بعدِ این که دهقان فداکار لباسشو آتیش زد و مسافرارو نجات داد...
باباش از قطار اومد بیرون گفت دیدین گفتم؟ میدونستم فندک داره😂😂
# اندکی خنده😂
«❤💭»
رَفـیـقڪَمدآشـتـہبـآش
وَلـۍبِـھتَـرینُبآحـآلتَریـنِشودآشـتـہبآش:))
¦🍪¦❤¦⇢ #رفیقانهـ•°
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≺•●💙🚎●•≻
بہیکۍازرفقـاگفـتم؛
منڪہڪربلانرفتمامـا
توڪہرفتۍیڪمبرامتوصیفشڪن!؟
بگـوچجـورجـایۍ؟!
لبخـندۍزدوبـادلتنگۍگفـت
بِھـشت••♥️🙂
@Revolutio
[•💛🦋•]
خدایی که
کمک حالِ
انسان هاست(:♥️
#خدای_من
ـــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••• *#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــ*
°✿فدک✿°:
[°🕊💚°]
کـربلا نرفتن سخت است ....
کـربلا رفتن سخت تر !!!
تا نرفته ای شوق رفتن داری ..
کربلا رفته ها می دانند
بعد از کـربلا روضه حسین
حکم ظهر دارد برای نوکر حســین 😭
.
.
دلم تـنگ کربلـاته آقا...🥺💔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین🖤
ـــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•••
*#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــ*
@Revolutio
ســـایہات ڪم نشود از سرمان
ای سـایہۍ سـر ..✨💛!'
#رهبرانه
@Revolutio
°✿فدک✿°:
#دانستنی
♡- - - - - - - - - - - - ♡
شعارملیکشورهایمختلف🏡☝️🏼💕.⊰
ایران:استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی🚚🥝🌸.
اسکاتلند:دردفاعمنخداازمندفاعخواهدکرد🤧💜🦋.
چین:بهخلقخدمتکنید💫🍿💛.
سوئیس:یکیبرایهمههمهبراییکی💕🍶🌈.
عراق:خداوندبزرگاست😻✋🏼✨.
هند:تنهاراستیاستکهپیروزاست👩🏻🎓💛⚓️.
فرانسه:آزادیبرابریبرادری😂🌹🌸.@Revolutio
سی صد تا شدیم دخترا وایی 😍 ترک نکنید سوپیراز ها را فردا می گذاریم
هدایت شده از مسابقات
شرکت کننده شماره5⃣
کاربر❤️h❤️
[فروشگاه #زیباکده_بانو😍🎊]
به همراه#مسابقات و #قرعه_کشی🤩🎁🌿
توی این کانال کلی لوازم آرایشی خوشگل و فانتزی هست💅💖
جهت #عضویت روی لینک زیر کلیک کنید👇♥️
https://eitaa.com/joinchat/2203844744C5dd6d5bdd5
♦️برای شرکت در #مسابقه کلیک کنید😻👆
♦️دنیای زیبایی هااااااااا💄😎💐
شروع عاشقانه ای سخت و هیجان انگیز💥😱
💠قسمت اول
وارد محوطه دانشگاه حقوق شدم. سنگینی نگاه همه را روی خودم حس میکردم. همه در گوش هم چیزهایی میگفتند. خب حق داشتند، ورود دختر ١۵ ساله به دانشگاه عجیب است.
ولی خب با پارتی بازی وارد نشدم با درس خواندن به اینجا رسیدم داداش علی همیشه وقتی درس میخواندم میگفت:(دختر جان بسه نوشته های کتاب ها هم از دستت خسته شدند)
از بین چشم های متعجبشان عبور کردم و به اولین کلاسم رسیدم،وارد کلاس شدم........
تازه این شروع کار ریحانه داستان است. 🌺🏁
پستی بلند ها در پی دارد..... 🌄
پستی بلندی هایی که هیچ یک نتوانست زنجیر محکم پیمانش را پاره کند.
