بازوش و گفتم:ای خسیس
پارسا زبونشو بیرون آورد و گفت:واقعا متاسفم
با تعجب گفتم:برا چی؟
پارسا:که یه شوهر چغربدبن و خسیس گیرت اومده
از جامون بلند شدیم...
من بدو پارسا بدو
بخاطر اینکه طبقه پایین همه خواب بودن مجبور بودیم با سرانگشت پاهامون بدوییم که کسی نفهمه ما این بالاییم
پارسا ایستاد و دستاشو روی زانوش گذاشت
پارسا:بسه بسه
کوسن مبل رو برداشتم و زدم تو سرش!
خندیدم و گفتم:دیگه از این تاسف ها برا من نداشته باش!
پارسا خندید و گفت:چشم دیگه نمیگم
روی مبل نشستم
+خوبه
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_164
پارسا:سارا میری خونتون یا میمونی خونمون؟
خندیدم و گفتم:برم یا بمونم؟
پارسا:فرقی نداره...هرجور دلت میخواد
+بریم؟
پارسا شونههاشو بالا پروند و گفت:بریم
کلید خاموش کردن کولر رو زد و با لبخند گفت:چیزی که جا نذاشتی
+نه...بریم
پارسا سوییچ ماشین رو دستم داد و گفت:تو برو من میام
+باشه...زود بیا
پارسا:چشم
در ماشینو بستم و گوشیمو از جیب مانتون بیرون آوردم...
یازده تماس بیپاسخ از مامان!
پنج تماس بیپاسخ از بابا!
زود شماره مامانو گرفتم...به بوق دوم نرسید که جواب داد
مامان:کجایی سارا؟
+سلام چیزی شده؟
مامان:علیک سلام حواس پرت خانوم!کجایی تو؟
+با پارسا دنبال کتوشلوار بودیم
مامان:خریدین آخر؟
+نه...پسند نشد
مامان:انشالله فردا میخرین...راستی!
+جانم؟
مامان:من باید برم بیمارستان
+الان؟هیچ وقت اینموقع نمیرفتین!
مامان:اره میدونم...مثل اینکه دختر سمیه حالش خوب نیست
+انشالله خوب میشه
مامان:خب توهم زودتر بیا خونه دیگه!
+چشم...منتظر پارسا توی ماشین نشستم
مامان:باشه؛مواظب خودتون باشین،خداحافظ
+چشم خداحافظ
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
#دستان_تو
#پارت_165
گوشیمو قطع کردم و از پنجرهی ماشین نگاهی به بیرون انداختم...
پارسا وارد دید چشمم شد و با لبخند برام چشمکی زد...
کی باورش میشد این پسری که واسم چشمک میزمه؛
بغلم میکنه؛
میگه دوستت دارم؛
با عشق نگاهم میکنه؛
اینقدر میخنده که تمام حال بدمو فراموش کنم همون پارسای جدی و سرد چند ماه پیشه؟
پارسا توی ماشین نشست و گفت:به چی فکر میکنی؟
+به تو!
پارسا چرخیدم سمتم و گفت:اوه اوه...حالا چه فکری میکردی؟
به روبهرو خیره شدم و گفتم:به این فکر میکردم،پارسایی که اینقدر مهربونه،اینقدر با دیدنش هرلحظه بیشتر عاشقش میشم چطور میتونه اون پارسای چند ماه قبل باشه!
پارسا با صدای آرومی گفت:چند ماه قبل؟منظورتو نمیفهمم
+واضحه...همون روزا که اصلا نگاهم نمیکردی رو میگم!همون روزا که سلام کردنتو فقط خودت میشنیدی!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوب بود،نه؟
چرخیدم سمتش و گفتم:کجاش خوب بود؟بگو منم بدونم
پارسا:اینکه وقتی باهم عقد کردیم من تازه چهرهی خوشگلتو درست دیدم!
+این خوبه؟
پارسا:خوب نیست که به نامحرم نگاه نمیکنم؟
یکم فکر کردم و گفتم:خیلیم خوبه!
چند لحظهای توی سکوت گذشت که به شوخی ادامه دادم:از این به بعد هم همینطوره!سرتو میندازی پایین میری سرکار،میای!
