eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هرچقدر بخوای پول میدم ولی روزی 8پارت بزار پاسخ وای وای وای این دوست مون اصلا صبر نداره حق دارید خودم هم همین جوریم 😂😂😂♥♥♥♥🌷🌷🌷 پول نمی خواهد بدید می گذارم باید هماهنگ کنم با ادمین بعد چشم
برم بزاریم دوتا پارت دیگه رو
☘☁️☘☁️ ☁️☘☁️ ☘☁️ ☁️ با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو روی دستای سرد تراز یخم گذاشت! معنی این کارش چی بود؟یعنی اونم منو دوست داره؟شاید داره جلوی خانواده و فامیل نقش بازی میکنه،شاید میخواد کسی شک نکنه... نه نه...هیچکدوم ازینا دلیل خوبی نیست! تو صورتش زل زدم که چشماش برق زد،نمیدونم چرا،ولی گریه کردم...های های اشک ریختم! همه افراد در سالن با تعجب به منو پارسا نگاه میکردن که پارسا دم گوشم گفت:فرشته ها که گریه نمیکنن! چقدر مهربون بود و من نمیدونستم... اشکامو پاک کردم که مامان گفت:چی شد سارا؟ +هی...هیچی.... در همین لحظه در سالن با شدت باز شد و دانیال وارد سالن شد... بافریاد گفت:اینجا چه خبره؟ بابا با آرامش تمام گفت:عقد دخترمه...مشکلی داری؟ دانیال با صدایی پراز بغض گفت:چرا عمو؟چرا؟ بابا:چی چرا؟انتخاب با سارا بود،البته منم پارسا رو مثل پسر خودم دوست دارم و میدونم که دوتایی باهم خوشبخت میشن،مطمئنم! دانیال:یعنی با من بدبخت میشد؟ آروم خندیدم و پارسا هم خندید و دستمو بیشتر توی دستش فشرد... دانیال متضاد کلماتو خوب بلد بود و منظورشو میرسوند ولی یجوری حرف میزد،با لحجه‌ی انگلیسی!ترکیبی از زبان فارسی و انگلیسی! دانیال:من بخاطر سارا برگشتم ایران،اونوقت شما... ادامه‌ی حرفشو نزد و و گفت:من سارا رو دوست دارم با این حرفش پارسا از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:درست حرف بزن آقا دانیال پوزخندی زد و گفت:هه...تو حرف نزن جوجه مثبت!دارم با بزرگترت حرف میرنم بابا:دانیال!درست بهت میگم برو بیرون...نذار حرمت ها بشکنه! دانیال:عمو! بابا:برو! دانیال:باشه میرم...ولی نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره،منتظر باشین ‌ و بی توجه به چشمای پراز حیرت ما از در سالن بیرون رفتـ ☘ ☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘☁️☘
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه
دلم نمیاد نارحت تون کنم یک پارت دیگه هم میگذارم 😂
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا تقه ای به در اتاق پرو زد و گفت:ساراخانم! +بله؟ پارسا:درو باز نمیکنی؟ +چرا چرا...الان درو باز کردم که پارسا نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:چقد بهت میاد! لبخندی زدم و گفتم:ممنون پارسا:بچرخ چرخیدم که پارسا بشکنی زد و گفت:اینه!در بیار برم حساب کنم +نه ممنون...خودم حساب میکنم پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟ +گفتم خودم حساب میکنم پارسا خندید و گفت:پس من چیکارم؟ لبخندی از اعماق وجود زدم...امروز بهترین روز زندگیم بود،با هر لبخند پارسا میمردم و زنده میشدم! بعد از اینکه چادرمو پوشیدم از اتاق پرو بیرون اومدم که پارسا گفت:سارا بیا رفتم کنارش ایستادم و گفتم:هوم؟ پارسا دست گذاشت روی دوتا روسری و گفت:بنظرت کدومشو برا مهشید بخرم؟ مثل بچه ها حسودیم شد و گفتم:هر کدوم خودت دوست داری! پارسا دستشو گذاشت روی همون روسری‌ای که چشممو گرفته بود و پولشو حساب کرد... وقتی از در مغازه بیرون اومدیم پارسا دستمو گرفت...با انگشت شصتش روی دستمو نوازش میکرد...داشتم ذوق مرگ میشدم که گفت:بستنی بخوریم؟ میخواستم بگم نه...شاید همه‌ی اینا یه خواب بود،یه رویا...اگه بستنی میخوردم سردیه بستنی منو از خواب بیدار میکرد و من حسرت دیدن دوباره‌ی همچین خوابیو باید به گور میبردم... ایستادم که پارسا هم ایستاد پارسا:چیزی شده؟ +اره پارسا با ترس گفت:چی شده؟ +من خوابم؟ پارسا:یعنی چی؟ +من خوابم؟ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!حالا بریم بستنی بخوریم؟ 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
۴ پارت شد 😐💔😂😜
ان شاءالله بعد تبادل فعالیت میکنم