ادامه رمان هیجان انگیز هم پیمان تا امنیت 🇮🇷🤩
در لینک زیر👇🏻🔥
@hampeimanbaham
من رمان رو خواندم واقعا درد ناک هست با هر خطش گریه کردم برید عضو بشید و این رمان زیبا را از دست ندید من که ازش درسه عبرت های زیادی گرفتم 🌷
چرا ترک گفتم که فردا مثل همیشه رمان را میگذارم و البته فعالیت و سوپرایز هامون کم نشیم لطفا
#دستان_تو
#پارت_60
گوشیو قطع کردم و شمارهی مامانو گرفتم
+سلام
مامان:سلام
+مامان؟سرت شلوغه؟
مامان:دارم میرم اورژانس،زود بگو قطع کن
+چشم...مامان من دارم میرم پارسارو ببینم،دور اومدم نگران نشو
مامان سکوت کرد که گفتم:مامان؟
مامان:باش برو
+ممنون.خدانگهدار
مامان:خداحافظ
سوار تاکسی شدم و آدرس پارک شادی رو به راننده دادم.
وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم،نمیدونستم پارسا رو از کجا پیدا کنم توی این پارک به بزرگی!
داشتم با نیکمت های پارکو دید میزدم که صدای پارسا از پشت سرم اومد:سلام
برگشتم که با چهرهی داغونش روبهرو شدم
+سلام
پارسا نگاهشو به نیمکتی که خالی بود انداخت و گفت:بریم بشینیم؟
+بریم
با فاصلهی زیاد روی نیمکت نشستیم که پارسا گفت:چرا دیشب
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و زود گفتم:اومدم که توضیح بدم
پارسا:میشنوم
+امیدوارم خوب به حرفام گوش کنید!
پارسا:بله،بفرمایید
+خب راستش شما دانیال،پسرعمومو دیدین و میدونم که میدونید اون پسری که دیدیم دست از سر من بر نمیداره،خانوادهی شماهم که
نمیدونستم باید چی بگم...
پارسا:خانوادهی من،بدون پرسیدن نظر من برام دختر پیدا میکنن که برم خاستگاری!
خوب شد خودش بقیشو گفت؛ادامه دادم:خب نمیدونم چجوری بگم،خانواده شما،شمارو توی فشار قرار دادن که بر خلاف خواستهی قلبیتون ازدواج کنید،بابای منم که نمیتونه جلوی عموم بایسته و
نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و گفت:مجبور میشید با پسر عموتون ازدواج کنید.
سرشو چرخوند سمتم و گفت:میشه برید سر اصل مطلب؟؟
+بله
پارسا:خب؟؟
هنوز نمیدونستم بگم یا نگم،اگه نمیگفتم فرصتمو از دست میدادم و اگه هم میگفتم ممکن بود حتی نگاهمم نکنه-_-
چشمامو بستم و تند گفتم:ما...ما باهم ازدواج میکنیم،نه نه؛فقط یه عقد ساده،بعد هم همهچیزو میزنیم بهم!
چشمامو باز کردم و نگاهی به پارسا انداختم که خیلی خونسرد نگاهم میکرد
پارسا:میدونستم میخوایین اینو بگین
+از...از کجا؟
پارسا:بگذریم...در رابطه به این موضوع،اگه من کسیو دوست داشته باشم چی؟
اون لحظه فکر کردم یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن"چقدر بی احساس بود پارسا؛چقد سرد و جدی؛همچین چیزی وجود نداره،اون نباید کسیو جز من دوست داشته باشه!هیچکس!
پارسا:شوخی کردم
خندیدم و پیش خودم گفتم:اگه شوخی نبود خودم با دستای خودم خفت میکردم پسر!
