بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_چهاردهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
هردو به احترام مادر عاطفه، کنار ایستادند. با فرو رفتن آرنج مبینا در
پهلویش، با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم
سوراخ شد.
- زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم.
- زرتو بزن دراز جان!
مبینا اخم ساختگی کرد و گفت: از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره
نگاهت می کنه.
عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه
کرد و دندان هایش را روی هم سابید.
- مبینا! مبینــا! دعا کن باهم تنها نشیم. االن میگی؟ وقتی کال آبروم رفت
کف پام؟
- تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی.
این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد. عاطفه که از
خجالت گرمش شده بود، سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به
سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که
تعادلش را حفظ کرد.
زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه!
چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد.
- االن چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه
میرم، واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، االن که نباید نگاه
کنی، حیا رو خوردی یه آبم روش؟
- قانون مورفی!
چی میگی تو آخه؟
مبینا ژست مغرورانه ای به خود گرفت و گفت: بابا این که موقعی نگاهت
می کنه که نباید، میشه قانون مورفی.
- بیشین بینیم باو.
- مامانت رفت باال ها بجنب دیگه.
به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟!
همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود، دیده بود و این حالت
برایش سنگین بود. وارد مسجد شدند و از ابت دا تا انتها با همه دست دادند و
احوال پرسی کردند. صدای پچ پچ خانم ها از این فاصله ی کم به گوش
می سید. متانت و وقار این دو دختر، زبان زد تمام اهالی بود.
یکی از خانوم ها به بغل دستی اش گفت: ماشاهلل به آقا محمد! عجب
دختری تربیت کرده؛ با فهم، مودب، معصوم. ماشاهلل از زیبایی هم چیزی
کم نداره. حیف که پسر ندارم، وگرنه االن عروسم بود.
عرق شرم روی پیشانی اش نشست. از جمله ی آخرش، خوشش نیامد ولی
خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد. نگاه تحسین آمیز مادر
مهدی را در چشمانش خواند. لبخندی بر روی لب نشاند. به طرف او رفت
که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او
شد.
عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش
را دید که با عجله به سمت آن ها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی
جز برادر کوچکش نیست. حتما باز هم آمده تا مثال به دیگران پز بدهد که
آره ابوالفضل تو بغل من آرومه، من رو خیلی دوست داره.
پوف آرامی کشید و بی خیال آن ها، مشغول گوش کردن به صدای قاری
شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن بود. می خواست برای حفظ باقی جزء ها
کالس برود اما با دیدن اسم معلم دارالقرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد
و ترجیح می داد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به
صحبت هایش گوش سپرد. از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن
سخنران، حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش او، برای دل بی قرار عاطفه
بهتر بود؟
با عالقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته می شد. با
احساس درد در پهلویش، با چهره ای جمع شده به طرف مبینا برگشت و
گفت: ناکارم کردی مسلمون! چی از جون پهلوی من می خوای؟ تا آخر
محرم و صفر که سالم نمی مونه.
- خاب حاال نرو باال منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه هم نه گذاشت و نه برداشت، آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت:
- اگه شما بذارین، بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه!
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، گوش می داد و واو به واو
کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی می کرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیز بین خانم های محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما
صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
برای دیدن شرایط کپی به پیام سنجاق شده دقت
کنید
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی 🥗🍱
🍕🍕🍕🍕🍕
پیتزا با نان لواش
خیلی ساده و آسون
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی 🥗🍱
گلت
🥮🥮🥮🥮
ساده و آسون
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عجایب
🖇⛓️
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
「🌸」
-
-
بالآتࢪازبےنهــ∞ـایتچیسٺ؟!
هماטּقدردوسِتدارمرفیقッ
-
-
「💕」 #رفيقـانھ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
توی رفاقت پشت هم بودن
خیلی مهم تر از کنار هم بودنه🌸💜
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
🍿 ⃟▬▬▭••
#رفیقوُنِهـ🎖
برای من
هیچ کس نمیتواند مثل
تـــو باشد . .
در فرهنگ لغت مـن
ُمترادف •تُـــــو• فقط
تُـــــوست♾
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
---------``🐳``----------
سلامتیاونرفیقـیکهمجازیهامایه جوریبراتسنگصبورهکههیچکدوم ازرفیقایواقعیبهگردپاشهمنمیرسن ^.^🗝💛
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢هر چقدر هم بد باشیم از حُر که بدتر نیستیم!
از بخشش خدا نا امید نشیم...
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
💠امام حسین(ع):
🔵ای فرزند آدم یاد کن مرگ خویش را، وخوابیدن خود را درقبر، و ایستادن خود در برابر خدا را،درحالیکه اعضایت علیه تو شهادت می دهند❗️
📚ارشادالقلوب، ج ۱، ص ۲۹
#پخشپستثوابجاریهدرپیدارد✨🌿
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
✨﷽✨
تلنگــــ⚡️ــــر
⛔️از خدا ایراد نگیر....
