_____<🌻بـہنامـخــُدا🍃>______
#دستان_تو🌻🌱
#پارت_141
+نظر تو چیه؟بمونیم یا بریم؟
علی یکم فکر کرد و گفت:برید،فکر میکنم اینجا برای سارا خانوم خوب نیست
+منظورت چیه؟
علی به ماهیهای توی حوض نگاهی انداخت و گفت:اینجا تو فشاره!یجوری رفتار میکنه،انگار ترسیده!
از جام بلند شدم و گفتم:باید برم بلیط جور کنم......
خواستم ادامهی حرفمو بزنم که علی مچ دستمو گرفت و گفت:چی؟بلیط چی؟
+خب میخوایم برگردیم
علی خندید و گفت:ماشین من هست داداش
با تعجب گفتم:ماشین تو؟یعنی ما با ماشین تو بریم؟
علی شونههاشو بالا انداخت و گفت:اره...مگه چیه؟
دستمو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:نه...ممنون
علی:حرف نباشه،حاله سارا خوب نیست
یهو گفت:ببخشید ببخشید که راحت صحبت میکنم،نمیتونم وقتی خودش اینجا نیست جمع ببندم
خندیدم،خودم به این موضوع دقت نکرده بودم
+از دست تو!
علی:خب برین آماده شین دیگه
+علی جان!ممکنه هر اتفاقی بیوفته،ما نمیتونیم با ماشین تو بریم گیلان
علی:اووووو...مگه میخواد چی شه؟هرطور شد اشکال نداره
+عل
علی نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:پارسا!این اصلا خوب نیست،مگه نمیگی سارا از هواپیما میترسه؟برا امروز بلیط نیست....با ماشین من برید،من این هفته نیازی بهش ندارم
خودمم فکر میکردم نباید با هواپیما بریم!
+باشه
ذهنم درگیر شده بود،چطور باید به سارا میگفتم؟اون برای امروز کلی برنامه چیده بود!
جواب خانواده رو چطور میدادیم؟
سارا نگران پرسید:چی میخوای بگی پارسا؟
+چطور بگم...
سارا:بگو
تند گفتم:امروز باید بریم گیلان
با این حرفم سارا جا خورد و با تعجب گفت:امروز؟گیلان؟
+اره...
سارا بدون مکث پرسید:بخاطر دانیال؟
نگاهمو به علی که نگران چشم به ما دوخته بود انداختم و گفتم:اره
سارا روی زمین نشست و گفت:یاحسین
کنارش زانو زدم و با نگرانی گفتم:سارا؟چی شد؟خوبی؟
سارا همینطور که اشکاشو پس میزد گفت:چرا؟
+چی چرا؟
سارا:چرا مارو اذیت میکنه؟
چشمامو روی هم فشردم و با اطمینان گفتم:اون هیچ کار نمیتونه بکنه
سارا با صدای نسیتا بلندی گفت:پس چی؟؟؟ها؟
+آروم باش سارا؛من نمیذارم اون کاری کنه،مطمئن باش
سارا تند تند اشکاشو پاک کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:به مامانبزرگ چی بگیم؟
+فکرشو کردم...بعدا از دلش در میاریم...
سارا:باشه
نمیدونستم باید بهش میگفتم که با ماشین علی میریم یا نه!دوست نداشتم نگرانتر از الانش بشه!
ولی تا چند ساعت دیگه میفهمید!
_____خاطراتخیس•☁️•_____
_____‹🌻بـہنامـخــُدا🌱›_____
#دستان_تو🌻🌱
#پارت_142
+سارا بریم؟
سارا همینطور که چادرشو سرش میکرد گفت:بریم بریم
+من میرم پیش مامانصدیقه،توهم زودتر بیا
سارا:باشه
وارد سالن شدم که مامانبزرگ رو در حال ریختن چای دیدم
+مامانی ما دیگه بریم
مامانبزرگ:کاش میموندین!
+دیگه باید بریم...
مامانبزرگ سرشو تکون داد و گفت:مواظب خودت و سارا باش!
+چشم...
برام عجیب بود که چرا وقتی به مامانبزرگ گفتم باید بریم ، واکنش خاصی نشون نداد!خیلی عادی با این موضوع برخورد کرد...
با علی دست دادم و بعد از خداحافظی نهایی با مامانبزرگ و علی با سارا از در خونه بیرون رفتیم...
سوار ماشین شدیم که سارا گفت:علی چطور راضی شد ماشینشو بده ما بریم گیلان؟
+علی خیلی خوبه،خیلی!