+مهم نیست.نظرتون چیه؟
پارسا:باید فکر کنم
از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:باشه،فقط میدونید که عمو اسماعیل گفتن تا فردا جواب بدم؟
پارسا هم از روی نیمکت بلند شد و گفت:بله میدونم،تاشب خبرتون میکنم
+ممنون خدانگهدار
پارسا:خداحافظ
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_61
از پارسا دور شدم که گوشیم زنگ خورد،از توی جیب مانتوم درش آوردم که عکس مامان روی صفحهی گوشی نمایان شد،جواب دادم
+سلام مامان
مامان:سلام...چی شد دیدیش؟
+اره
مامان:خب؟
+چی خب؟
مامان:سارا باید به من بگی چی گفتی و چی گفت
+شخصی بود
مامان:اها....پس شخصی بود دیگه؟
خندیدم و گفتم:مامان جان...چیز خاصی نگفتیم،حالا اومدم خونه توضیح میدم
خودمم نمیدونستم میخوام چیو توضیح بدم!
مامان:باشه،زود بیا خونه
+چشم خداحافظ
+خداحافظ
توی ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر به خیابون که حالا دیگه خلوت شده بود خیره شدم،کاش یکی میومد دنبالم؛هم صالح و هم بابا محل کارشون از اینجا دور بود
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم،از اونجایی که میدونستم اتوبوس تا نیم ساعت دیگه نمیاد از جام بلند شدم
هنوز قدم اولو برنداشته بودم که ماشینی برام بوق زد،با فکر اینکه مزاحمه به راهم ادامه دادم که حس کردم یه نفر صدام زد
+ساراخانم!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که با چهرهی مهربون پارسا روبهرو شدم
پارسا:میرسونمتون
+ممنون...خودم میرم،میخوام قدم بزنم
پارسا:خب یه روز دیگه قدم بزنید،الان خیابونا خلوتن،خطرداره.بفرمایید
به سمت ماشینش رفتم و گفتم:ممنون
پارسا آروم گفت:خواهش میکنم
روی صندلی عقب نشستم که پارسا بی مقدمه گفت:خب من قبول میکنم
+چیو؟
پارسا از توی آینه نگاهم کرد و گفت:همین که عقد و....
منظورشو فهمیدم و گفتم:اها...خب؟
پارسا:من موافقم،اینجوری هم به نفع منه همـ شما.
خیلی خوشحال شدم،فکر نمیکردم به همین زودی تصمیمشو بگیره
مکث کرد و گفت:فقط امیدوارم زود تموم شه این فیلم مسخره
"مسخره"شـو خیلی آروم گفت ولی من شنیدم،با گوشای خودم شنیدم.اتفاقاتی که برای من خیلی شیرین بود برا اون مسخره بود....خیلی زود خوشحالی که برای موافقت زودش به دست آوردم رو از دست دادم و جاشو با یه بغض کوچیک عوض کردم.
لبخندی زورکی زدم و با بغض گفتم:زود تموم میشه...زود
پارسا با تعجب از توی آینه نگاهم کرد که سرمو به پنجره چسبوندم و چشمامو روی هم فشار دادم که اشکای بیموقعم سرازیر نشن!
داستان من این بود،جلوگیری از اشکای بیموقع،حرفای تلخ شنیدن و لبخند های زورکی زدن،بغض بی موقع و هقهق های شبونه،حالم خوبه های دروغ و تظاهر به خوشحال بودن،نگاههایی که توی نگاهش قفل میشن و نمیشه جداشون کرد...
ادامهدارد...☹️💔
#دستان_تو
#پارت_62
بغضمو قورت دادم و تو فکرهایی که این چند وقت منو به حال خودم رها نمیکردن فرو رفتم.
با صدای پارسا به خودم اومدم و صاف روی صندلی نشستم
پارسا:ببخشید دیگه، میدونید که نمیشه رفت جلوی در خونتون.......
نگاهی به بیرون انداختم و منظورشو متوجه شدم
+نه نه...مشکلی نیست،تاهمین جاهم زحمت کشیدید
در ماشینو باز کردم و گفتم:خداحافظ
پارسا هم متقابلا جوابمو داد و با سرعت از کنارم رد شد،به رفتنش نگاه کردم تا جایی که دیگه از دیدم خارج شد.
کلید رو از کیفم در اوردم و وارد خونه شدم.
