به دل نگیر اگر تولد شما را تبریک نمی گویند، ذوق ولادت مادرتان غافلگیرشان کرده.💐 تولدت مبارک ،ابرمرد سرزمینم🌹
#امام
{دختران انقلابی}
@Revolutio
چه روزی به دنیا آمدی
سرور جانان😍💚
#امام
{دختران انقلابی}
@Revolutio
ولادت حضرت زهرا (س)
و
ولادت رهبر کبیر انقلاب
مبارک باد❤️✨
#حضرت_فاطمه(س)
#امام
{دختران انقلابی}
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دعایی داره....🙂❤️
#حضرت_فاطمه(س)
{دختران انقلابی}
@Revolutio
https://harfeto.timefriend.net/16424169921579
بگین تا حالا آموزش هایی که گذاشتم به دردتون خورده؟
خیلی ممنون واقعا خوشحالم خوشتون آمده
چند تایی توی پی وی اومدن تشکر کردن که بازم از شون همینجا تشکر میکنم
بعض ها گفته بودن خیلی مسخرس
خب من قرار اینجا ادیت کردن هم یاد بدم به خاطر همین دارم از اول شروع میکنم که اون هایی که آشنایی مدارن تا یک جایی آشنا بشن
اگه دوست نداری خیلی راحته ترک کن 🙂
یا سوپرایز ها را نگاه نکن خیلی بهتر تا اینکه دل کسی را بشکونی 🙂
شما
خوبه، اون سه تا کار بردی که گذاشتی واقعا بلد نبودم خیلی به دردم خورد ممنون
پاسخ ما
خوشحالم خوشتون آمده
🍃🌸
#ناشناس
شما
چقدر تو خوبی واقعا ممنونم خیلی برای کانال زحمت میکشی من از اون اول که توی کانالت عضو شدم خیلی حس خوبی بهم دست می داد
این را گفتم بعض بدونن و حداقل با بی احترامی دل کسی را نشکونن
پاسخ ما
فهمیدم کی هستی 😂 ممنون گلگلی
#ناشناس
https://eitaa.com/Revolutio/4639
این پیامم خواستین یک نگاهی بندازین ببنین نظری در موردش نداری
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
پی دی اف #رمان #لیلی_سر_به_هوا ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio
۴۵۵سین ای کاش ما هم همین قدر عضو داشتیم 🙂
💕💕
زمانمےگذرد
ومڪانهافرومےشڪنند
اماحقایقباقےمۍمآندومآهمچنان
درفراقرفتنتمۍسوزیم
حاجۍ،براموندعآڪن
خیلۍبہدعاۍشمانیازداریم.
{دختران انقلابی}
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌹 مداف؏چادࢪ خاکی
{دختران انقلابی}
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_22
بالاخره سڪوت داخله آسانسور با صدای مهدی شکست:میگم پارسا!ساعت چند میریم حرم؟
پارسا به مهدی نگاهی کرد و با لبخند گفت:هروقت تو بگی
مهدی خنده کوتاهی کرد و گفت:ای بابا،پارسااا...حالا ما یه بار یه سوتی دادیم.تو هرجا میری هرچی ازت میپرسم میگی"هروقت تو بگی"
ایندفعه پارسا خنده کوتاهی کرد و گفت:تقصیر خودته جناب
جنابشو خیلے محکم گفت!
آسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم!
کلید اتاقه پارسا و مهدی و رضا،دسته رضا بود،رضا نگاهی به کلید داخله دستش انداخت و گفت:خـب،ما اتاقه 151هستیم.
مهشید هم گفت:ماهم 153هستیم...بقیه کجان؟
پارسا:مهشید خانم اینقدر گرمه صحبت با رعنا خانم بودید که متوجه نشدید بقیه زود تر از ما رفتن تو اتاقاشون،مطمئنم الان دارن خواب هفت پادشاهو میبینن!
با گفتن اسمه"رعنا"از زبون پارسا تپش قلبم بالا رفت!
خب منم داشتم با مهشید صحبت میکردم!
چرا اسمے از من نیاورد؟
چرا اصلا رعنارو با اسمـ خطاب کرد؟
مگه فامیله رعنارو نمیدونه؟
مگه...
با صدای مهشید به خودم اومدم:ساراااااا
نگاهش کردم و گفتم:بلههه
_هیچے!بیا بریم
+باش بریم
مهدی و رضا با تعجب به من نگاه میکردن ولی مثله همیشه پارسا یا به زمین یا به مهشید نگاه میکرد
مهشید:خب خدانگهدار
پارسا و مهدی و رضا:یاعلے
منو رعنا هم زود خداحافظی کردیم،مهشید هنوز قدمه اولو برنداشته بود عطسه ای کرد که پارسا نزدیکش شد و گفت:وای مهشید!نکنه میخوای سرمابخوری؟چرا مراقب خودت نیستی دختر؟
مهشید لبخندی زد و گفت:نگران نباش داداشے،خوبم!