سارا:خب؟چطور راضی شد؟
+خودش خیلی اصرار کرد،منم قبول کردم
سارا سرشو تکون داد و گفت:پس همهچیو بهش گفتی!
همینجور که دندهرو عوض میکردم گفتم:بله
+میگم سارا؟
سارا:جانم؟
+باید یچیزیو بهت بگم
سارا:میشنوم
+باید تاریخ عروسی رو بندازیم جلو
سارا با تعجب گفت:چرا؟
+میفهمی
سارا سرشو تکون داد و گفت:فکر کنم مامان و بابا قبول نکن!
+باید راضیشون کنیم
چند دقیقهای توی سکوت گذشت که سارا آروم گفت:خوابم میاد
با لبخند جوابشو دادم:بخواب،رسیدیم بیدارت میکنم
سارا سرشو به پنجرهی ماشین تکیه داد و کمکم چشماش بسته شدن...
وقتی از بسته بودن کمربندش مطمئن شدم و درهای ماشین رو قفل کردم موزیکی رو پلی کردم...
سارا مثل همیشه توی خواب شبیه فرشتهها میشد و دلم من هرلحظه بیشتر براش میرفت!
جاده خیلی خلوت بود،واقعا این عجیب بود...خیلی عجیب!
کنار زدم تا یکم خستگیم رفع شه،از ماشین پیاده شدم و چند قدم راه رفتم...
_____‹☘خاطراتخیس🌻›_____
____‹🌻بـہنامـخــُدا🌵›____
#دستان_تو🌻☘
#پارت_143
کنار جاده نشستم و به طبیعت زیبای روبهروم خیره شدم،جنگلای سرسبز به روح خستم جانی دوباره میبخشیدن!
همینجور که به دستام زل زده بودم و به دانیال و ملیکا فکر میکردم صدای سارا منو از افکارم بیرون کشید
سارا:تنها؟بدون من؟
سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم:خواب بودی،دلم نیومد بیدارت کنم
سارا چادرشو جمع کرد و کنارم نشست
سارا:خسته شدی؟
+یکم
سارا نگاهشو به اطراف کشوند و گفت:یه روز بیایم اینجا؟من تاحالا اینجا نیومده بودم!
با تعجب گفتم:واقعا؟
سارا:اره
+باشه...یه روز میاییم با مامانوبابا
س
بازوش و گفتم:ای خسیس
پارسا زبونشو بیرون آورد و گفت:واقعا متاسفم
با تعجب گفتم:برا چی؟
پارسا:که یه شوهر چغربدبن و خسیس گیرت اومده
از جامون بلند شدیم...
من بدو پارسا بدو
بخاطر اینکه طبقه پایین همه خواب بودن مجبور بودیم با سرانگشت پاهامون بدوییم که کسی نفهمه ما این بالاییم
پارسا ایستاد و دستاشو روی زانوش گذاشت
پارسا:بسه بسه
کوسن مبل رو برداشتم و زدم تو سرش!
خندیدم و گفتم:دیگه از این تاسف ها برا من نداشته باش!
پارسا خندید و گفت:چشم دیگه نمیگم
روی مبل نشستم
+خوبه
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_164
پارسا:سارا میری خونتون یا میمونی خونمون؟
خندیدم و گفتم:برم یا بمونم؟
پارسا:فرقی نداره...هرجور دلت میخواد
+بریم؟
پارسا شونههاشو بالا پروند و گفت:بریم
کلید خاموش کردن کولر رو زد و با لبخند گفت:چیزی که جا نذاشتی
+نه...بریم
پارسا سوییچ ماشین رو دستم داد و گفت:تو برو من میام
+باشه...زود بیا
پارسا:چشم
در ماشینو بستم و گوشیمو از جیب مانتون بیرون آوردم...
یازده تماس بیپاسخ از مامان!
پنج تماس بیپاسخ از بابا!
زود شماره مامانو گرفتم...به بوق دوم نرسید که جواب داد
مامان:کجایی سارا؟
+سلام چیزی شده؟
مامان:علیک سلام حواس پرت خانوم!کجایی تو؟
+با پارسا دنبال کتوشلوار بودیم
مامان:خریدین آخر؟
+نه...پسند نشد
مامان:انشالله فردا میخرین...راستی!
+جانم؟
مامان:من باید برم بیمارستان
+الان؟هیچ وقت اینموقع نمیرفتین!