[صبحروزبعـد]
مامان:سارا بهشون چی بگم؟
با غرغر گفتم:بگو....اصلا هرچی شما و بابا بگین دیگه!
بابا:من میگم پارسا و سارا لقمهی دهن هم نیستن
رو کرد به مامانو گفت:خانم جان زنگ بزن بگو: "شرمنده جواب سارا منفیه!"
بی اختیار گفتم:نهههه
بابا و مامان زدن زیر خنده که بابا گفت:از دیروز تاحالا هی حاشیه میری که ما جواب بدیم،خودم جوابو از زبونت کشیدم بیرون
با غرغر گفتم:باباااا
بابا:خانوم زنگ بزن،زنگ بزن بگو شام بیان اینجا،هم دور هم باشیم هم تکلیف این جوونارو مشخص کنیم...
با این حرف بابا دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش،هنوز باورم نمیشد دارم با پارسا ازدواج میکنم،ازدواج صوری!یه فیلم،به قول پارسا یه فیلم مسخره...
از روی کاناپه بلند شدم که مامان گفت:کجا؟
+اتاقم،درس دارم
مامان سرشو به دوطرف تکون داد و گفت:نخیر،امروزو درس نمیخواد بخونی،بیا کمک من خونه رو تمیز کنیم
با صدای بلندی گفتم:چیییی
مامان:هیس....صداتو بیار پایین،زشته میخوای عروس شی ولی هنوز مثل یه بچه پنج ساله جیغ جیغویی
+مامان
مامان رو کرد به بابا و گفت:دروغ گفتم حاجی؟
بابا:حالا خیلیم جیغ جیغو نیست دخترم،فکر کنم استرس داره!
خجالت کشیدم و مطمئن بودم لپام تاحالا حتما گل انداخته،ولی ای کاش همهی اینا واقعی بود،همهی اینا همراه با عشق و علاقهی دوطرفه،ولی نبود،نیست،نمیشه
نگاهمو سرتاسر خونه چرخوندم و شونه هامو بالا انداختم و رو به مامان به ملایمتی گفتم:خونه تمیز که!
مامان دستشو مشت کرد و جلو دهنش گذاشت و گفت:امشب بله برون توعه سارا!خونه باید برق بزنه!
ادمهدارد....🙂♥️
#دستان_تو
#دستان_تو
#پارت_63
مامان دستشو مشت کرد و جلو دهنش گذاشت و گفت:امشب بله برون توعه سارا!خونه باید برق بزنه!
هه...بله برون من،پارسا!
چقد به این لحظات فکر کرده بودم،اصلا فکرشو نمیکردم یه روز با پارسا نقشهی به این مسخرهای بکشیم.الکی الکی داشتم خودمو بدبخت میکردم،نه نه من با پارسا توی هرشرایطی خوشبختم،خوشبخت ترین دختر دنیا!
[شب]
صالح نگاهم کرد و خندید!•_•
+الان چرا خندیدی؟
صالح:چرا اینقدر استرس داری؟
صداشو آورد پایینو گفت:تو که خیلی دوستش داری؟
+حالا یه کاری نکن امشب از زبون تو از مهشید خاستگاری کنماا
صالح:میکنی؟
+بکنم؟
صالح:اره اره....خیلیم خوبه
دستمو زدم رو پیشونیم و با صدای رسایی گفتم:مامان
مامان:چیه؟
+مامان صالح مهشیدو دوست داره
صالح:عه عه....دروغ میگه مامان
مامان خیلی عادی گفت:خودم میدونستم
منو صالح باهم:جدا؟
مامان:اره....من مادرمااا
برام عجیب بود چرا احساس منو نسبت به پارسا ندونسته!یعنی من بچه پرورشگاه بودم؟به فکری که کردم خندیدم و گفتم:خب امشب وقت خوبیه!
مامان:خیلی وقت پیش خاستگاری کردم
صالح:چییی؟
مامان:هیچی!گفتم مهشید مال صالحه،عروسش نکنین
بعد از این حرفش زد زیر خنده که صدای آیفون خونه بلند شد....
