*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_پنجاه_و_سوم
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود …
همه چیز به بدترین شڪل ممڪن …
دست به دست هم داد تا من رو خورد و له ڪنه …
دانشجوها، سرزنشم می کردن ڪه یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی ڪردن …
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده اے نداشت …
نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …
دانشگاه و بیمارستان …
هر دو من رو تحت فشار دادن ڪه اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …
و باید با شرایط ڪنار بیام و اونها رو قبول ڪنم …
هر چقدر هم راهڪار برای حل این مشکل ارائه می ڪردم …
فایده ای نداشت …
چند هفته توے این شرایط گیر افتادم …
شرایط سخت و وحشتناڪی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …
وقتی برمی گشتم خونه …
تازه جنگ دیگه اے شروع می شد …
مثل مرده ها روی تخت می افتادم …
حتی حس اینڪه انگشتم رو هم تڪان بدم نداشتم …
تمام فشارها و درگیرے ها با من وارد خونه می شد …
و بدتر از همه شیطان …
کوچڪ ترین لحظه اے رهام نمی کرد …
در دو جبهه می جنگیدم …
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می ڪرد …
نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون …
سخت تر و وحشتناڪ بود …
یڪ لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …
دنیا هم با تمام جلوه اش …
جلوے چشمم بالا و پایین می رفت …
می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می ڪردم …
حدود ساعت 9 … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …
پشت در ایستادم …
چند لحظه چشم هام رو بستم …
بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …
در رو باز ڪردم و رفتم تو …
گوش تا گوش …
ڪل سالن ڪنفرانس پر از آدم بود …
جلسه دانشگاه و بیمارستان براے بررسی نهایی شرایط …
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …
#ادامه_دارد...
*نویسنده متن👆*
*فرزند شهید سید علے حسینے*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پله اول
پشت سر هم حرف می زدن …
یڪی تندتر … یڪی نرم تر …
یڪی فشار وارد می ڪرد …
یڪی چراغ سبز نشون می داد …
همه شون با هم بهم حمله ڪرده بودن …
و هر ڪدوم، لشڪری از شیاطین به ڪمڪش اومده بود …
وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …
پلیس خوب و بد شده بودن …
و همه با یه هدف …
یا باید از اینجا برے … یا باید شرایط رو بپذیرے …
من ساڪت بودم …
اما حس می ڪردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …
به پشتی صندلی تڪیه دادم …
– زینب … این ڪربلای توئه …
چی ڪار می ڪنی؟ … ڪربلائی میشی یا تسلیم؟ …
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم هاے اونجا …
– خدایا … به این بنده ڪوچیڪت ڪمڪ کن …
نزار جاے حق و باطل توے نظرم عوض بشه …
نزار حق در چشم من، باطل…
و باطل در نظرم حق جلوه کنه …
خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توے اون حالت …
با اون چشم های بسته و غرق فڪر …
همه شون ساڪت شدن … سڪوت ڪل سالن رو پر ڪرد …
خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امڪانات بهم دادید …
ڪه دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید …
حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم ڪوتاه میشه و یقه هفت، تنم می ڪنید …
فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشڪالی داره؟ …
چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز ڪردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر کرده بود …
#ادامه_دارد...
نویسنده این متن👆
*فرزند شهید سید علے حسینے*
*🌀از قسمت پنجاه از زبان دختر شهید نوشته شده🌀*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
من یڪ دختر مسلمانم
سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر ڪرده بود … چند لحظه مڪث ڪردم …
– یادم نمیاد براي اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پاے ڪسی افتاده باشم و التماس ڪرده باشم …
شما از روز اول دیدید …
من یه دختر مسلمان و #محجبه ام …
و شما چنین آدمی رو دعوت ڪردید …
حالا هم این مشڪل شماست، نه من …
و اگر نمی تونید این مشڪل رو حل ڪنید …
ڪسی ڪه باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …
و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود …
یه عده مبهوت … یه عده عصبانی …
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …
به ساعتم نگاه ڪردم …
– این جلسه خیلی طولانی شده …
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره …
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید …
با ڪمال میل برمی گردم ایران …
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام ڪرد …
– دڪتر حسینی …
واقعا علی رغم تمام این امڪانات ڪه در اختیارتون قرار دادیم …
با برگشت به ایران مشڪلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر ڪنید؟ …
– این چیزی بود ڪه شما باید … همون روز اول بهش فڪر می ڪردید …
جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم …
می ترسیدم با ڪوچڪ ترین مڪثی …
دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله ڪنه …
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم …
پاهام حس نداشت … از شدت فشار …
تپش قلبم رو توے شقیقه هام حس می ڪردم …
#ادامه_دارد...