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
۴ پارت شد 😐💔😂😜
نمیدانم چرا پارت ۸۰ با ۷۹ یکی هست چون گفتم چهار تا پس یکی دیگه هم میگذارم و پارت ۸۲ همون ۸۳ هست 🤦🏻‍♀️یک شماره در پارت گذاری اشتباه شده من معذرت می خواهم
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!بریم بستنی بخوریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره بریم وارد بستنی فروشی شدیم که پارسا گفت:چی میخوری؟ +فرقی نداره پارسا:پس بشین من میام خیلی عجیب بود،همه چیز عجیب بود...چیشد که اینقدر عوض شد؟نمیفهمم خدا نمیفهمم! با انگشتام روی میز خط های فرضی میکشیدم که پارسا اومد و نشست روبه‌روم... دلمو زدم به دریا و گفتم:پارسا! پارسا نگاهشو از یخ در بهشت ها گرفت و گفت:بله؟ +تو منو دوست داری؟ پارسا از سوالم جا خورد ولی زود گفت:چرا میپرسی؟ +خب...خب تو تغییرکردی...تو قبلا اصلا نگاهمم نمیکردی! پارسا با خونسردی گفت:نگاه کردن به نامحرم اصلا خوب نیست،ولی... زود گفتم:ولی چی؟ پارسا زل زد تو چشمام و گفت:خودت اگه جای من بودی اینکار میکردی سارا +منظورتو نمیفهمم پارسا:خب من یه بار قبلا ازت خاستگاری کردم خندیدم و با تعجب گفتم:کِی؟ پارسا:سارا خودتو نزن به اون راه...هرکسی هم بجای من بود کسی که یک بار بهش جواب منفی داده رو نگاه نمیکرد،چرا؟چون کمی فکر کرد و گفت:نمیشد دیگه نمیشد! با بهت بهش خیره شدم و گفتم:من اصلا نمیدونم درباره‌ی چی حرف میزنی! پارسا:سارا! +خب من واقعا نمیدونم داری چی میگی! پارسا:واقعیت!یکی دوماه قبل از کنکور من ازت خاستگاری کردم،ولی تو بدون اینکه منو ببینی جواب رد دادی! کمی فکر کردم که یاد اون روز افتادم.... اون روز که صالح بعد از چند وقت اومد پیشمون و گفت"برات خاستگار اومده....برو درستو ادامه بده" عصبی خندیدم و گفتم:چی میگی؟من نمیدونستم اون تویی!چرا بابا نگفت تویی؟چرا مامان نگفت؟چرا صالح نگفت! عصبی از جام بلند شدم که پارسا هم از جاش بلند شد... پارسا:کجا میری؟ با بغض گفتم:پارسا بذار برم...میخوام تنها باشم از کنارش رد شدم و از مغازه بیرون رفتم... کم کم داشت شب میشد ولی من نمیتونستم با هیچی کنار بیام...چرا صالح گفت نمیشناسش؟چرا کسی چیزی به من نگفت؟چرا؟ گریه میکردم و با خودم حرف میزدم...نمیدونم چرا با اینکه فهمیده بودم پارسا هم منو دوست داره ولی خوشحال نشده بودم! رهگذران با تعجب چیزی میگفتن و سرشونو به علامت تاسف تکون میدادن... اصلا نفهمیدم کِی رفتم وسط اتوبان ولی خیلی دیر شده بود.با صدای کامیون بزرگ به خودم اومدم...در فاصله‌ی ده یازده متری بودم باهاش ولی نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم! صدای بوق کامیون میومد ولی من همینجور ایستاده بودم و به پارسا فکر میکردم،به این چند ماه فکر میکردم... چشمامو بستم و منتظر برخورد کامیون با خودم بودم که کسی دستمو کشید و هردو پرت شدیم یه طرف... چشمامو بسته بودم و میترسیدم بازشون کنم...صدای نفس های پارسا میومد. پارسا با فریاد گفت:چیکار میکنی سارا!میخواستی خودتو به کشتن بدی؟ چیزی نگفتم که اینار با صدایی بلندتر از قبل گفت:با توام! چشمامو باز کردم و نگاهش کردم...لباساش خاکی شده بودن مثل چادر من! خیلی آروم گفتم:پارسا پارسا اومد نزدیکم نشست و گفت:جانم؟حواست کجا بود سارا؟میخواستی به کشتنمون بدی! بغضم شکست و با گریه گفتم:ببخشید پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
دوستان دارم یک ناشناس میسازم که پیامی نخوانده نمانه اونجا به ناشناس ها جواب می دهم که راحت باشید فکر کنم امکان چت هم داشته باشید باهم به صورت ناشناس درست لینک کانال را میدهم عضو بشید
@Revolutiorn کانال ناشناس هست اینم ناشناسمون www.6w9.ir/msg/8121234
بسم الله الرحمن الرحیم