صالح:اوووف...سارا دلم برات تنگ میشه
+ها؟
صالح همونطور که به سمت آیفون میرفت گفت:تو داری میری خونه شوهر
زدم زیر خنده که مامان گفت:حالا کو تا بره خونه شوهر!
بیاختیار گفتم:زود میرم
با این حرفم بابا که داشت روزنامه میخوند سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،مامان هم سری به نشانهی تاسف تکون داد و گفت:عجله داره
ادامه دارد...
☁️☘☁️☘
☘☁️☘
☁️☘
☘
#دستان_تو
#پارت_64
مامان سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:عجله داره
صالح درو زد و گفت:اومدن
رو کرد به منو گفت:تروخدا زایع بازی در نیار،من پارسا رو میشناسم،نمیخنده نمیخنده وقتیم که میخنده باید از رو زمین جمعش کنی!
چه خصوصیت جالبی داشت،آره دیده بودم همیشه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره
زنگ واحدو زدن که بابا گفت:باز کن پشت در نمونن
صالح همونطور که دستگیرهی درو میچرخوند گفت:ای به چشم
بعد از اینکه سلام و احوال پرسی با خانوادهی احمدی تموم شد بابا روبه جمع گفت:اول شام بخوریم یا
عمو اسماعیل نذاشت ادامهی حرفشو بزنه و گفت:به نظرم اول جوونا حرفای آخرشونو بزنن بعد هرچی شما صلاح دونستین
بابا:چشم هرچی شما بگین
رو کرد به منو گفت:هوا بیرون خوبه،برین تو حیاط حرفاتونو بزنید
سرمو انداختم پایینو خیلی آروم گفتم:چشم
با پارسا کنار حوض البته با فاصله نشستم که پارسا گفت:بیچارهها از هیچی خبر ندارن.
و پوزخند تلخی زد!
لبخند تلخی زدم و با دلشوره گفتم:اگه بفهمن چی؟
پارسا به آسمون پرستاره خیره شد و گفت:نمیفهمن،نباید جوری رفتار کنیم که شک کنن
خیلی اروم گفتم:اره
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که پارسا گفت:چه آسمون پرستاره ای
از لحنش معلوم بود میخواد جو سنگین بینمونو از بین ببره
دوباره خیلی آروم گفتم:اره
پارسا:شما فکر میکردین که یه روز با من ازدواج میکنین؟
بی اختیار گفتم:اره
پارسا با تعجب نگاهشو از آسمون گرفت و توی چشمام خیره شد
پارسا:خیلی عجیبه!
+چی؟
پارسا:همین دیگه...شاید به تنها چیزی که هیچ وقت فکر نکرده بودم این بود که با شما ازدواج کنم!
چه راحت اینارو میگفت،خودش تاحالا به این فکر نکرده بود ولی من هرروز با همین تفکرات چشمامو باز میکردم و با امید اینکه شاید فردا ببینمش و نگاهم کنه میخوابیدم!
☘
🌧☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘
☘☁️☘☁️
☁️☘☁️
☘☁️
☁️
#دستان_تو
#
#دستان_تو
#پارت_65
دوباره سکوت سنگینی بین منو پارسا حکم فرما بود که پارسا با صدای بلندی گفت:من اصلا نفهمیدم کی شمارو به چشم یه همسر دیدم
داره چی میگه؟
پارسا:اصلا نفهمیدم کی دلمو به شما باختم!
با صدای آرومی گفتم:چی
پارسا:اصلا فکر نمیکردم یه روزی عاشق دوست صمیمیه خواهرم شم!
+معنیه این حرفا چیه؟
پارسا نگاهی به دور و برمون انداخت و گفت:کاش زودتر این هفته میگذشت و شما همسر قانونی من میشدید!
با تعجب و بهت بهش خیره شدم که گفت:همهی اینا واقعیته!همشون دلیه!
