eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈نود و هفتم ✨ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه. بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی. برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم. گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها. لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد. بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه. با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟ منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟ با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد. وسط عکاسی بودیم که اذان شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟ بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟! -غر نزن دیگه.بیا بخون. مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود... نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود. وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم. بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈نود و هشتم ✨ ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عروسی وحید بهم گفت: _دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ گفتم: _جاهایی که بریم ،تا من کنم... -هر جایی که میتونیم بریم. -هر جایی؟!! یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: _کربلا؟ از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم: _میتونیم؟ یه کم مکث کرد و گفت: _یه کاریش میکنم. بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم. دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم. دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... نگران ریا شدن نبودیم. من و وحید یکی بودیم. کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط حسین(ع) بود و . اصلا وحید و زهرا مطرح نبود. فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود. هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................ اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود. قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه. هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحدصدا میکردن. یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت: _سلام خانم روشن. از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت: _ماشین آوردی؟ آقای صادقی گفت: _آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم. خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت: _سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟ از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت: _این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن. -چند وقته میشناسیش؟ -چند سالی هست. -از گذشته ش چیزی بهت گفته؟ -یه چیزایی. -چی مثلا؟ -گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش... حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد. -تو کمکش کردی؟؟!!!!! -آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟ وحید با تعجب گفت: _تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!! -میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم. سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت.... دلم خیلی براش تنگ شده بود.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍••• (:♥️+ ......‌خداوندا° مارا‌به‌توفیقت‌‌نیروبخش؛ و‌به‌هدایتت‌استواردار؛ ودیدهٔ‌قلوبـمان‌را‌ازآنچه.. مخالف‌عشقِ‌توست؛♡ ڪورڪن! وبرایِ‌هیج‌یڪ‌ازاعضایِ‌مآ راهِ‌نفوذی‌به‌معصیتت‌.. قرارمده ●|پایان فعالیت|● *شب‌خوبی‌داشته‌باشین..* @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امیرالمؤمنین علی علیه السلام: اعمال، همه بر باد است، مگر آنچه از روى اخلاص(فقط برای خدا) باشد. 📙غررالحكم حدیث۱۴‌۰۰ @omid_aramesh114