پارسا خندید و گفت:چیزی هم جز این نیست
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_166
پارسا:شب بخیر
+شب توهم بخیر
وارد خونه شدم و با قدمهای آهسته و آروم به سمت اتاقم قدم برداشتم...همینطور که خواستم درو پشت سرم ببندم صدای صالح باعث شد از ترس دستمو روی قلبم بذارم
چرخیدم سمتش و گفتم:چته تو!
صالح که سعی میکرد آروم بخنده گفت:هیچیم!چی خریدین؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:تو خواب نداری؟
صالح:منتظر تو بودم
والد اتاقم شدم و چادرمو از سرم در آوردم
+منتظر من؟
صالح روی تخت ،کنارم نشست و گفت:اره...مهشید خوبه؟
از اینکه احوال مهشید رو میگیره خندم گرفت و پقی زدم زیر خنده
صالح با تعحب نگاهم کرد و گفت:چی شد؟
همینجور که میخندیدم گفتم:پارسا و مامان باباش هم خوبن!
صالح:اه...من چیکار به اونا دارم الان؟
یهو دستامو گرفت و گفت:تو دانشگاه که کسی اذیتش نمیکنه!
+نه بابا...مگه سهرابی میذاره؟!
صالح با نگرانی و عصبانیت گفت:سهرابی کیه؟
تازه فهمیدم نباید چیزی از خاستگاری سهرابی(همدانشگاهیمون)از مهشید چیزی میگفتم...پارسا گفته بود به صالح چیزی نگم
صالح:با توام!
+امممم...چیزه...میدونی سهرابیه چیزه
صالح: دِ بگو دیگه!سهرابی کیه؟
+مدیر دانشگاست!
صالح:خب؟
+چی خب؟اون کلا حواسش به همهی دانشجوها هست!الکی نگران نباش
اره جون خودم!مگه سهرابی یه روز مهشیدو به حال خودش ول میکنه؟خوبه مهشید بهش محل نمیده وگرنه ممکن بود سوار سرش شه!بیچاره آقای(....)نمیدونه سهرابیو بجاش مدیر کردم!خاک برسرت با این دروغ گفتنات!
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_167
زود گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم!برو برو
صالح:اوووووو...تا الان دوردور حالا خواب؟
+بروووو
صالح:بچه پرو
+بروووو
صالح:باشه بابا رفتم...نزن!
+برو
ص
الح:شب بخیر
خندیدم و گفتم:شب توهم بخیر
لباس هامو عوض کردم و تمام شب مدت به این فکر میکردم که تا دیر نشده به مامان بگم برای صالح کاری کنه!
نفهمیدیم این یه هفته چطور گذشت...همینجور که از استرس ناخونهامو میجوییدم روبه مامان گفتم:پس کجاست؟
مامان:اووووو...این چه سرو وضعیه؟مهشید گفت تو راهن
سرمو تکون دادم و دوباره حیاطو با قدم های بزرگ برای دهمین بار طی کردم!
صدای زنگ خونه که اومد زود گفتم:مامان پارسا اومد
مامان:خب زود برو...دیر نشه آرایشگاه
+چشم...خداحافظ
مامان:به سلامت
سوار ماشین شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با پارسا و مهشید نگاهی به پارسا انداختم...
+کجا بودی آقا خوشتیپه؟
پارسا خندید و گفت:حالا بذار شب کتمو بپوشم اونموقع ببین چه جیگری میشم!
با این حرفش هرسه زدیم زیر خنده
همنیطور که پارسا میخندید گفت:مهشید
مهشید:بله داداش؟
پارسا:مواظب سارام باشی...دوست داشتم خودم اولین نفر چهرهی شبعروسیشو ببینم ولی متاسفانه تو داری میری همراش
مهشید ابروهاشو بالا پروند و گفت:میخوای نرم؟
+عه؟مهشید؟
مهشید:شوخی کردم بابا
پارسا:حالا دیگه من گفتم مواظبش باش،مثلا مواظب باش لباسش نره زیر پاش...تا دم آرایشگاه مراقب باش...بیام دنبالش دیگه خودم مراقبشم
گونههام سرخ شدن و سرمو به طرف پنجره ماشین چرخوندم
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_168
با مهشید وارد سالن آرایش یکی از دوستای دبیرستان مامان شدیم...برام عجیب بود که چطور مامان هنوز با دوست اون دورانش رابطه داره!