بزور دهن باز کردم و گفتم:چی...معنیه این حرفا چیه؟
پارسا:اها...برای اولین باره که دارم ابراز علاقه میکنم،ما تا چند دقیقهی دیگه محرم میشیم،شمام میتونید با من که همسر آیندتونم راحت باشید!
خیلی متعجب بودم،پارسا دقیقا داشت چی میگفت؟یعنی اونم منو دوست داره؟یعنی قرار نیست بعد از چند وقت از هم جدا شیم؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟
سرمو تند بالا و پایین کردم و گفتم:نه نه...چیزی نشده!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوبه!
آروم گفتم:بریم؟
پارسا دوباره نگاهشو به آسمون دوخت و با انگشت اشارهاش یه ستاره پرنور رو نشونم داد
پارسا:اونو میبینید؟خیلی پرنوره
+اره
پارسا:چقد شبیهِ شماست...
دیگه داشتم ذوق مرگ میشدم،الان باید چی میگفتم؟تا چند دقیقهی پیش میگفت من اصلا فکر نمیکردم با شما ازدواج کنم و هی پوزخند میزد،الانم هی داره..........
نکنه معجزه شده؟وااای معجزه،نمردمو یه معجزه رو از نزدیک دیدم.
الان بابت اینکه به من گفته شبیه ستارم باید ازش تشکر کنم؟مثلا بگم شما لطف دارین؟لطف نداره،خودمم خوشگلم!یا مثلا بهش بگم چشماتون خوشگل میبینه؟نه بازم خودم خوشگلم!یا بگم شما شبیه ترین،بازم پررو میشه!اها میگم دستتون درد نکنه،ای بابا کاری نکرده که!
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پارسا گفت:خب بهتر بریم
آروم گفتم:بریم
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سلامـ مولاے مهربانمـ🥀🤚🏻*
موجـیم و طلوعـے از ظفـر مےخواهيم
آن نــــور هميشـــہ مُستقـر مےخواهيم
ما اهـــل زميـــنِ خستـہ از ظلمتـــ جور
خـــورشيـــد نـگاه مُنتظَــــر مےخواهيم
@Revolutio🕊️▪️🍃
☘☁️☘☁️
☁️☘☁️
☘☁️
☁️
#دستان_تو
#پارت_66
آروم گفتم بریم
به سمت خونه راه افتادیم که....
[پارسا]
بعد از اینکه از رفتن صالح مطمئن شدم،خواستم چیزی بگم که جیغ سارا رفت توی هوا!
با ترس گفتم:چیشد؟
سارا همونجور که به پشت سر من فرار میکرد با صدایی که میلرزید گفت:اون....اونجاس!
+چی؟
سارا:سوسک
با این حرفش زدم زیر خنده،اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نذاشتم،هرچند مهشید میگفت تمام خاص بودن دخترا به ترسو بودنشونه!
سارا از پشت سرم اومد بیرون و دست به کمر گفت:دقیقا کجاش خنده داشت؟
همینجور که دلمو گرفته بودم گفتم:اون جیغی که شما زدین از دیدن سوسک هم ترسناک تره
و دوباره زدم زیر خنده،واقعا این دختر خیلی خنده دار بود!
سارا به حالت قهر بودن سرشو برگردوند که بره،خواستم چیزی بگم که فرصت نداد و با صدای بلندی گفت:حرفای ما تموم شد!
+باشه
بعد از اینکه داخل خونه رفتیم آقا کاوه[بابایسارا]گفت:حرفاتون تموم شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله،حرفامون تموم شد
صالح خندید و گفت:اونم چی حرفایی!
با این حرفش لبخندی زدم،اگه خودم متوجه حضورش پشت سرمون نمیشدم الان دیگه اینجا منتظر خوندن سیغه نبودیم،و به معنای واقعی لو رفته بودیم!
بابااسماعیل:خب پارسا جان بشین کنار ساراخانوم
قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید،من داشتم چیکار میکردم؟
+چشم
صالح از کنار سارا بلند شد که جاشو گرفتم
بابا شروع کرد به خودندن سیغه محرمیت و من هر لحظه بیشتر از قبل استرس میگرفتم!