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا از جاش بلند شد و گفت:اشکال نداره.ولی حواستو بیشتر جمع کن،الان هم پاشو بیا بریم... آروم گفتم:نمیتونم پارسا با نگرانی گفت:چت شده؟ +شکست پارسا با ترس نشست روبه روم و گفت:چی؟کجات؟ توی چشماش زل زدم و گفتم:قلبم پارسا نگاه پر غمشو به زمین دوخت و گفت:سارا جان...بیا بریم،اصلا هرچی شده تقصیر من! مثل دیوونه ها خندیدم و گفتم:تو که کاری نکردی.من دیوونه بودم که..... اصلا نمیدونستم چی بگم!اون کاری نکرده بود هرچیزی هم شده تقصیر خودم بود از جام بلند شدم و گفتم:ببخشید پارسا لبخندی زد و گفت:اگه طوریت میشد چی؟بابا بخدا من آرزو دارم +چه ربطی داشت؟ همینجور که به چپ و راست نگاه میکرد دستمو گرفت و گفت:اگه تو طوریت میشد حتما من میمیردم...فکرشو بکن کسیو که خیلی دوست داری رو تخت بیمارستان باشه! لبخندی از اعماق وجود زدم و نفس عمیقی کشیدم.همه چیز درست شد،همه چیز... سوار ماشین شدیم که پارسا گفت:الان کجا بریم؟ +پارسا...چرا به من نگفتی؟ پارسا به سمتم برگشت و گفت:چی میگفتم؟من نمیدونستم که تو نمیدونی!فکرشو بکن کسی که دوستش داری و بهت جواب منفی داده رو هر روز ببینی! با صدای بلندی گفتم:تو میدونی من این چند ماه چی کشیدم؟ پارسا:خب من نمیدونستم این حس دوطرفه‌ست! راست میگفت...منم نمیدونستم! پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:بریم خونه اول لباسامونو عوض کنیم بعد بریم شهربازی +حوصله شهربازی رو ندارم پارسا نگاهم کرد و گفت:خودت گفتی +الان دیگه نمیخوام پارسا:ولی من میخوام +خب خودت تنها برو پارسا خندید و گفت:به قول دایی محسنت از این به بعد با شوهرت میری و میای! خندیدم و سرمو تکون دادم +تسلیم حالم دست خودم نبود،بغض کرده بودم ولی میتونستم از ته دل بخندم!یه خنده‌ی واقعی! 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 [روز‌بعد] صالح:ساراااااااا همینجور که پتو رو روی صورتم میکشیدم گفتم:بله؟ صالح:پاشو دختر،نماز صبحتو که نخوندی الانم میخوای بخوابی؟بابا پاشو برو مدرسه توی عالم خواب خندیدم و گفتم:مدرسه! صالح:مگه پارسا دیشب نگفت زود برو زود هم برگرد؟بابا امروز انتخاباته خطرناکه یاد دیشب و حرفای پارسا افتادم و سرجام نشستم صالح خندید و گفت:ببین تا اسم پارسا رو اوردم بیدار شدی! +بروبابا از روی تخت پایین اومدم که صالح زد زیر خنده گیج سرمو تکون دادم و گفتم:به چی میخندی؟ صالح:خودتو نگاه رفتم جلوی اینه ایستادم و با دیدن خودن یهو زدم زیر خنده! صالح همنیجور که میخندید گفت:این چه طرزشه؟ میخندیدم و نمیتونستم چیزی بگم... یکی از پاچه‌های شلوارم رفته بود بالا و موهام مثل آدم‌خور ها شده بودن،چشمام باد کرده بودن و رنگ صورتم پریده بود! بعد از دوسه دقیقه خندیدن به صالح گفتم: +برو بیرون میخوام لباسامو عوض کنم صالح:باشه آبجی خوشگله +چیییی؟ صالح:گفتم باشه آبجی خوشگلهههه دمپاییمو در آوردم که بزنم تو سرش که از در اتاق بیرون رفت و درو بست... [دوساعت بعد] +رعنا بیا رعنا:بله؟ +چرا اوضاع اینقدر خرابه؟الان ما چیکار کنیم؟ رعنا:من نمیدونم بخدا...ولی اگه همینجور پیش بره دانشگاه میره رو هوا! همون موقع گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از جمعیت دور شم... مامان بود،جواب دادم... +سلام مامان مامان:سلام دختر،کِی میای؟ +چرا کار مهمی دارین؟ مامان:نه...کاری که ندارم.ولی تو بیا ، اونجا خطرناکه! +مامان چه خطری آخه؟ مامان:نمیدونم دلم شور میزنه +الهی من فدات شم...نگران نباش میام مامان:باشه مواظب خودت باش خداحافظ +چشم خدانگهدار گوشیو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ، حس کردم کسی کنار ایستاده و نگاهم میکنه...رومو برگردوندم که یه خانم چادری رو دیدم،کمی که دقت کردم دیدم کیفم دستشه خواستم چیزی بگم که اون زودتر گفت:این کیف شماست؟ +اره...دست شما چیکار میکنه؟ بدون پاسخ دادن به سوالم گفت:شما باید با ما بیایین با ترس گفتم:کجا؟ –بهتون میگیم 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
