#زندگینامه
شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانوادهای #مذهبی و دارای #ریشه #روحانیت در #تبریز #متولد شد. #تحصیلات #ابتدائی، #راهنمایی و #دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت #پایگاه_مقاومت_شهید_بابایی #مسجد_چهارده_معصوم (ع) #شهرک_پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع #بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای #عشق به #فرهنگ_مقاومت_و_ایثار و #شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با #رزمنده #هنرمند_بسیجی ، #حاج_بهزاد_پروین_قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با #میراث مکتوب و تصویری #دفاع_مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و #مصاحبه با خانواده #شهدا و #گردآوری_خاطرات_شهدا و جمع آوری کتابها و #نشریات #حوزه_ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#فعالیت
محمودرضا به #زبان #عربی #تسلط کامل داشت و آنرا با #لهجههای_عراقی و #سوری تکلم میکرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان #نهضت_جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی #لبنان و رزمندگان #حزب_الله و همینطور به #شیعیان #مستضعف و #مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را میستود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۹۰ برای دفاع از حرمهای آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد. اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک #رزمنده را داشت. بخاطر تعلقی که از نوجوانی به #ثبت #اسناد_میراث_دفاع_مقدس داشت،در جبهه سوریه نیز به جمع آوری اسناد جنگ همت گماشته بود
در هر بار بازگشت به ایران، آثاری از جنگ از جمله تصاویری که با #دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از #تکفیریها در صحنههای درگیری بجا مانده بود را همراه داشت.
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
«#مصطفی_طهوری»
یکی از #همرزمان و #دوستان نزدیک #شهید_شمسی_پور که از سال ۶۴ با این #شهید #والا_مقام #آشنا می شود در #گفت_و_گو با #خبرنگار رودآور می گوید:
علی آقا #ورزشکار ماهری بود و ما از #ورزش #دوچرخه_سورای با یکدیگر #آشنا شدیم و در #جنگ_تحمیلی نیز با هم بودیم.
وی با بیان اینکه شمسی پور #محبوب #محجوب #باگذشت و #متواضع و همیشه #خندان بود،
اظهار کرد:
#شهید_شمسی_پور #اخلاق #حسنه و صورتی همیشه خندان داشت، در #ولایتمداری #زبانزد بود و در #فرمانبری از فرمانده خود یعنی #شهید_چیت_سازیان #نمونه یک #رزمنده واقعی. شهید شمسی پور مدتی نیز #مسئولیت #بسیج_ورزشکاران #سپاه #رئیس_هیئت_دوچرخه_سواری، #مسئول_تربیت_بدنی #سپاه_استان، و #رئیس_هیئت_مدیر#خانه_تیراندازی #همدان را بر عهده می گیرد. #همرزم_شهید شمسی پور به #حیا و #تیزهوشی این #شهید بزرگوار اشاره کرد و افزود: از آنجا که علی آقا ارادت ویژه ای به فرمانده خود شهید چیت سازیان داشت، تمام #سعی و #تلاشش بر آن بود تا خود را در رفتار، کردار و منش به مانند #شهید_چیت_سازیان سازد و این شهید برای علی آقا یک الگو بود.
❤️❤️🌺🌺🌺❤️❤️
#همدان
گلزار_شهدا
آقاسيد مجتبی
#كاسب و #مغازه_دار بود
و از قديم درميان مغازه داران #اعتبار خاصی داشت....
شهيد هاشمی گونی گونی #پول به #جبهه می آورد تا نيازهای #رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند....
#آقا_سيد_مجتبی به جنگ های نامنظم اعتقاد داشت
و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجرای يک #عمليات تا عمليات بعدی هشت ماه فاصله باشد
و هميشه می گفت:
«ما آن قدر بايد حمله كنيم تا نيروهای #دشمن خسته شوند نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند»....
#نيروهای_فدائيان_اسلام تحت #فرماندهی #شهيد_هاشمی دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضی مواقع در يک شب در سه #محور به عمليات می رفتيم به طوركلی ما هر هفته حداقل پنج بار #شبيخون مي زديم
تا نيروهای عراقی را با حملات پی در پی خسته كنيم،
به همين دليل آقا سيد مجتبي را #ممنوع_الجبهه كرده بودند...
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
#سالروزولادت
#یادش_باصلوات +وعجل فرجهم
#کپی_مطالب_کانال_باذکرصلوات_هدیه_نثارشهداآزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
قبل از عملیات
اون #رزمنده
پاش پیچ خورده بود،
از عملیات جا موند...
بچهها!
بپایید...
👹ـشیطون با #گناه ما رو نپیچونه!
#حسین_یکتا #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#به_سوی_او
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت هفتاد وهشت
📝قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم.
مامان: کجا میری
-مزارشهدا
+باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید.
از قطعه شهدای #مدافع_حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه #سرداران_بی_پلاک با اشک گفتم :
😭نمیدونم کدومتون برای #شرهانی هستید، اما ازتون ممنونم...
یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم.
-سلام حاج آقا
+سلام دخترم، ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم، آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام.
👌با لحنی که مخصوص یه #رزمنده است گفت من را عشق شرهانی #دیوانه کرده است؛ عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است...
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا به دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم.
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند، ۵ سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از #بندگی_نفس کشیدم و به کمک #شهدا الان #بنده_خدام 😊
پایان
تقدیم به روح پر فتوح #شهید_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_آخر
باتشکر از نویسنده بانو ..ش
#رمان_واقعی #به_سوی_او #اربعین
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمنده ۱۲ ساله ای که
به زور خودش را مخفیانه با رفتن زیر صندلی قطار به جبهه های جنگ میرساند...
و امروز
تصویر خود را در
#صدا_و_سیما مشاهده میکند...
#شهیدانه
#رزمنده
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و چهارم: برخورد با دزد ✔️ راوی : عباس هادی 🔸نشسته بوديم داخل اتاق
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست وپنجم : شروع جنگ ۱
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي #انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي #سپاه را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن #رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا ميخواستم كه وقتي با دشمنان #اسلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و #غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.
با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و هفتم : تسبیحات ✔️ راوی : امیر سپهر نژاد 🔸دوازدهم مهر 1359 است. د
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و هشتم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديد هباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
🔸ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
🔸يكي از بچه ها خيلي ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور! »
براي لحظه اي همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد.
روبروي #جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثاني اينها اصلاً نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب #اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه #ابراهيم خنديد و گفت:
در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك #روستا باهم به جبهه آمده بودند.چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلي خند هام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
پيش #نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع #کتاب #سلام_بر_ابراهیم
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