وقتی سیغه تموم شد عمو کاوه رو کرد به خاله فاطمه[مامانسارا] و گفت:خانوم جان الان شیرینی خوردن داره
نه من نه سارا مثله عروس دامادای واقعی خوشحال نبودیم و الکی لبخند میزدیم که مثلا خوشحالیم!
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘
☁️☘☁️☘
☘☁️☘
☁️☘
☘
#دستان_تو
#پارت_67
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
زود گفتم:نه
همه با تعجب نگاهم کردن که گفتم:پسفردا میریم آزمایش
صالح خندید و گفت:میترسی؟
+نخیر،فقط نمیخوام سارا خانوم خسته میشن
سارا زود گفت:نه،من خسته نمیشم
صالح نگاهم کرد و گفت:دخترا هیچ وقت از خرید خسته نمیشن،تو کارتو بده دستش تا شب توی بازار میگردونتت!
خودم خرید کردنو دوست داشتم ولی با سارا؟همهی اینا الکیه،زود تموم میشه دیگه!
سارا چشم غرهای به صالح رفت که همه خندیدن...
بالاخره اون شب تموم شد و قرار بر این شد که فردا صبح برم دنبال سارا واسه خرید حلقه،کسی همراهمون نمیومد بخاطر اینکه همه کار داشتن!آخه مگه این لحظه ها چند بار تکرار میشدن که میخواستن ما دوتا تنها بریم؟اینا همش خاطره میشه!
کمی فکر کردم و پیش خودم گفتم:یه خاطرهی بد!
[صبحروزبعد]
+مامان من رفتم
مامان:مواظب خودتون باشین
+چشم
کفشامو پوشیدم و گفتم:خدانگهدر
مامان:به سلامت
سوار ماشین شدم رفتم دنبال سارا
وقتی رسیدم در خونشون اساماس دادم که بیاد پایین...
روبهروی در خونشون منتظر توی ماشین نشسته بودم که سارا بعد از دوسه دقیقه از در خونه اومد بیرون،میخواستم بوق بزنم که حضور کسی که به طرفش میرفت توجهمو به خودش جلب کرد...
از ماشین پیاده شدم و به سمتشون قدم برداشتم
سلام کردم که سارا چشمای اشکیشو به چشمای نگرانم دوخت و آروم سلام کرد
دانیال:به به...میبینم بچه مثبت هم اینجاست!
هیچی نگفتم که سارا بدون توجه به دانیال گفت:بریم؟
+اره بریم
راه افتادیم به سمت ماشین که دانیال چادر سارا رو کشید و گفت:نمیدونستم با دخترا میچرخی!
پوزخندی زدم و گفتم:زنمه!
دانیال ناباور گفت:نیست
دست سارارو گرفتم توی دستمو گفتم:ساراخانوم زنه منه!
رو کردم به سارا و گفتم:بریم
سارا سرشو تند تند تکون داد و همراهم اومد
در ماشینو باز نکرده بودم که دانیال با صدای بلندی گفت:گفته بودم تا چیزیو که میخوام بدست نیارم دست بردار نیستم،نگفته بودم؟
پوزخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم:این فرق داره
دانیال با لحجهی انگلیسیش گفت:اونوقت چه فرقی داره؟
+فرقش اینه که الان ما داریم میریم خرید حلقه،شمام دیگه الکی جوش نزن واسه پوستت خوب نیست پسر!
سوار ماشین شدیم و بی توجه به داد و هوار های دانیال که تهدیدمون میکرد با سرعت از کنارش رد شدیم...
بعد از چند دقیقه گفتم:چقدر سمجه این پسر
سارا چیزی نگفت...
نگاهش کردم که نگاهم کرد،چشماش پراز اشک بود...نمیدونم چرا وقتی اشکاشو دیدم حس کردم قلبم الاناست که از کار بیوفته"!
سارا:ببخشید
لبخندی زدم و گفتم:چرا؟شما که کاری نکردین!قرار بود پشت هم باشیم دیگه!
سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبهرو دوخت...
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