اسمش مثل مامانم فاطمه بود و سه تا بچه،یعنی دوتا دختر و یکی هم پسر داشت...مامان چندباری اونو خونه دعوت کرده بود ولی مثل اینکه من مانند همیشه توی اتاقم بودم و سرم توی درس و کتابام بوده!
خاله فاطمه همنیطور که به سمتمون میومد گفت:به به...عروس خانوم
+سلام
مهشید:سلام
خاله فاطمه:سلام به روی ماه هردوتون!
+خوبین خاله؟
خالهفاطمه:الهی من قربون خاله گفتنت شم،هعی میگذره دیگه...
مهشید:سارا گوشیتو بده
+مگه خودت نیوردی؟
مهشید:شارژ تموم کرده
گوشیمو به سمتش گرفتم و گفتم:بفرما
مهشید نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی خوشگل شدی!
+ممنون
مهشید:خودتو نگاه کن
+میترسم خودمو ببینم یهو جو زده شم!
خاله خندید و گفت:از دست زبون تو؛یه نگاه بنداز ببین خوب شدی یا نه عروس خانوم
+چشم
چشمامو بستم و چرخیدم سمت آینه،یهو چشمامو باز کردم و با دیدن خودم توی اون لباس عروس و چهرهی آرایش شدم نزدیک بود سکته کنم
+وای خاله
خالهفاطمه:پسند شد عروسمون؟
+عالیه خاله،عالی!
خالهفاطمه:کاری نکردم سارا جان...خودت خوشگلی
+ممنونم...جبران کنم!
خالهفاطمه لبخندی زد و گفت:همین که دیدمت یه دنیا ارزش داره
جواب لبخندشو با لبخند دادم و به مهشید نگاهی انداختم...
+گوشیمو بده
مهشید:رمزشو بزن میخوام زنگ بزنم پارسا بگم بیاد
+حالا چرا اینقدر عجله داری؟بده میخوام سلفی بگیرم
مهشید پقی زد زیر خنده و گفت:الان داری میری آتلیه بعد میخوای سلفی بگیری؟
خودمم خندم گرفت؛اینقدر با دیدن چهرهی خودم تعجب کردم و خوشحال شدم که مغزم کار نمیکرد
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو
#پارت_169
مهشید:دیوونهای بخدا
نیشگونی از بازوش گرفتم که آخش در اومد و گفت:من برات دارم
+اوووو...تو و صالح فقط بگین"من برات دارم"
مهشید زود گفت:صالح؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:آقا صالح هم میگه دارم برات؟
دهنمو کج کردم و گفت:ایش؛اره
مهشید لبخندی زد و چادرشو روی سرش مرتب کرد...
[پارسا]
جلوی در آرایشگاه ماشینو متوقف کردم...
از ماشین پیاده شدم و دستمو روی زنگ آرایشگاه گذاشتم
صدای خانومی باعث شد نگاهمو از ماشینمون بگیرم...
خانومه:بفرمایید؟
+سلام...میشه بگید خانوم احمدی بیان؟
خانومه:سلام...چشم
بعد از چند دقیقه دوباره اون خانومه گفت:همچین کسی داخل سالن نیست
+واقعا؟من خودم آوردمش اینجا
خانومه:نیست
و آیفونو سر جاش گذاشت!
چرخیدم سمت خیابون و گوشیمو از جیبم در آوردم
خواستم شمارهی سارا رو بگیرم که صدای سارا که از پشت سرم اومد باعث شد لبخندی بزنم
سارا:سلام آقا داماد
چرخیدم سمتش و گفتم:سلام سارا بانو!!
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:خیلی لباست خوشگله
سارا با دستاش اطراف لباسشو بالا گرفت و گفت:ممنونم!بریم؟دیر نشه
+اره بریم عروس خانومم!
دوست داشتم چهرشو ببینم ولی مگه میشد وسط خیابون تورشو از روی صورتش کنار زد؟
کنار سارا روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشسته بودم و منتظر مهدی به اطراف نگاه میکردم
سارا آروم گفت:چیزی شده؟
نگاهی به صورت خوشگلش کردم و با لبخند گفتم:نه؛چیزی نشده!منتظر مهدیام
سارا سرشو کج کرد و گفت:مگه نیومده؟
+گفت میره اداره برمیگرده،هنوز نیومده
قرار بود وقتی دانیال میخواد از کشور خارج شه اونو دستگیر کنن که این اتفاق افتاده بود توی شب عروسی منو سارا!