*نویسنده این متن👆*
*فرزند شهید سیدعلي حسینے*
*🌀از #پارت_پنجاه از زبان دختر شهید نوشته شده🌀*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_پنجاه_و_ششم
دزدهاے انگلیسی
وضو گرفتم و ایستادم به نماز …
با یه وجود خسته و شڪسته …
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …
خیلی چیزها یاد گرفته بودم …
اما اگر مجبور می شدم توے ایران، همه چیز رو از اول شروع ڪنم …
مثل این بود ڪه تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هواے خودم بودم ڪه پرستار صدام ڪرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم …
با دیدن من، لبخند معناداری زد …
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
– شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی ڪردید …
خنده اش گرفت …
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می ڪنه…
اما ڪمڪ هزینه هاے زندگی تون ڪم میشه …
و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …
تحویلم گرفتید …
اما حالا ڪه حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم …
هم نمی خواید من رو از دست بدید …
و هم با سخت ڪردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید …
تا راضی به انجام خواسته تون بشم …
چند لحظه مڪث ڪردم …
– لطف ڪنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید …
برعڪس اینڪه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرڪ بودن شهرت دارن …
اصلا دزدهای زرنگی نیستن …
و از جا بلند شدم …
#ادامه_دارد...
نویسنده این متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینی*
*🌀از #پارت_پنجاه توسط فرزندشهید نوشته شده🌀*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
تقصیر پدرم بود
این رو گفتم و از جا بلند شدم ... با صداے بلند خندید ...
- دزد؟ ... از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ ...
- ڪسی ڪه با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می ڪنه ...
چه اسمی میشه روش گذاشت؟ ...
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن ...
بهشون بگید، هیچ ڪدوم از این شروط رو قبول نمی ڪنم ...
از جاش بلند شد ...
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن ...
هر چند ... فڪر نمی ڪنم ڪسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور ڪرده باشه ...
نفس عمیقی ڪشیدم ...
- چرا، من به اجبار اومدم ... به اجبار پدرم ...
و از اتاق خارج شدم ...
برگشتم خونه ... خسته تر از همیشه ...
دل تنگ مادر و خانواده ... دل شڪسته از شرایط و فشارها ...
از ترس اینڪه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ...
هر بار با یه بهانه اے تماس ها رو رد می ڪردم ...
سعی می ڪردم بهانه هام دروغ نباشه ...
اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم ...
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می ڪشیدم ...
از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه ...
حس غذا درست ڪردن یا خوردنش رو هم نداشتم ...
رفتم بالا توی اتاق ... و روی تخت ولو شدم ...
- بابا ... می دونی ڪه من از تلاش ڪردن و مسیر سخت نمی ترسم ...
اما ... من، یه نفره و تنها ... بی یار و یاور ...
وسط این همه مڪر و حیله و فشار ...
می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام ...
ڪمڪم ڪن تا آخرین لحظه زندگیم ...
توی مسیر حق باشم ...
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ...
همون طور ڪه دراز ڪشیده بودم ...
با پدرم حرف می زدم ...
و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد ...
#ادامه_دارد...
نویسنده این متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*🌀از #پارت_پنجاه رمان توسط فرزند شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_هفتم
46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_شصت_و_هشتم
احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه اے نمی زد ...
هر ڪدوم از بچه ها ڪه بهم می رسید ...
اولین چیزی ڪه می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر ڪردید؟ ...
تا اینکه اون روز توے آسانسور با هم مواجه شدیم ...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه ڪرد ... و بالاخره سڪوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشڪی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو ڪه نمی بینم قبول نمی ڪنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول ڪنم؟...