مامان:اره میدونم...مثل اینکه دختر سمیه حالش خوب نیست
+انشالله خوب میشه
مامان:خب توهم زودتر بیا خونه دیگه!
+چشم...منتظر پارسا توی ماشین نشستم
مامان:باشه؛مواظب خودتون باشین،خداحافظ
+چشم خداحافظ
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
#دستان_تو
#پارت_165
گوشیمو قطع کردم و از پنجرهی ماشین نگاهی به بیرون انداختم...
پارسا وارد دید چشمم شد و با لبخند برام چشمکی زد...
کی باورش میشد این پسری که واسم چشمک میزمه؛
بغلم میکنه؛
میگه دوستت دارم؛
با عشق نگاهم میکنه؛
اینقدر میخنده که تمام حال بدمو فراموش کنم همون پارسای جدی و سرد چند ماه پیشه؟
پارسا توی ماشین نشست و گفت:به چی فکر میکنی؟
+به تو!
پارسا چرخیدم سمتم و گفت:اوه اوه...حالا چه فکری میکردی؟
به روبهرو خیره شدم و گفتم:به این فکر میکردم،پارسایی که اینقدر مهربونه،اینقدر با دیدنش هرلحظه بیشتر عاشقش میشم چطور میتونه اون پارسای چند ماه قبل باشه!
پارسا با صدای آرومی گفت:چند ماه قبل؟منظورتو نمیفهمم
+واضحه...همون روزا که اصلا نگاهم نمیکردی رو میگم!همون روزا که سلام کردنتو فقط خودت میشنیدی!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوب بود،نه؟
چرخیدم سمتش و گفتم:کجاش خوب بود؟بگو منم بدونم
پارسا:اینکه وقتی باهم عقد کردیم من تازه چهرهی خوشگلتو درست دیدم!
+این خوبه؟
پارسا:خوب نیست که به نامحرم نگاه نمیکنم؟
یکم فکر کردم و گفتم:خیلیم خوبه!
چند لحظهای توی سکوت گذشت که به شوخی ادامه دادم:از این به بعد هم همینطوره!سرتو میندازی پایین میری سرکار،میای!
پارسا خندید و گفت:چیزی هم جز این نیست
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_166
پارسا:شب بخیر
+شب توهم بخیر
وارد خونه شدم و با قدمهای آهسته و آروم به سمت اتاقم قدم برداشتم...همینطور که خواستم درو پشت سرم ببندم صدای صالح باعث شد از ترس دستمو روی قلبم بذارم
چرخیدم سمتش و گفتم:چته تو!
صالح که سعی میکرد آروم بخنده گفت:هیچیم!چی خریدین؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:تو خواب نداری؟
صالح:منتظر تو بودم
والد اتاقم شدم و چادرمو از سرم در آوردم
+منتظر من؟
صالح روی تخت ،کنارم نشست و گفت:اره...مهشید خوبه؟
از اینکه احوال مهشید رو میگیره خندم گرفت و پقی زدم زیر خنده
صالح با تعحب نگاهم کرد و گفت:چی شد؟
همینجور که میخندیدم گفتم:پارسا و مامان باباش هم خوبن!
صالح:اه...من چیکار به اونا دارم الان؟
یهو دستامو گرفت و گفت:تو دانشگاه که کسی اذیتش نمیکنه!
+نه بابا...مگه سهرابی میذاره؟!
صالح با نگرانی و عصبانیت گفت:سهرابی کیه؟
تازه فهمیدم نباید چیزی از خاستگاری سهرابی(همدانشگاهیمون)از مهشید چیزی میگفتم...پارسا گفته بود به صالح چیزی نگم
صالح:با توام!
+امممم...چیزه...میدونی سهرابیه چیزه
صالح: دِ بگو دیگه!سهرابی کیه؟
+مدیر دانشگاست!
صالح:خب؟
+چی خب؟اون کلا حواسش به همهی دانشجوها هست!الکی نگران نباش
اره جون خودم!مگه سهرابی یه روز مهشیدو به حال خودش ول میکنه؟خوبه مهشید بهش محل نمیده وگرنه ممکن بود سوار سرش شه!بیچاره آقای(....)نمیدونه سهرابیو بجاش مدیر کردم!خاک برسرت با این دروغ گفتنات!
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_167
زود گفتم:برو بیرون میخوام بخوابم!برو برو
صالح:اوووووو...تا الان دوردور حالا خواب؟
+بروووو
صالح:بچه پرو
+بروووو
صالح:باشه بابا رفتم...نزن!
+برو
ص