایر شهدا را بشناسم، از مزار شهدا که برمیگشتیم... زینب:‌حنانه چرا تو خودتی؟ -میخوام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟ +آره باید با دوستم دیانا آشنات کنم -چه اسم خوشگل باکلاسی 😄 +خودشم باکلاسه -یعنی چی؟ +دیانا از اون بچه مایه داراست مثل تو -خب +اما همشون مذهبین یه دختر نازم داره اسمش حنانه است -إه هم اسم منه دخترش +آره بذار الان بهش زنگ میزنم 📲یه ۱۰دقیقه ای مکالمه شون طول کشید، بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون +وقت داری الان بریم؟ -آره عزیزم بریم خونه دیانا اینا تجریش بود، وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس رهبر بود یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس رهبر بود. -زینب چرا اون تابلو خالیه؟ دیانا: آخه هنوز امام زمانمون ظهور نکردن چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه -اوهوم دیانا: خب حنانه جان 😍حنانه اش بدو بدو اومد : ماژون بامن بودی؟ دیانا: نه عشق مامان -من میخام از خدا و ائمه و ....بدونم دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟ -بله من حنانه ام ۲۲ساله دیانا:منم ۲۲سالمه همسرمم پاسداره خودمم طلبه ام. خب حالا بحث شناخت... ادامه دارد...
✨ 🌹قسمت هفتاد ویک دیانا: ببین حنانه جان خدا در حدیث قدسی (حدیثی که مستقیم در معراج به پیامبر نازل شد) میفرماید : ❤️فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي . در حديث قدسى آمده است: «اى آدميزاد! همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم» 🍃و حدیث نبوی داریم که برای خداشناسی اول باید کرد. 😊ولی ببین خدا را میشه در خلقت های که خلق کرده فهمید، اما بزرگترین معجزه رسالت حضرت محمد (ص) قرآن کریم هست. دوبار بر قلب نازنین رسول الله نازل شده، یک بار به طور جامع یه بار به طور مقطعی در ۲۳سال رسالت پیامبر . رسالت پیامبر با ۵ آیه اول ابتدای سوره علق آغاز میشه 🔰چرا قرآن کریم بزرگترین معجزه پیامبر اکرم (ص) است؟ چون در عصر رسالت رسول الله سخنوری خیلی رایج بود برای همین بزرگترین معجزه رسول الله هست و بعداز گذشت ۱۴۰۰سال کسی نتونسته یک آیه مثل آیاتش بیارد. ادامه دارد...
✨ 🌹قسمت هفتاد ودو دیانا ادامه داد: حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته مثل شق القمر، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق °°اما قرآن کریم در یک نگاه°° قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰ حزب ۶۲۳۶ آیه است که در طول ۲۳ بر پیامبر نازل شد. 🍃بزرگترین سوره بقره است که دونیم جزقرآن را در برگرفته و کوچکترین سوره قرآن کوثر است که ۳ آیه است که در مورد حضرت زهراست 🌷سوره های یوسف، یونس، نوح، هود، ابراهیم، محمد، یس، طه به نام انبیا مزین هستن. 🌸سوره توبه تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد و سوره نمل تنها سوره ای هست که دو بسم الله الرحمن الرحیم دارد. 💐سوره ای مریم تنها سوره ای است که به نام یک بانو است، سوره روم تنها سوره ای که به نام یک کشور است 🔰سوره قریش هم نام قبیله حضرت رسول، سوره جمعه هم نام یکی از ایام هفته، سوره حج هم نام یکی از فروع دین است، سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است. 👤دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود ادامه داد اما قرآن در تفسیر... 😊سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است، سوره قدر در شان حضرت مهدی (ع) است، سوره فجر در شان امام حسین (ع) است ❤️سوره دهر در شان اهل بیت است، سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است، در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است. 👌در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است. داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (ص) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است و داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است. 🔶جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین ازدواج موضوع اطاعت از رهبری مطرح است... ...