🚫 نگاه طولانی به آینه ممنوع بسم اللّه الرحمن الرحیم السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان(عج) ▫️ با توجه به اقوال علما و فقها و متخصصین حوزه متافیزیک بر حسب ( دانش تجربی ) که در اختیار دارند متوجه شده ایم که نگاه کردن بلند مدت به آینه در طول شبانه روز کاری اشتباه بوده و مشکلات روحی و متافیزیکی بوجود خواهد آورد. ▫️متأسفانه امروزه بسیاری از مردم مخصوصأ بانوان ، به دلیل فقدان اطلاعات ماورایی و متافیزیکی و البته بی توجهی به دین ، دچار عارضه های غیبی شده و زندگی آنها را تحت تأثیر خود قرار میدهند. از جمله این مشکلات، خیره شدن و نگاه های بلند مدت و حضور طولانی در مقابل آینه است.! ▫️اکثریت زنان، به دلایل مختلف از جمله ( بررسی ظاهر و اصلاح و آرایش ) بیشتر از آقایان دچار پدیده ی آینه زدگی میشوند. و از آنجایی که طبق دانش متافیزیکی، آینه ها دروازه های ابعاد دیگر هستند ، زنانی که بیش از حد در مقابل آینه ها قرار میگیرند یا به آن خیره میشوند احتمال بروز بیماری های روحی و روانی و جن زدگی در آنها بسیار بیشتر از افراد معمولی در جامعه است. ▫️جن ها قابلیت این را دارند که با دریافت فرکانس های مغزی انسان ها، ذهن خوانی کنند و اثرات مخرب متافیزیکی بگذارند و یکی از لوازمی که این قضیه را برای آنها راحت تر میکند، آینه است. انسان با قرار گرفتن در مقابل آینه ، اگر افکار خاصی از خود صادر بکند، آینه میتواند آن را به ابعاد دیگر که مشهور به ( عالم دخان - عالم جن ) است ارسال کنند. برای مثال، در تحقیقات بسیاری که داشتیم متوجه شدیم یکی از دلایل اصلی عمده بانوانی که دچار بیماری های متافیزیکی می‌شوند، خیره شدن در آینه یا حضور مداوم در مقابل آینه بوده. ▫️این تجارب بدست آمده به ما میگویند آینه اثر عجیبی در مباحث متافیزیکی داشته و مخلوقات جنی ارتباط خاصی با آینه ها دارند. از این جهت حتی توصیه میشود از نگهداری آینه های بزرگ و تمام قد در منازل تا جایی که امکان دارد پرهیز شود. 🔺 عمده مشکلات پدید آمده در مردم پس از خیره شدن زیاد و حضور مداوم در مقابل آینه ها : 💯 دو شخصیتی شدن 💯 ضعف حافظه 💯 خیالاتی شدن و توهم 💯 خواب های آشفته 💯 حس تنفر از مردم /حس خود شیفتگی 💯 عصبی شدن و عصبانیت شدید 💯 بد بینی و وسواسیت 💯 بیماری های سردرد و چشم درد 🔺 مشکلات حاد در مرتبه بالاتر : 🟡 جنون و جنزدگی سنگین 🟡 آزار متافیزیکی جنیان در عالم خواب 🟡 آزار متافیزیکی جنیان در خواب و بیداری 🟡 آزار فیزیکی جنیان در خواب و بیداری ( کتک زدن فرد یا ظهور علائم خاصی روی بدن ) 🟡 بستگی بخت 🔸 این نکاتی که خدمت شما عزیزان گفته شد در تجربیات علما و متخصصین امر بوده و ان شااللّه از این پس با پرهیز و رعایت نکات کلیدی، دیگر این مشکلات در زندگی شخصی ظاهر نشود ☑️ نکات کلیدی در خصوص آینه : 1⃣ توصیه میشود تنها برای حفظ ظاهر و مرتب سازی خود، از آینه استفاده کنیم و خیره شدن طولانی و حضور مداوم در مقابل آینه فعل اشتباه و آسیب زاست. 2⃣ سعی شود بعد از استفاده از آینه، روی آن را با پارچه ای بپوشانید. 3⃣ بالای آینه ، کوچک ( بسم الله یا بسم الله الرحمن الرحیم ، نوشته شود ) 4⃣ در حین نگاه کردن در آینه ( بسم الله یا بسم الله الرحمن الرحیم ) گفته شود. 5⃣ آینه در حمام تمام قد نباشد / آینه در حمام پس از استفاده برعکس شده که رویش به سمت دیوار شود یا رویش پوشیده شود. 6⃣ آینه بلند قد در منزل ( پذیرایی و اتاق خواب زوجین ) قرار نگیرد. اگر هست رویش پوشیده شود. 7⃣ آینه های قبلی که در منازل وجود داشته را خارج کرده و آینه جدیدی در منزل نگه داری شود ( قابل توجه مستأجران ) 8⃣ نوزاد و کودک زیر ۴ سال چندان مقابل آینه قرار نگیرد. 9⃣ پس از غروب آفتاب، قبل از حضور مقابل آینه، ( آیت الکرسی ) قرائت شود. 0⃣1⃣ دعای زیر را در رویت آینه بخوانید : 🤲 اللّهمّ کما أحسنت خلقی فصلّ على محمّد و آل محمّد و حسّن خلقی و تمّم نعمتک علیّ و زیّنّی فی عیون خلقک و جمّلنی فی عیون بریّتک و ارزقنی القبول و المهابة و الرّأفة و الرّحمة یا أرحم الرّاحمین 🤲 اللّهمّ لا تغیّر ما بنا من نعمتک و اجعلنا لأنعمک من الشّاکرین 👤 حجت الاسلام و المسلمین علی مرتضوی ( کارشناس و محقق علوم روحانی ) - واحد طب و متافیزیک اسلامی @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓خدا باهات قهره؟؟ صداتو نمی‌شنوه؟! ‌ ‌🎙️ حجت‌الاسلام عالی @omid_aramesh114
🌹امام علی علیه السلام: هر که رازهاى ديگران را جستجو کند خداوند رازهاى او را فاش سازد. 📗غرر الحکم ص۶۳۸ @omid_aramesh114
این بودن هاي ! اندڪ در دنیا را جدي نگیریم ...! همه ي ما ... مسافریم ... ˹ @omid_aramesh114