همینطور که حرفش تموم شد عطسه ی دیگه ای زد و لبخندی زد
منو رعنا زدیم زیر خنده که مهشید هم همراهیمون کرد...
پارسا:مهشید برو استراحت کن!فقط خداکنه سرما نخوری!
مهشید:الان میرم
مهشید کلیدو به سمته من گرفت و گفت:شما برین منم الان میام
کلیدو از مهشید گرفتم و با رعنا به سمت اتاق قدم برداشتیم...
در اتاقو باز کردم و نفس راحتی کشیدم!
یه اتاق سه تخته...
زود خودمو به تختی که کنار پنجره بود رسوندم و گفتم:رعنا این تخت ماله منه!گفته باشم
رعنا سری تکون داد و گفت:خدابخیر کنه
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_23
رعنا هنوز در اتاقو کامل نبسته بود که مهشید وارد شد و نفس عمیقی کشید!
نگاهی به من انداخت و گفت:به به...میبینم ساراخانم بهترین تخته اتاقو برداشته
+ماییم دیگه
مهشید:اینطوریه دیگه؟
+از اولش اینطوری بوده
مهشید:من به حسابہ
بقیه حرفش مساوی بود با عطسه ای که خیلی بلند بود
مهشید:وای!فکر کنم واقعا سرما خوردم
+نه...شاید حساسیتی چیزیه
_نه سارا،حتما سرما خوردم
+خب باید استراحت کنی
_واای نه سارا!من اومدم مشهد زیارت،نیومدم که بخوابم!
+حالا که اینطور شد...
_حالا که اینطور شد،چی؟
+اممم
رعنا:میریم به آغا پارسا میگیم
+اره
مهشید:نمیگید
منو رعنا باهم:میگیم
_خب حالا...تا عصر استراحت میکنیم،بعدشم میریم حرم!
+قبوله
رعنا:قبول
مهشید:خب بیاین بخوابیم،ساعت3بریم حرم
روی تختم دراز کشیدم و رعنا هم به سمته تختش قدم برداشت...اونقدر خسته بودیم که فقط چادرهامونو در آوردیم و با همون لباسای اتوبوس خوابیدیم
{ساعت2:30عصـر}
رعنا:وااای سارا...پاشو دیگه
با صدای خواب آلودم گفتم:باااشه
رعنا:سارا باتوام!حاله مهشید اصلا خوب نیست!بدجور تب کرده
بلند شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم:چییییی؟
رعنا:میگم مهشید حالش اصلا خوب نیست!داره تو تب میسوزه.
ادامه دارد....
@Revolutio
#پارت_24
+وای،از کِی؟
رعنا:خودمم الان از خواب بیدار شدم،بیا یه کاری کنیم!به آقا پارسا بگم؟
+میگم رعنا؟بیدارش کنیم؟
رعنا:وای سارا؟!بیدار نمیشه!تبش بالاست اصلا نمیتونه چشماشو باز کنه!
+خب برو به آقا پارسا بگو
رعنا:تو برو
+رعنا جان!برو دیگه
رعنا:باش الان میرم
+اره برو
از روی تختم بلند شدم و به سمته تخته مهشید قدم برداشتم،کنار تختش زانو زدم و روی زمین نشستم!آروم صداش زدم,چون تبش خیلی بالا بود ناله میکرد!
رعنا:من رفتم
+برو دیگه
رعنا از در اتاق بیرون رفت و من هم از جام بلند شدم!رفتم توی آشپزخونه و دستماله تمیزی با یه ظرف آب برداشتم.از آشپزخونه بیرون اومدم و دوباره به سمته مهشید رفتم....
روی تخت کنارش نشستم و دستمالو خیس کردمو روی پیشونیش که خیلی داغ بود گذاشتم
در اتاق باز شد و پارسا اومد داخله اتاق...اونقدر حول بود که متوجه حضور من نشد!
کنار تخته مهشید روی زمین نشست و دستشو روی دسته مهشید گذاشت!
آروم گفتم:سلام
سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد و گفت:سلام
اونقدر آروم سلام کرد که حتی خودش هم از این صدای ضعیفش تعجب کرد،من به کنار....!
سرشو به مهشید نزدیک کرد و گفت:مهشید؟خواهری؟
مهشید چشماشو باز کرد و سرشو به سمته پارسا چرخوند.
مهشید:سلام
پارسا:سلام عزیز دلم...نگرانت شدم...!
دستشو روی پیشونیه مهشید گذاشت و گفت:خیلیم تب داری که!
مهشید:شرمنده پارسا
پارسا:دختره ی پرو اینقدر حرف نزن،اَه...
مهشید بعد از تموم شدن حرفه پارسا با زار گفت:داااداااش"""
پارسا زد زیر خنده و گفت:جونه داداش؟
ادامه دارد
@Revolutio
من یک دختر چادری هستم☺️
چادرم مشکیه ولی لباسای خونم قرمز☺️
همه فکر میکنن من آدمی غمگینی هستم😔
ولی من با چادرخیلی هم خوشحال و شادم😌