🙃 🌹قسمت هفتاد و سه -دیاناجون +جونم عزیزم -چرا اسم اهل بیت تو قرآن نیست +خب بذار جوابت از زبان آیت الله علامه جعفری بدم 🔰چشم دوختم به دهن دیانا الف:‌ خود ائمه قرآن ناطق هستن حضرت علی (ع) در جریان جنگ صفین زمانی که معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن فرمود من قرآن ناطقم. ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان وحی و ائمه اطهر نیامده باشد، اما حدود ۳۰۰ آیه قرآن در شان و فضایل مولی الموحدین امیرالمومنین است ج: تفسیر : التفسیر کشف الفاظ عن المشکل، تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است. 🍃د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن این آیه و سوره در شان چه شخصی، چه حادثه ای و یا چه چیزی هست؟ قانع شدی؟ -اوهوم +خب این در مورد قرآن اما درمورد اهل بیت برو در خونه خودشون پنج روز دیگه محرمه با زینب برو مراسم. برو هئیتک حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست. که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی...❤️ -مگه میشه؟ +داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف شنیدی؟ -نه زلیخا تو اوج جوانی خواست یوسف با مال مکنت بدست بیاره اما نشد. سالیان دراز طول کشید. وقتی سلامتی، زیبایی و مال و مقام ازدست داد یوسف پیدا کرد، خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند عاشق خدای یوسف شد یوسف را فراموش کرد. 🔰از خونه دیانا اومدیم بیرون +میخوای بیای بریم تکیه؟ -تکیه😳چیه؟ +همون حسینیه -اوهوم بریم 🏴ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با نوشته یالثارات حسین آویزون بود وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن، یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن. 🍒یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه میداد به مامانش. 😭زیرلب گفتم این کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک😉😒 اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود؛ درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم ایوای من صورتتون خاکه. اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم که گرد غبار حرمش ببینم بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه. 👌اون روز تا عصر موندم به بچه ها کمک کردم... ادامه دارد... @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹قسمت هفتاد وچهار 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• 😔اون چهار روز با آشفتگی من گذشت، بالاخره شب اول محرم رسید 📞زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم. حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیرخم با یه دختر کاملا مذهبی کرد بعدش رفتن مشهد واس شروع زندگی، جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود. از پله ها رفتم پایین، هر دو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم : وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده 😉 زینب: معلومه من چون به زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان خخخخ 🔰تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند شب اول : حضرت مسلم بن عقیل شب دوم : حر بن ریاحی شب سوم : رقیه خاتون (س) شب چهارم : فرزندان حضرت زینب (س) شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن (ع) شب ششم : حضرت علی اصغر (ع) شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن (ع) شب هشتم : حضرت علی اکبر (ع) شب نهم: حضرت ابوالفضل (ع) ماه منیر بنی هاشم شب دهم : شب عاشورا 😞من تو این ده شب یه ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم. راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت، بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴ ثبت نام کردم برای خادمی. @Refighe_Shahidam313
✨ 🌹قسمت هفتاد وپنج 🔰تو سال ۹۴ کلا زندگیم عوض شد، زینب راهی کربلا شد و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم. 👌تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم. ⚠️اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن شرهانی قیافم دیدنی شد... 😔ای بابا شرهانی کجاست من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا! خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم 🚶رفتم خونه مامان : حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده؟ -خادمیم افتاده شرهانی +بسلامتی خب چته -من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم +خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه، برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی -باشه ادامه دارد...
✨ 🌹قسمت هفتاد وشش چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی پشت لب تاپ نشستم. 🔍سرچ کردم منطقه جنگی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم. 🔰شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با (ح) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد. به هر حال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند. 🍃شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين (كوههاي سرخ) واقع شده است. جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود. از شرهاني به سمت ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد. 👌از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ (شقايق) در فصل بهار است. در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است. 🔅از نظر ويژگي‌هاي مصنوعي در محل يادمان، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقي‌ها (عشايري شيعه عراق) سرزمين پرچم‌ها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به از دوران جنگ تحميلي است. عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام (سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين (ع) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز مي فرستادند. در سال 1388 يك در اين محل دفن گرديد. ادامه دارد...
✨ 🌹قسمت هفتاد و هفت ✅اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين (ع) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است. توصيف اين اتفاق به اين صورت است كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد. آب رودخانه طغيان مي كنند. ▪️نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست (لشكر علي ابن ابيطالب + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند. اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند. 👥1 گردان از نيروهاي امام حسين (ع) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند. 🔰حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي 52 درجه ‌تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آورد ‌و‌ تعداد‌ زيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارت ‌در‌آورد نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب ‌دشمن و‌ آب‌ و ‌هواي بسيار نا‌مساعد باعث ‌شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود. در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم...😭 خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمنده هایی که خودشون تو صحنه بودن... ادامه دارد...
✨ 🌹قسمت هفتاد وهشت 📝قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم. مامان: کجا میری -مزارشهدا +باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید. از قطعه شهدای وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه با اشک گفتم : 😭نمیدونم کدومتون برای هستید، اما ازتون ممنونم... یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم. -سلام حاج آقا +سلام دخترم، ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم، آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام. 👌با لحنی که مخصوص یه است گفت من را عشق شرهانی کرده است؛ عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است... اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا به دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم. اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند، ۵ سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و به کمک الان 😊 پایان تقدیم به روح پر فتوح باتشکر از نویسنده بانو ..ش