مهدی هم قرار بود منو در جریان همهی اتفاق ها بذاره،اما حتما
یادش رفته!
سرمو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی کردم
سارا:بریم پیش مهمونا؟
بازم با همون لبخندی که روی لبم بود گفتم:بریم
🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_170
به سمت مهمونها قدم برداشتیم
سارا با ذوق با اونا سلام و احوال پرسی میکرد اما من دلشوره داشتم،اگه عملیات خوب به پایان نمیرسید چی؟
همینطور که به میز دوستهای سارا نزدیک میشدیم سارا دستمو توی دستاش گرفت و گفت:خیلی اخمویی!
با تعجب گفتم:من اخموام؟
سارا نگاهم کرد و گفت:اره...راستی!
+جانم؟
سارا:من غیرت دارم...به دوستام نگاه نمیکنی ها
با این حرفش ریزریز خندیدم و گفتم:من بیچاره اصلا سرمو بالا آوردم؟گردنم شکست
ایندفعه سارا خندید و گفت:پارسا چی شده؟
ترسیدم نکنه چیزی فهمیده باشه زود گفتم:هیچی!چی باشید بشه مثلا؟
سارا شونههاشو بالا پروند و گفت:نمیدونم...امشب یجوری شدی
+چیجوری مثلا؟
سارا:انگار نگرانی!
نفس عمیقی کشیدم و برای بار هزارم توی دلم از سارا معذرت خواهی کردم!کی باید تموم میشد این دروغا؟کی باید تموم میشد این پنهانکاریا؟!
+چیزیم نیست عزیزم!
مکث کردم و گفتم:به هرحال من امشب عشقمو توی لباس عروس دیدم،چیز کمی نیست!
سارا با ذوق گفت:وای هنوز باورم نمیشه
خندیدم و گفتم:دیگه باید باورت شه،همه چیز تموم شد!
رسیدیم به مهمانهای سارا و نشد دیگه حرفی بزنیم...
همنیجور سربهزیر جواب سلام و تبریکاشونو دادم و با سرعت از سالن بیرون رفتم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم بین اون همهنامحرم بودن رو!
به خودم نهیب زدم"همین یه شب رو که شده بخاطر سارا تحمل کن"
من بخاطر سارا هرکاری میکردم؛هرکاری!!
همنیجور که چشمامو بسته بودم و نفس عمیق میکشیدم یهو یکی گفت:مبارک باشه آقای احمدی
چشمامو باز کردم و به طرف منبع صدا چرخیدم
مهدی بود!
با سرعت به سمتش رفتم و گفتم:چی شد؟
مهدی:سلام
+سلام چی شد؟
مهدی سرشو انداخت پایین و گفت:نتونستیم گیرش بیاریم...دوساعت پیش با یه پرواز دیگه پرید!
دستمو مشت کردم و به کف دیگهی دستم کوبیدم
+لعنتی
°✿فدک✿°:
یا مھـــ🕊ــــدے
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Revolutio
آنقدر بیخیال آمدن طبیب شدیم؛
که "فراموشی"
به عمق لحظههایمان سرایت کرد!
و حالا ما ماندهایم و یک دنیا اضطرار،
پشت درهایی بسته!!!
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🍃
@Revolutio
-
🌱[-اگر زنها این انقلاب
را نمیپذیرفتند
و بھ آن باور نداشتند
مطمئناََ انقلاب اسلامی واقع نمیشد-]🌱
-آسیدعلیآقاخامنهای -
#حضرت_عشق
@Revolutio
ツ
میگفت: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین..!!
گفتم : چجوﺭی؟ 🤔
ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی؟🙂
ﮔﻔﺘﻢ : ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ می ﺯﻧﻢ، زﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ 😄
ﮔﻔﺖ : ﺁﻓﺮﻳﻦ
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ..
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ..! 🙃
#خدا
"🤍"
@Revolutio
میگفت:
هیشکیپشتتنیست!
فقطخداستڪہپشتتہ🌿:)
⇠|♥️|••
@Revolutio
مثلایہروزبرسہڪہ:
همہۍخبرنگارهاوعڪاسها ؛
جمعبشندورامامزمان"عج" (:💔
#امام_زمان_عج❣️
@Revolutio