eitaa logo
حــب الحسینـ؏ ¹²⁸🌿
129 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
126 فایل
بِـسْـمــ✿ـہ اللّٰـ✿ـهـ☘️ ‏«و خـღـدا ݼیزے رو ممڪنـ میـڪنـہ ‏ڪــِ تـو اونـ رو غیرممـڪن میدونستـے✨» تولد:✧۱۴۰۲/۲/۴✧ بـــہ ڪانال خودت خوش اومـدے🌿🌹 تو دعوت شـده ی خانــوم ســہ سالــہ ای🔮 ‌ <ڪپےحݪـالٺ‌رفــیــق>💚 < از‌روزمرگی^^نہ مسلمون>🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
عید مبعث مبارك🤌🏽✨
Saheb maghame zeynab_5814239477912049214.mp3
11.1M
🎧 | قطعه : صاحب مقامه زینب 🎤 | مداح : کربلایی حسین طاهری 📝 | شاعر : امیر طلاجوران ☑️
28.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 | قطعه : صاحب مقامه زینب 🎤 | مداح : کربلایی حسین طاهری 📝 | شاعر : امیر طلاجوران
مداحی آنلاین - از بغداد تا غزّه، از غزّه تا لبنان - طاهری.mp3
6.01M
الیوم یوم خیبر از بغداد تا غزه از غزه تا لبنان از لبنان تا صنعاء از صنعاء تا تهران ای امت رسول‌ الله از هر طرف به پا خیزید
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها کسی که بهش میرسه شعار زن،زندگی،آزادی بده محمدرسول‌الله که با بعثتش دیگه هیچ دختری زنده به گور نشد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند😔 _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سر هایشان به طرف محمد آقا چرخید _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم😊 _نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن☺️ مهیا با تعجب😳 این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟😍 _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم😊 مهلا خانم با تعجب پرسید _شما رسوندینش😳 _بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی😬 اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند👀😍👀 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد _بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍 _بیدارت کردم بابا ☺️ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت _بهتری بابا😊 _الان بهترم _خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه _اهوم😊 _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت _شبت بخیر دخترم _شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد _بابا _جانم _منم میام😅 احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️ مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند.... 🍃ادامہ دارد....
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش👜 را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن🚖 سر راه دست گلی💐 خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت _سلام خسته نباشید _سلام عزیزم خیلی ممنون _اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد _اتاق 137 _خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد _اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد _مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت _ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه😊 مهیا لبخندی زد _خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد _این هم «نرجس» دختر عمه مریم _خوشبختم گلم😊 _چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ _من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت😍 _وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو🍰 کنار گذاشت _چی شده دختر😄 _یکی پیدا کردم طرح های 🏴مراسم محرم🏴 و برامون بزنه😇 مریم ذوق زده گفت _واقعا کی هست؟😳 _مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه😉 _جدی مهیا😍 _آره☺️ _حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد _بله خانم مهدوی _من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه😊 _جدی ڪی _مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... 🍃ادامہ دارد....