‌ 📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 با پرویی گفتم:من جایی نمیام...شماهم الکی اینجا نایست! _گفتم شما باید با ما بیایین با ترس گفتم:اصلا شما کی هستین؟ _متوجه میشین با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:یعنی چی متوجه میشم؟اصلا کارت شناساییتونو ببینم خانمه با خونسردی کارتشو نشون داد و گفت:بریم سرمو تکون دادم و گفتم:باید به دوستم بگم _لازم نیست،بریم اصلا نمیفهمیدم داره چه اتفاقاتی میوفته،مگه من چیکار کرده بودم؟ توی فکر بودم که حس کردم چیزی رو روی چشمام گذاشتن،یه پارچه‌ی مشکی... دستامو بالا آوردم که پارچه رو از روی صورتم کنار بزنم که کسی مانع شد و دستامو با دستبند بست...! چه اتفاقی داره میوفته؟ با صدای آرومی گفتم:منو کجا میبرین؟ کسی جوابمو نداد.... نکنه....نکنه کارت شناساییش تقلبی بود؟نکنه منو میدزدن؟نکنه اشتباهی شده؟خب معلومه اشتباه شده من که کاری نکردم! [پارسا] خیلی خوشحال بودم که متوجه حس سارا نسبت به خودم شده بودم.بالاخره اون غم همیشگی از بین رفت و جای اونو خوشحالی بی حد و مرز گرفت،از دختری که همیشه میخواستم بخاطر جواب منفی‌ای که بهم داده دور باشم،الان میخوام همیشه همراهش باشم.دلم میخواد باهم بریم سفر و چند روز برنگردیم.دلم میخواد بریم لب ساحل و چند روز همونجا به تماشای چشمای زیباش بشینم... سرمو گذاشته بودم روی میز و به اتفاقات دیشب فکر میکردم...اون لحظه که سارا گفت از سینما هفت بُعدی نمیترسه و وقتی وارد سالن سینما شدیم چشماشو بست و گفت"تورو خدا بیا برگردیم من الان سکته میکنم..." ‌ با صدای در اتاق سرمو از بالا آوردم و گفتم:بفرمایید خانم منصوری:متهم رو آوردیم خودکارمو برداشتم و همینجور که باهاش بازی میکردم گفتم:باشه.ممنون خانم منصوری:با اجازه اینو گفت و از اتاق بیرون رفت،میدونستم امروز بخاطر انتخابات سرم خیلی شلوغه و نمیتونم به سارا سر بزنم بخاطر همین شماره‌ی گوشیشو گرفتم که خاموش بود...نگران شدم و زنگ زدم به صالح... با بوق اول جواب داد:سلام پارسا جان +سلام صالح...خوبی؟ صالح:اره +از سارا خبر داری؟ صالح کمی مکث کرد و گفت:نیم ساعت پیش داشت با مامان صحبت میکرد،نگران نباش میاد خیالم راحت نشد و به اجبار گفتم:باشه صالح:خداحافظ +خدانگهدار 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پرونده اتهام رو ازروی میز برداشتم و به سمت اتاق بازجویی قدم برداشتم... تو این مورد خیلی باید حواسمو جمع میکردم چون امروز افراد زیادی میخوان امنیت ملی رو ازبین ببرن ولی مگه ما میذاریم؟! وارد اتاق شدم که صدای هق هق خانم متهم میومد.... به سمتش رفتم ولی اون همچنان گریه میکرد و سرشو روی میز گذاشته بود بدون هیچ حرفی روبه‌روش روی صندلی نشستم،فکر میکردم سرشو بالا میاره...دلم میخواست چهره‌ی‌ فردی که جرم به این بزرگی کرده رو ببینم... چند دقیقه گذشت ولی سرشو بالا نیاورد و همینجور گریه میکرد،آروم و بی‌صدا.... سرفه‌ی مصنوعی کردم و گفتم:خانوم؟ سرشو آروم بالا آورد که من به پرونده خیره شدم‌نمیخواستم به صورتش نگاه کنم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:شما نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و بریده بریده گفت:پار....پارسا نگاهش کردم،چیزی نمیتونستم بگم... سارا همینطور که مثل مجسمه بهم خیره شده بود گفت:تو...اینجا زود گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ زد زیر گریه و گفت:من کاری نکردم،به جون خودت من کاری نکردم توی شک بودم ولی قبل از اینکه کسی بفهمه منو سارا نسبتی باهم داریم باید کاری میکردم بی‌سیم رو از روی میز برداشتم و توش گفتم:لطفا دوربین ها رو خاموش کنید وقتی صدای"تیک"آرومی اومد و مطمئن شدم دوربین هارو خاموش کردن گفتم:سارا به من بگو چی شده!من میتونم کمکت کنم سارا دستاشو گذاشت روی صورتش و بیشتر از قبل گریه کرد سارا:پارسا من کاری نکردم...اصلا نمیدونستم توکیفم" cd "جاساز کردن دستاشو از کنار صورتش کنارزدم و گفتم:من میدونم تو کاری نکردی،ولی کی اینکاروکرده؟چرا تو؟ سارا:پارسا تو اینجا چکار میکنی؟ لبخندی زدم و گفتم:خودت میفهمی...امروز با چی رفتی دانشگاه؟ سارا:با صالح...خودش منو رسوند +سارا جان،با دقت جواب بده سارا سرشو تند تند تکون داد و گفت:باشه باشه 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 سارا سرشو تند تند تکون داد و گفت:باشه باشه +خوبه...ساعت چند رسیدی دانشگاه؟ سارا:ساعت نه،نه و نیم +خب من باید برم دانشگاه،توهم دیگه گریه نکن سارا با بغض گفت:من نمیخوام شب اینجا بمونم با اینکه خودم بغض کرده بود،بغضمو قورت دادم و گفتم:سرم بره نمیذارم امشب اینجا بمونی با این حرفم سارا لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش +توهم از اتاق بازجویی بیرون اومدم و به خانم منصوری گفتم:لطفا حواستون بهش باشه،حالشون خوب نبود خانم منصوری:چشم از اداره بیرون اومدم و سوار ماشین شدم،با سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم...چند بار نزدیک بود تصادف کنم ولی خداروشکر به خیر گذشت. وقتی رسیدم دانشگاه سعی کردم مهشید و رعنا منو نبینن تا این راز چندین و چند سالم برملا نشه...هیچ وقت فکر نمیکردم سارا زودتر از همه بفهمه کارم چیه! ‌به سمت مدیریت دانشگاه راه افتادم و توی راه مهدی و رضا رو دیدم،ایناهم همه جا باهمن! رضا:به به آقای خوشتیپ،ازین ورا؟ مهدی نیشگونی از رضا گرفت و گفت:سلام +سلام... مهدی:اینجا چیکار میکنی؟اتفاقی افتاده؟ +اره...سارا رو به جرم پخش کردن cd های سیاسی و ضد انقلابی بازداشت کردن با این حرفم مهدی و رضا باهم گفتن:یا حسین رضا:الان چیکار میخوای بکنی؟ +نمیدونم بخدا،نمیدونم! مهدی:به کسی شک داری؟ +نه...آخه کی؟ یاد حرفای دانیال افتادم،اونجا که گفت "نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره" +اره اره! مهدی:کی؟ +دانیال،پسرعموش مهدی:خب؟ 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 جواب مهدی رو ندادم و گفتم:من باید برم،یاعلی اینو گفتم و با سرعت به سمت مدیریت قدم برداشتم در اتاق مدیر رو زدم که گفت:بفرمایید درو باز کردم و گفتم:سلام مدیر دانشگاه:سلام...بله؟ +من باید دوربین های دانشگاه رو چک کنم مدیر دانشگاه:کارت شناسایی کارت شناساییمو نشونش دادم که گفت:چی شده؟ +شاید بعدا خودتون بفهمید...الان میشه بگید سنسور اصلی دوربین ها کجاست؟ مدیر دانشگاه:خب مگه نگفتین میخواین دوربین هارو چک کنید؟ +بله مدیر دانشگاه:خب چیکار به سنسور دوربینا دارین؟ +ممکنه چیزیو حذف کرده باشن،باید مطمئن شیم چیزی کم نشده مدیر دانشگاه:بله... ‌ بعد از اینکه مطمئن شدم کسی کاری به سنسورهای دوربین ها نداشته نشستم پشت میز تا همه‌ی اتفاقات امروز که توی دانشگاه افتاده رو چک کنم... خیلی استرس داشتم،اگه نمیتونستم ثابت کنم سارا کاری نکرده شرمنده‌اش میشدم! از ورود سارا داخل نمازخونه تا خروجش همه چیز عادی بود تا جایی که ناامید شده بودم خواستم لپتاب رو خاموش کنم که چیزی نظرمو جلب کرد! فکر نمیکردم اینجا ببینمش...با دست به مدیر دانشگاه نشونش دادم و گفتم:این خانوم توی این دانشگاه درس میخونه؟ مدیر دانشگاه کمی فکر کرد و گفت:من تاحالا ندیدمش فکر نمیکردم اینجا ببینمش،بالاخره زهر خودشو به منو سارا ریخت! ولی دخترخاله‌!دستت رو شد!دیگه نمیذارم کسی بد به سارا نگاه کنه! مدیر‌دانشگاه با تعجب گفت:میشناسینش؟ همینجور که فیلمو از اول میاوردم گفتم:دخترخالمه! با این حرفم گفت:خب چیکار کرده؟ نگاهش کردم و چیزی نگفتم...اینبار با صدای کمی گفت:کارتون خیلی سخته،خسته نباشی پسرم لبخندی زدم و گفتم:ممنون 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 بعد از اینکه کارم توی دانشگاه تموم شد به سمت اداره رفتم تا به سارا بگم تا شب مشکلش حل میشه... هیچ وقت فکر نمیکردم ملیکا همچین کاری کنه،دخترخاله‌ی من بخاطر مسائل خانوادگی میخواست سارا رو اذیت کنه که به هدفش رسید! پشت چراغ قرمز ماشینو متوقف کردم که گوشیم زنگ خورد،از توی داشبورد بیرونش آوردم و با اسم مامان فاطمه[مادرسارا]روبه‌رو شدم... باید چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترتونو به جرم اختلال در امنیت ملی گرفتن؟ جواب دادم +سلام مامان جان مامان تند گفت:سلام سارا پیش تو نیست پارسا؟ +سارا رو مامان:سارا چی؟ +سارا رو به گرفتن مامان با صدایی که میلرزید گفت: یا حسین،‌چرا؟ +چند تا "cd" توی کیفش پیدا کردن صدایی از مامان نمیومد هرچی صدا زدم"مامان؛مامان"کسی جواب نداد...چند ثانیه بعدش صدای صالح میومد که میگفت:مامان چی شده؟ صالح موبایل رو برداشت و گفت:پارسا چی شده؟ بی توجه به سوالش گفتم:مامان خوبه؟ صالح:چی شده پارسا؟ +سارا رو گرفتن...فقط به مامان بگو نگران نباشه،یکی از دوستام همونجا کار میکنه گفته تا شب آزاد میشه...شما الکی جایی نرید چون من پیگیر کاراش هستم صالح:باشه خداحافظ با تعجب گفتم:خدانگهدار برام عجیب بود چرا اینقدر زود قطع کرد ‌ وقتی به خودم اومدم صدای ماشین های پشت سرم میومد و نشون میداد چراغ سبز شده و من هنوز اینجا تو فکر سارا موندم... زدم کنار تا حالم یکم جا بیاد.نباید وقتی میرسم به سارا خودمو شکسته نشون بدم‌،الان من باید مثل یه کوه پشتش باشم چون همه‌ی این اتفاقاتی که براش افتاده کار دخترخالمه! 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و به سارا فکر کردم،الان که ازش دور بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود،خیلی! اونروز که بابا گفت"آقای ابراهیمی گفته دخترش جواب منفی داده"دلم میخواست بمیرم،فکر میکردم هیچ وقت نتونم دیگه به دستش بیارم‌ حداقلش این بود که بابا قبول نمیکرد دوباره بریم خاستگاری!از اون روز به بعد هم که مامان شبانه‌روز عکس دخترای فامیلو و همسایه رو بهم نشون میداد تا شاید از یکیشون خوشم بیاد و فکر سارا رو از سرم بیرون کنم،ولی مگه عاشق ،عشقشو فراموش میکنه؟ ‌ خاستگاری که میرفتیم تو راهه برگشت به خونه از دخترای مردم عیب میگرفتم و بابا و مامان فقط با اخم نگاهم میکردن و میگفتن:پسر تو دیگه کی هستی؟همسن و سالات بچه دارن! ‌ منم هر دفعه الکی میخندیدم و میگفتم:هر وقت خدا بخواد ازدواج میکنم،شما جوش نزنین! بابا اخماشو میکشید توی هم و میگفت:پارسا اگه فکر میکنی میتونی با عیب و ایراد گرفتن از مردم نظرمو عوض کنی گور خوندی! بازم الکی میخندیدم و چیزی نمیگفتم... از طرفی دلم میخواست همیشه سارا رو نگاه کنم از طرفی هم دلم میخواست حالا که بهم جواب منفی داده ازش دور باشم و فراموشش کنم... الکی به مهشید گیر میدادم که"دوستیه تو و خانوم ابراهیمی اشتباهه" مهشید هم هر دفعه میگفت:پارسا، اولا سارابه همه‌ی خاستگاراش جواب منفی داده،تو چرا ناراحتی؟خداروشکر فرقی بین تو و بقیه نذاشته، دوما!منو سارا دوستای صمیمی هستیم نمیتونم که بخاطر جنابعالی بهش بگم" خداحافظ دوستیه ما تموم شد!" یاد اونروز افتادم که ملیکا عکس سارا رو بهم نشون داد و گفت:حالا که به منو تو ضربه زده باید تلافی کنیم! سارا به من ضربه نزد،اون فقط منو نخواست! هرچی ازش پرسیدم سارا چیکار به تو داشته چیزی نمیگفت و در عوضش میگفت:به وقتش میفهمی با اینکه فهمیده بودم سارا به من جواب منفی داده ولی بازم دوستش داشتم و نمیخواستم صدمه و آسیبی ببینه...! با صدای پسر بچه ای که میگفت:آقا؟عمو؟"سرمو بلند کردم که با لبخند گفت:سلام عمو لبخندی زدم و گفتم:سلام...اسمت چیه؟ پسربچه:سامان +چه اسم قشنگی پسر‌بچه:عمو عاشق شدی؟ خندیدم و گفتم:چی؟ پسربچه:خب پس چرا گریه کردی؟ با تعجب گفتم:من؟گریه نکردم که! پسربچه دستشو گذاشت روی چشماش و گفت:پس چرا خیسن؟ سرمو تکون دادم و گفتم:مهم نیست... پسربچه:میخوای‌ براش گل بخری؟ گیج گفتم:برای کی گل بخرم؟ پسربچه:همون که براش گریه میکنی! خندیدم و یه شاخه گل رز از دستش گرفتم...پولشو بهش دادم و گفتم:من باید برم ماشینو روشن کردم که گفت:امیدوارم خوشش بیاد،خداحافظ لبخندی زدم و گفتم:خداحافظ 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 ♥️ وارد اتاقم شدم که به ثانیه نگذشت کسی در اتاقو زد... +بفرمایید مهدی بود... مهدی:چی شد؟چیزی دستگیرت شد؟ +اره...کار دختر خالم بوده،منتظرم جناب سرگرد بیاد حکم ازادیشو امضا کنه،خیلی نگرانشم مهدی مهدی نشست روی صندلی و گفت:چرا؟ همینجور که کتابی از کتابخونه‌ی اتاقم برمیداشتم گفتم:سارا تحمل همچین وضعیتیو نداره با نگرانی گفتم:اگه حالش بد شه چی؟من میمیرم با این حرفم به معنای واقعی مهدی از خنده ترکید و گفت:زن ذلیل بدبخت!سارا خانومو که شکنجه نکردن،حالش از تویی که داری با جوش و غصه خودتو دار میزنی بهتره،مطمئن باش! چشم غره‌ای نثارش کردم که جدی گفت:دخترخالت چرا همچین کاری کرده؟ نشستم روبه‌روش و گفتم: +هنوز نمیدونم چرا...نزدیک به یکی دوسال پیش کینه داشت،اونم از سارا،مظلوم ترین دختری که دیدم! مهدی یه تای ابروش بالا پرید و گفت:ساعت چنده؟گرسنمه پارسا! خندیدم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم... +ساعــت...ساعـت مهدی:د بگو دیگه +باشه چرا میزنی؟ مهدی:آقا من گرسنم گرسنه! +ساعت سه و نیم با این حرفم مهدی چشماش اندازه‌ی دوتا کاسه باز شد و گفت:چقدر عجیب! +چی چقدر عجیب مهدی:من تا الان دووم آوردم خندیدم و گفتم:پاشو پاشو برو یچیزی بخور الان از گشنگی میمیری! مهدی از جاش بلند شد و گفت:تو نمیای؟ +بنظرت الان چیزی از گلوم پایین میره؟ مهدی سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نمیره! داشت از در اتاق بیرون میرفت که گفت:اها راستی! +هوم؟ مهدی:زنت چیزی نخورد +چی؟ مهدی کلافه گفت:دارم میگم سارا خانوم ناهارشو نخورد! از جام بلند شدم و گفتم:تو از کجا میدونی؟ مهدی:داشتم میمومدم پیش تو یکی گفت"متهم چیزی نمیخوره" بازم عصبانی شدم که به سارا گفتن متهم،اون کاری نکرده بود!بزرگترین جرم اون این بود که ساده و صادق بود،همین! 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 ♥️ مهدی:عه عه...پارسا پارسا +بله؟ مهدی:جناب سرگرد اومد،برو پیشش دیگه به سمت مهدی رفتم و گفتم:باشه استرس گرفته بودم،اگه جناب سرگرد میفهمید من با سارا نسبتی دارم حتما معترض میشد و میگفت باید یکی دیگه رو برای رسیدگی به این پرونده انتخاب میکردن و....... در زدم و وارد اتاق شدم جناب سرگرد:سلام پسرم +سلام حاجی جناب سرگرد:چیزی شده؟ +امممم...امروز خیلی زود فهمیدیم یکی از متهم ها جرمی نکرده اگه میشه حکم ازادیشو امضا کنید جناب‌سرگرد:چقد زود! ترسیدم نکنه چیزی بفهمه زود گفتم:ماییم دیگه جناب سرگرد برگه‌ی آزادی سارا رو امضا کرد و به دستم داد،خیلی خوشحال بودم ولی نباید خوشحالیمو نشون میدادم +ممنون جناب سرگرد:ازین به بعد همینقدر زود به پرونده ها رسیدگی کن! +هااا؟چشم جناب سرگرد خندید و چیزی نگفت +با اجازه داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که گفت:عشق چه کارا که با آدم نمیکنه! نمیتونستم چیزی بگم،فکر نمیکردم بفهمه...آخه کی بهش گفته بود؟ هول شدم و تا خواستم چیزی بگم زود گفت:نمیخواد چیزی بگی،فقط شیرینی عروسیتو برامون بیاری لبخند مصنوعی زدم و گفتم:چشم دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش!آخه بدتر از این اتفاق مگه داریم؟ دوباره"بااجازه"ای گفتم و از در اتاق بیرون رفتم... مهدی تند به سمتم اومد و گفت:چی شد؟ +آبروم رفت مهدی زد روی دستش و گفت:فهمید +اره مهدی:گندت بزنن پارسا،بلد نیستی فیلم بازی کنی! +چیکار میکردم خب؟ مهدی:اینارو ولش کن...برو زنتو از تو انفرادی در بیار +انفرادی؟ مهدی:بله...بردنش اونجا 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 ♥️ +چرا اونجا؟ مهدی:خب مثلا جرمش زیاد بود دیگه مهدی راست میگفت،ولی خداروشکر همه چیز حل شد! مهدیو کنار زدم و گفتم:من برم داداش،یاعلے مهدی:به سلامت حکم رو نشون سرباز مراقب دادم و گفتم:میتونی بری سرباز احترام نظامی گذاشت و رفت ‌ در انفرادی روباز کردم که سارا رو دیدم،سرشو گذاشته بود روی زانوشو و دستاشو دور زانوش قلاب کرده بود کنارش رفتم و روی پاهام نشستم،آروم گفتم:سارا خانوم؟ بینیشو بالا کشید و سرشو از روی زانوهاش بلند کرد لبخندی زد و گفت:کجا بودی؟ حکم آزادیشو بالا اوردم و نشونش دادم... +رفتم تا اینو بگیرم سارا خیلی آروم گفت:چیه؟ چهارزانو نشستم و گفتم:برگه‌ی آزادیت! نگاهم رو سرتاسر صورتش گردوندم و گفتم:مگه قرار نبود گریه نکنی؟ سارا تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:ترسیدم‌ سرمو کج کردم و گفتم:ازچی؟مگه نگفتم نمیذارم شب اینجا بمونی؟به حرفه آقاتون اعتماد ندارین نه! سارا خندید و نگران گفت:مامانم!‌ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبه سارا:چیزی نگفت؟چقدر نگران شده بمیرم براش گونشو کشیدم و گفتم:نه!بهش گفتم تا شب آزاد میشی سارا لبخندی زد که گفتم:بریم؟ سارا سرشو تند تند تکون داد و با خوشحالی گفت:بریم ‌‌ نمیدونستم چجوری بهش بگم ولی باید این موضوع رو میفگتم.. از جامون بلند شدیم که گفتم:سارا؟ سارا نگاهم کرد و گفت:بله؟ +ببین...اینجا کسی نباید بفهمه ما سارا نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم...نباید با هم بریم! مکث کرد و گفت:ولی باید بگی از کی اینجا کار میکنی دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم:به روی چشم سارا:ممنون چشمکی زدم و گفتم:خانم ابراهیمی من میرسونمتون سارا خندید و گفت:من فامیلم احمدیه آقای محترم! یادم رفت از این به بعد فامیل خودم پشت اسمش میاد و چقدر این اتفاقو دوست داشتم‌ ‌ زودتر از سارا از در اتاق بیرون رفتم و با فاصله سه چهار متری باهم به سمت خروجی اداره قدم بر میداشتیم... توی راه دو سه تا سرباز احترام نظامی گذاشتن که اصلا جای مناسبی برای این کار نبود! وقتی از اداره خارج شدیم سارا نفس عمیقی کشید و گفت:به اندازه‌ی تمام این سال ها خاطره دارم! با این حرفش دوتایی زدیم زیر خنده! +سارا بریم؟ناهار هم که نخوردی سارا:تو از کجا میدونی؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم:منم ‌دیگه 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
اینم ده تا پارت تقدیم نگاهتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 ♥️ چقتی رسیدیم بیمارستان نگاهی به سارا انداختم که خواب رفته بود،توی خواب چقدر مظلوم میشد،چقدر دوست داشتنی تر میشد،چقدر.... آروم دستمو گذاشتم روی دستشو و گفتم:سارا؟سارا خانوم؟پاشو رسیدیم... خودمم خوابم میومد،ترافیک اعصاب آدمو خورد میکرد! سارا آروم آروم چشماشو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت با تعجب گفت:چرا اومدیم اینجا؟ +حالم خوب نیست! سارا با نگرانی گفت:چت شده؟ لیخندی زدم و گفتم:حاله روحیم خوب نیست،چون تو گفتی دلت درد میکنه منم نگرانش شدم سارا با اخم گفت:دیگه از این شوخی ها با من نکنی هاااا شونه هامو بالا دادم و گفتم:شوخی نبود،واقعیت رو گفتم سارا نیشگونی از بازوم گرفت که اخم در اومد و گفتم:اییییی...چه ناخونایی داری دختر سارا لبخند دندون نمایی زد و جدی گفت:من حالم خوبه سرمو به علامت منفی بالا و پایین کردم و گفتم:نچ...پیاده شو سارا مثل بچه ها خودشو لوس کرد و گفت:لطفا بیا بریم ابروهامو بالا دادم و گفتم:پیاده شو سارا سارا سرشو تکون داد و خیلی آروم گفت:من برات دارم با اینکه آروم گفت ولی شنیدم و گفتم:چیزی گفتی؟ سارا هول شد و گفت:نه...چی گفتم؟ خندیدم و چیزی نگفتم.... [سارا] پارسا با دکتر حرف میزد و نمیذاشت من چیزی بگم پارسا:خانوم دکتر ناهار هم نخورده خیلی آروم گفتم:صبحونه هم نخوردم نگران چی هستی؟ ایندفعه با اینکه خیلی آروم گفتم بازم شنید و گفت:بفرما!صبحونه هم نخورده خانم دکتر عینکشو روی صورتش جابه‌جا کرد و گفت:چرا؟ الان باید چی میگفتم؟میگفتم صبح عجله داشتم ظهر هم از استرس چیزی از گلوم پایین نمیرفت؟ لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:کار داشتم خانم دکتر:دلیل خوبی نیست...بدنت ضعیف شده با این حرف دکتر پارسا با اخم نگاهم کرد و گفت:همینو میخواستی؟ خندم گرفته بود،وقتی عصبانی میشد دوست داشتنی تر و اخلاقش جالب تر از قبل میشد! ایندفعه بازم دکتر گفت:یه سرم مینویسم همین الان بزنید ترسیدم و گفتم:نه...نه...من خوبم به خدا پارسا خیلی آروم که فقط خودم بشنوم گفت:حرف نباشه! با تعجب نگاهش کردم که بازم خیلی آروم گفت:برا امروز بسه.امروز به قدر کافی نگرانم کردی. از جامون بلند شدیم که پارسا نسخه رو برداشت و گفت:خدانگهدار و به سرعت از اتاق خارج شد... آروم رو به دکتر گفتم:خداحافظ دکتر لبخندی زد و گفت:خدانگهدار از اتاق خارج شدم که دیدم پارسا ایستاده کنار دیوار‌،پشت در و با اخم نگاهم میکنه! آروم گفتم:چی؟ پارسا:خب خب...سارا خانوم!میبنم که از دیشب تاحالا فقط و فقط آب خوردی! خندم گرفت،حساب همه چیز توی دستش بود میخندیدم و چیزی نمیگفتم که پارسا گفت:به چی میخندی؟ خندمو خوردم و گفتم:هیچی هیچی 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