منم احساس شما رو نمی بینم ...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... ڪه احدے جرات نمی کرد بهش نزدیڪ بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم ڪنسل کرد ...
گوشیم زنگ زد ... دڪتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت ڪنم...
بیاید توے حیاط بیمارستان ...
رفتم توے حیاط ... خیلی جدے توے صورتم نگاه ڪرد ...
بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه اے ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ...
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ...
حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ...
ڪه فقط بهتون غذا بدم ...
حالا چطور می تونید چشم تون رو روے احساس من ...
و تمام ڪارهایی ڪه براتون انجام دادم ببندید؟ ...
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ...
در حالی ڪه ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می ڪردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلي حسینے*
*🌀از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_هفتاد
خدا را ببین
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر ڪاری بڪنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ...
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم ڪه تحقیرتون ڪردم ...
شما بودید ...
شما بهم یاد دادید ڪه نباید چیزی رو قبول ڪرد ڪه قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ...
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توے چهره اش ببینم
و اینڪه به سختی خودش رو ڪنترل می ڪرد ... اما باید حرفم رو تموم می ڪردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ...
حس شخصی رو ڪه با وجود تمام لطف ها و توجهش ...
احدے اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می ڪنن ... بهش توجه نمی ڪنن ...
رهاش می ڪنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ...
تاریخ پر از آدم هاییه ڪه ...
خدا و نشانه هاے محبت و توجهش رو حس ڪردن ... اما نخواستن ببینن و باور ڪنن ...
شما وجود خدا رو انڪار می ڪنید ...
اما خدا هرگز شما رو رها نڪرده ...
سرتون داد نزده ... با شما تندے نڪرده ...
من منڪر لطف و توجه شما نیستم ...
شما گفتید من رو دوست دارید ...
اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...
احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف ڪرده ...
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها ڪنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توے تمام عمل هاے جراحی هاے دڪتر دایسون خط خورد ...
چنان برنامه هر دوے ما تنظیم شده بود ... ڪه به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود ڪه بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ...
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ...
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تڪ تڪ شون تنگ شده بود ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلي حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_هفتاد_و_یکم
غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ...
سجاد ازدواج ڪرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ...
حنانه دختر مریم، قد ڪشیده بود ... ڪلاس دوم ابتدایی ...
اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توے فرودگاه ... همه شون اومده بودن ...
همین ڪه چشمم بهشون افتاد ...
اشڪ، تمام تصویر رو محو ڪرد ...
خودم رو پرت ڪردم توی بغل مادرم ...
شادی چهره همه، طعم اشڪ به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ...
هر ڪدوم از یڪ جا و یڪ چیز می گفت ...
حنانه ڪه از 4 سالگی، من رو ندیده بود ...
باهام غریبی می ڪرد و خجالت می ڪشید ...
محمدحسین ڪه اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ...
خونه بوے غربت می داد ...
حس می ڪردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم ڪه داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ...
اونها، همه توے لحظه لحظه هم شریک بودن ...
اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ...
اگر از شدت خستگی روی مبل ...
ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ...
از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ...
غم عجیبی تمام وجودم رو پر ڪرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می ڪردم ...
ڪمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح ڪه بلند شدم ...
پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روے پاش ...
یه نگاهی بهم ڪرد و دستش رو گذاشت روے سرم ...
با اولین حرڪت نوازش دستش ...
بی اختیار ... اشڪ از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ...
اما خیلی دلم برای بوے چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد ڪرد ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سید علي حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
متاسفم
حرفش ڪه تموم شد ... هنوز توی شوڪ بودم ...
2 سال از بحثی ڪه بین مون در گرفت، گذشته بود ...
فڪر می ڪردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ...
برعڪس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ...
به زحمت ذهنم رو جمع و جور ڪردم ...
- دڪتر دایسون ... من در گذشته ...
به عنوان یه پزشڪ ماهر و یڪ استاد ...
و به عنوان یڪ شخصیت قابل احترام ...
براے شما احترام قائل بودم ...
در حال حاضر هم ...
عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می ڪنم ...
نفسم بند اومد ...