ب خدا اعتماد کن گاهی بهترین هارا بعداز تلخ ترین تجربه ها ب تو میدهد تا قدر زیباترین چیزهایی ک بدست آوردی را بدانی🌹 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 خطر تناسخ - عرفان های ضالّه 👤 با کلام و تحلیل استاد ایمان اکبرآبادی ( پژوهشگر و مدرس ) @omid_aramesh114
☑️ در خانه « ‌» بسوزانید ! 👈 دود کندر یک مسکن طبیعی برای اضطراب، افسردگی و سردرد است ! 👈نشاط آور، تقویت کننده حافظه، زیاد کننده تمرکز و خلاقیت میباشد و ضد عفونی کننده هواست. ✅دودی که سلامتی به همراه دارد دود کردن کُندر و اسپند : ❄️گرم کنندۀ مغز ❄️تقویت حافظه و ضدآلزایمر ❄️نشاط ‌آور ❄️ضدعفونی کنندۀ محیط ❄️و پاک کننده هوا است ✍کندر برگزیده انبیاء است و مریم (ع) از آن کمک می‌جست و هیچ دودی از دود آن زودتر به آسمان بالا نمی‌رود و دودش شیطان را می‌راند و مرض را دفع می‌کند، بنابراین از آن محروم نمانید. 1⃣ اگر استرس، افسردگی یا سردرد دارید کافیست دود کندر استشمام کنید 2⃣ این دود همچنین نشاط آور و تقویت کننده حافظه بوده و هوای خانه را نیز می کند. @omid_aramesh114
..خدایا شکرت:) @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼علامه طباطبایی: هرگاه میان مشکلات قرار گرفتید، سیل صلوات راه بیاندازید. زیرا آن سیل حتما را با خود می‌برد. 🖇 پیوست۱: در قدیم‌ مجالس رونق بیشتری داشت، و متدینین به برکت همین جلسات حوائج خود را برآورده و مشکلات خود را برطرف می‌کردند. 🖇 پیوست۲: بهتره هر کدوم از ما هم، مجالس رو رونق بیشتری بدیم و احیاء کنیم. @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈نود و نهم ✨ دلم خیلی براش تنگ شده بود.... پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم. دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم. رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم. بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم... خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود. منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد. مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم. چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم... سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد. وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون... اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم. با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد. وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی یا شربت میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم. هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم. دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک میکرد.... شش ماه بعد متوجه شدم باردارم.... وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه. همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود.... خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود. هرجوری بود دو ماه گذشت... یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم. یک ماه دیگه هم به سختی گذشت... یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر. اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم. وقتی بهش گفتم خدا دو تا بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت.... وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت: _تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام. گفتم: _چیزی شده؟ -نه.از همکارام هستن. داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد: _خانم موحد. برگشتم.آقای میانسالی بود.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈صدم ✨ برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم.رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم. دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
CQACAgQAAx0CWwayaQACK5Bhu6hjO1JbXj6CKN4EKaPEGH3DuAACCw0AAoBTwVESlcfM39LDjyME.mp3
7.82M
مادر جان! دعا کن برای ما❤️… التماس دعا شبتون فاطمی ˹ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ✨امام علـی'علیه‌السّلام:🌿 📌همانا بهايى براى جان شما جز بهشت نيست؛ پس به كمتر از آن نفروشيد!🌱💯 - نهج‌البلاغه، حکمت ۴۵۶ - @omid_aramesh114