🔹روزی عابدی سگی را دید که خیلی
زشت بود ،گفت:چقدر این سگ زشت است
وقتی این حرف را زد ،در روایت داریم که
این سگ به قدرت الهی مقابل این آقا
زانو زو و به زبان فصیح و بلیغ گفت:
👈🏻ای عابد ! اگر به خلقت کُن ایراد داری
میتوانی مرا تغییر بدهی،بده.. مرا خدایی
درست کرده که تو را درست کرده است
یعنی شما به خدا ایراد میگیری!!!
🔸در روایتی دیگر داریم یکی از همسران
پیغمبر کوتاه قد بود ؛ آمد از جایی بگذرد
همسر دیگرپیغمبر اشاره کرد :
چقدر قد کوتاه و زشت است!
پیغمبر خدا فرمودند :
گناهی مرتکب شدی که با آب های دریا
پاک نمیشود!! یعنی کفر میگویی!!
☝️🏻به خدا میگویی:چرا این را درست کردی ؟
چرا این را قد کوتاه آفریدی؟!
🌸حجت الاسلام فرحزاد
#تلنگࢪانـہ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
#سلام_امام_زمان
گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم
تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم
گل نرگس نکند مهر ، زمن برداری
داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
مـننـدآنمچگـونہروز؎اَم
خواهـۍڪرد،دلَغـمدیـدھۍمـن
ڪربُبلآمـۍخواهـد..!シ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
اتفاقی عجیب !
🕌«ایا میدانستید که صدسال است که به شکلی عجیب در سرداب مطهر حضرت عباس یعنی نزدیک ترین مکان به بدن مطهر همیشه ابی جریان دارد و اب قبر مطهر ایشان را طواف میکند⁉️
این سیستم توسط هیچ مهندسی طراحی نشده خود به خود جریان دارد!جالب است که حتی اب هم باعث خرابی و تخریب قبرنشده(سرداب) نمیشود!»🙂
🍃اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وآل محمد
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
•گفتمـــکہبگوبهشتراقیمتچیست⁉️
•گفتاکہحسین بیش ازآݩمےارزد🖐🏻
[♥️ ]جانم حسين 🌱🕊
حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا.....
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
🌈 مهدی ما اینگونه است ...
✍ امام رضا علیه السلام فرمودند:
🔴 مهدی 🌱🌿 (عجل الله فرجه) داناترین ، حکیم ترین، پرهیزکارترین ، بردبارترین ، بخشنده ترین و عابدترین مردمان است، 🌿♥️دیدگانش در خواب فرو میرود ولی دلش همیشه بیدار است و فرشتگان ✨ با او سخن می گویند...🌿🌈🌟
💫دعایش همواره به اجابت میرسد، اگر در مورد سنگی نفرین کند، از وسط به دو نیم میشود.»✨💢
مهدی(علیه السلام) ✨🌈 دو نشانه بارز دارد که با آنها شناخته میشود.
🔴 یکی دانشِ بیکران🌊🌈
و دیگری
استجابت دعا.🤲🏼🌈
📚 ۱- الزام الناصب صفحه ۹
📚 ۲- عیون اخبارالرضا ج۱ ص۱۷۰
🌸"چونامرفرجشودمهیاصلوات"🌸
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
🎻⃟🧡|↣ #چادرانھ
ترس دشمن🖇✨
از حجاب زینب است
حفظ چادر
انقلاب زینب است🍓☕️😌
خواهرم
تـوهمـ باچادرتـ سرباز زینبے
سرباز
حضرت فاطمه زهرائے❤️🌸
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
لطفا اگر نظری دارید بگید در خدمت هستم ممنون از همراهیتون ❤❤❤❤❤🖤
سلام دوستان
هر کسی این پیام را خواند
ده بار استغفرالله بگه و برای ده نفر از دوستان و آشنیان خود بفرستید انشالله که حاجت روا باشید
#در_این_امر_شریک_شو
📣📣📣📣📣📣
✦دخـــتـــر انـــقــــلابـــــ ✦:
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_پانزدهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان بود، بعد از سالم و تسلیت ایام،
شروع به سخنرانی کرد. هردو گاهی باهم حرف می زدند و گاهی
موشکافانه به سخنان گوش می دادند تا بهترین نتیجه را از شب اول محرم
بگیرند.
حاج اقا شروع به صحبت کرد: »حجت االسالم والمسلمین حجتی خدمت
عزادران حسینی بیان داشتند: یک حادثه حدود هزار و سی صد و هفتاد و
اندی سال پیش اتفاق افتاد که از صبح تا بعد از ظهر آن آن هم طول
نکشید اما می بینیم هیچ حادثه ای به این اندازه دل گیرش نشده است،
چرا؟!