- اما مشڪل بزرگی وجود داره ڪه به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهی ڪرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ...
من تقریبا 7 ماهی هست ڪه مسلمان شدم ...
این رو هم باید اضافه ڪنم ...
تصمیم من و اسلام آوردنم ...
ڪوچڪ ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ...
چه من رو انتخاب ڪنید ...
چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ...
من ڪاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ...
و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ...
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...
با شنیدن این جملات شوڪ شدیدترے بهم وارد شد ...
تپش قلبم رو توے شقیقه و دهنم حس می ڪردم ...
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
هرگز فڪرش رو هم نمی ڪردم ... یان دایسون ... یڪ روز مسلمان بشه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سید علي حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
عشق یا هوس
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
حقیقت این بود ڪه من هم توی اون مدت به دڪتر دایسون علاقه مند شده بودم...
اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ...
و من در تصمیمم مصمم ...
و من هر بار، خیلی محڪم و جدے ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع ڪردم ...
دیگه صدام در نیومد ...
- بعد از حرف هایی ڪه اون روز زدیم ... فڪر می ڪردم ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
حرف هاے شما از یڪ طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ...
داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ...
تمام عقل و افڪارم رو بهم می ریخت ...
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ...
و به خاطر علاقه اے ڪه به شما پیدا ڪرده بودم ...
خودم رو لعنت می ڪردم ...
اما اراده خدا به سمت دیگه اے بود ...
همون حرف ها و شخصیت شما ...
و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز ڪنجڪاو بشم ...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی هاے فڪریش ...
شخصیتی ڪه در عین تنفرے ڪه ازش پیدا ڪرده بودم ...
نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فڪر نڪنم ...
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مڪث ڪرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق ڪردم ...
و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی ڪردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح ڪنم ...
و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... ڪه به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می ڪنم ...
هر چند روز اولی ڪه توے حیاط به شما پیشنهاد دادم ...
حق با شما بود ...
و من با یڪ هوس و حس ڪنجڪاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما ڪشیده شده بودم ...
اما احساس امروز من، یڪ هوس سطحی و ڪنجڪاوانه نیست...
عشق، تفڪر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ...
من رو اینجا ڪشیده تا از شما خواستگاری ڪنم ...
و یڪ عذرخواهی هم به شما بدهڪارم ...
در ڪنار تمام اهانت هایی ڪه به شما و تفڪر شما ڪردم ...
و شما صبورانه برخورد ڪردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می ڪردم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سید علي حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز 💌*
#قسمت_هفتاد_و_ششم
پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ...
و من به تڪ تڪ اونها گوش ڪردم ...
و قرار شد روی پیشنهادش فڪر کنم...
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر ڪرد ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ...
اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فڪر ڪنید ...
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...
ولی می ترسیدم ڪه مناسب هم نباشیم ...
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ...
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ...
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ...
برگشتم خونه ... و بدون اینڪه لباسم رو عوض ڪنم ...
بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت ...
- ڪجایی بابا؟ ... حالا چه ڪار ڪنم؟ ...
چه جوابی بدم؟ ... با ڪی حرف بزنم و مشورت ڪنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم ڪنی ...
بی اختیار گریه می ڪردم و با پدرم حرف می زدم ...
چهل روز نذر ڪردم ...
اول به خدا و بعد به پدرم توسل ڪردم ...
گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
اما هر چه می گذشت ...
محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شڪل می گرفت ... تا جایی ڪه ترسیدم ...
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...
روز چهلم از راه رسید ...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ...
و بخوام برام استخاره ڪنن ...
قبل از فشار دادن دڪمه ها ...
نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ...
فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ...
من، مطیع امر توئم ...
و دڪمه روی تلفن رو فشار دادم ...
" همان گونه ڪه بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ...
بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ...
تو پیش از این نمی دانستی ڪتاب و ایمان چیست ...
ولی ما آن را نوری قرا دادیم ڪه به وسیله آن ...
هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می ڪنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می ڪنی "
سوره شوری ... آیه 52
و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
*فرزند شهید سیدعلے حسینے*
*از #پارت_پنجاه توسط دختر شهید نوشته شده*
@omid_aramesh114