بین ما و خدا اباعبدهللا)ع( این وسط چه کاره است؟ شب قدر نشسته ای یک
دفعه زده زیارت اباعبدهللا)ع( مستحب است. آقا می خواهی تحریک
احساسات کنی؟ داستان چیست که خود خدا پای کار ایستاده است. بعضی
ها امام حسینشان تاریخ انقضا دارد. این که امام صادق)ع( فرمود: کسی
حتی به اندازه بال مگس گریه کند برای اباعبدهللا)ع( خدا می گوید با من
طرفی. اگر کسی بدون مقدمه برود تاریخ کربال را بخواند چیزی دستش
نمی آید و خطرناک تر این که تحلیل یزید پیدا می کند. مقدمه ی تاریخ
کربال شناخت خود امام حسین)ع( است آنقدر این شناخت حساس است که
به ایمان ما گره می خورد. سنگ محک ایمان و ارتباط ما شناخت ابی
عبدهللا)ع( است.
این حسین)ع( کیست؟! همین جا بایست؛ اگر فهمیدی این حسین)ع( کیست
می فهمی چرا همه عالم اسیر اوست.
عالمه طباطبائی می فرماید خدا اراده کرده تمام فیوضات خود را از دو
کانال به مردم بدهد یا حرم اباعبدهللا یا روضه ی اباعبدهللا)ع(.
شناخت ابی عب دهللا)ع( هویت انسان را عوض می کند و نتیجه دارد. ابی
عبدهللا)ع( را نمی شود با خواب ثابت کرد؛ در حد یک مریض شفا دادن
حضرت را تنزل بدهیم؟! آقای بهجت هم مریض شفا می داد، هنر است؟!
اگر اینطور است که کلیسا بهتر است، آقا برو کلیسا!
شما در قرآن تاریخ و جغرافی داری اما قرآن کتاب تاریخ و جغرافی
نیست؛ این که از نشانه های مومن این است که سه بار اسم جدمان را
بیاوری اشکش می ریزد تلنگر است، که چقدر حسین)ع( را می شناسی به
همان اندازه ایمان داری.
پیش امام صادق)ع( آمد گفت من عاشق همه شما هستم اما نمی دانم چرا
وقتی نوبت ابی عبدهللا)ع( می رسد اصال یک حال دیگری دارم آیا من
مشکلی دارم؟ راوی می گوید دیدم امام صادق)ع( چشمانشان پر از اشک
شد و فرمودند ما هم نسبت به جدامن همچین حسی داریم.«
با اتمام سخنرانی، حاج آقا خدا حافظی کرد و مجلس را به مداحان سپرد.
زینب خانم، از کنار در ورودی اشاره ای به عاطفه و مبینا زد که کنارش
بروند.
مبینا که نمی دانست موضوع از چه قرار است، با کنجکاوی رو به عاطفه
گفت:
- چی کارمون داره؟
- احتماال می خواد که توی پذیرایی کمک کنیم.
- ایول، بریم.
در کنار هم، مسیر کوتاه تا در ورودی را که به لطف نگاه سنگین خانم ها
طوالنی شده بود گذرانند که عاطفه رو به زینب خانم گفت: جانم، کاری
داشتین؟آره. می تونین کمک کنین؟
هردو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم.
- پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را بردارند. حسی ته دلش را قلقک
می داد که ناخونکی به آن حلوای تزئین شده بزند، اما خوب می دانست این
جا جای ناخونک زدن نیست و اصال جلوه ی خوبی نخواهد داشت. ظرف
حلوا را برداشت و پشت سر مبینا که ظرف نان تمیجان را در دست داشت،
به راه افتاد.
به همه تعارف می کردند، بعضی ها آن قدر حلوا بر می داشتند که انگار
فقط می شود که با یک مشت حلوا شفا بگیرند. لبخند می زد و چیزی نمی
گفت اما در درون این کار را درست نمی دانست. شاید اگر همین طور
پیش می رفت به کسانی که در ته مسجد نشسته بودند، روغن ته ظرف هم
نمی رسید.
کمر درد امانش را بریده بود و در دل غر می زد:
- اوف، خب بردارین قاشق رو بندازین توی ظرف من برم بعدی! دو
ساعت آمار جد و آبادم رو نکشین رو دایره که.
به مادرش رسید که ابوالفضل دست دراز کرد تا حلوا بردارد که عاطفه
سینی را عقب کشید و این اجازه را به او نداد. مادرش آفرینی گفت و
مقدار کمی حلوا برای خودشان برداشت. بعد از تمام شدن حلوا، ظرف را
به حسینیه برگرداند و به زینب خانم گفت: کار دیگه ای هست، بگین انجام
بدم.
- نه قربون دستت. کاری نیست؛ فقط بی زحمت میری داخل، درجه کولر
رو هم زیاد کن.
برای دیدن شرایط کپی به پیام سنجاق شده دقت کنید
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