🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
عیسی علی برجی🌺
سلام یک کانال داریم پر از عکس شهدا 😍و اموزش امر به معروف میدونید که امر به معروف واجبه به فرموده رهبرمان امر به معروف واجب فراموش شده هست و اگر از گناه خسته شدید برای ترک گناه به کانال خودتون خوش امدید😍🌹🌹و ایات قران ومطالب امام زمان ارواحناه فداه کم دارید😳اشکالی نداره اگر همه اینا ها را یکجا میخواهید کانال ما مشاهده کنید👌🌹 و عضو شوید...🌺خوب بودن کانال ما را فقط با بودن سه روز عضو شدن در کانال تجربه کنید👇
منتظر گناه نمیکند
https://eitaa.com/mootvasl
گروه ما👇
https://eitaa.com/joinchat/3765371006Cc8a905688a
•••❀•••
بِـدانیدڪھشَھادَٺ♥️
مَࢪگنیست،ࢪِسالَتاَسٺ
ࢪَفتننیسٺ،
جـاودانھ مـاندَناست...
جـٰاندادَننیست؛
بلڪہجـانیافتَن است...🌿🖇
#شھٖیداَحمَدمٌحَمَّدمٌشلِبッ
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#کلام_شهدا💚͜᷍🎋
*________________________*
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر گرفتاری گوش کن و عمل کن....
#کلیپ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای جالب وحید رهبانی بازیگر نقش محمد درمورد نیروهای امنیتی
فقط باید برین یه جای ناامن تا بفهمید که این دوستان چقدر ارزشمند هستند
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🦕🚙»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.
مۍرَوَدقِصِہ؎ِمآبِہسـو؎ِسَراَنجـٰآمآرآم؛
دَفتَـرِقِصِـہوَرَقمِۍخـوردآرآمآرآمシ...!
•.
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🦕🚙»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.🚙🦋.• #دلے
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🐚💭»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.
لبخند؎بہࢪَنگشَہادَت!ヅ
•.
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«🐚💭»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.📎🐚.• #شهیدانہ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«💭☂»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.
هَررَنگڪِہمیخوٰا؎بٰاش،ولۍ...!
خٌودَتبآش...!シ
•.
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«💭☂»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
•.🦄💜.• #انگیزشے
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
📙⃟🧡¦⇦ #شـࢪایـطادمیݩشدڹ❁
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
📙⃟🧡¦⇦ خـب ࢪفقاے عزیز ، ڪسایـے کہ میخان ادمین بشن باید شرایط زیر ࢪو داشتہ باشݩ...
📙⃟🧡¦⇦ ¹ خانم باشھ
📙⃟🧡¦⇦ ² فـ؏ـال باشھ ﴿ یعنے روزانہ ³ پست یا بیشتࢪ بزارھ ﴾ حتما
📙⃟🧡¦⇦ ³ ادیت بلد باشه
📙⃟🧡¦⇦ ⁴ موندگاࢪ باشھ ﴿ یعنے بعد دو روز از ادمینے انصࢪاف ندھ ﴾
📙⃟🧡¦⇦ ⁵ از کانال هاے ایتا کپی نکنه .
📙⃟🧡¦⇦ اگࢪ شرایط بالـا رو داشتید به اید زیر مراجعه کنید↯
مدیرکانال @reyhanehyari1387
*『🍏🍃』*
تاداࢪیمبہزبانذڪرِخوشفاطمھرا؛
مۍدهیمسرزِبراۍتوعلۍ..!ジ
*『🍃🍏』¦⇢ #چریکـی*
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
*_ _ ____ ____ _ _*
اگر اولین کلام هر روز تو
«خدایا شکرت»باشد
همین عبارت جادویی برای موفقیت روزانه ات
کافی است
💚خدایا شکرت💚
*
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپاستوری😁..!
⭕️⇦خوشبختےیعنے:
توزندگیتامامزمآندارے😍..!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ○°
#سࢪبازمهدے💛
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
‹📕♥️›
شِنیـدَممیگٌفتَند:
زِنـدگے بہ دو بَـخش
تَقـسیم میشھ:
قَـبل از ࢪَفٺَـن بھ ڪࢪبلا
وَ بعـد از ࢪَفتن بـھ ڪربلا…💔
چه اشتباهۍ!🌱
زندگیٺـازھ
بعد از ࢪَفتن بہ ڪࢪبلا
شٌـࢪۅ؏ میشہ…」🖇✨
🚗⃟📕⇠ #کـربلآ
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
#معرفی_کتاب
"بینمازها خوشبختترند!؟"
مجموعه داستانهایی دخترانه✨
با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی و فضیلتهای آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است.
#سوپرایز_یهویی
﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾
@Revolutio
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •◆☔️⃟ ⃟🖤◆• ـ ـ ـ
تآڪہِلَبگُفت:
سَلـآمُعَلَےالـآربآبحُـسِین••
یڪنفسرفټدلـمتآخودِبیـنالحـرمین(:
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •◆☔️⃟ ⃟🖤◆• ـ ـ ـ
♡¦↫ #حسین_جـانـم
✦دخـــتـــر انـــقــــلابـــــ ✦:
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_هجدهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
ماشین ال نود از کنارشان عبور کرد که آرنج مبینا در پهلوی عاطفه فرود
آمد. موضوع را حدس زد؛ راننده ی ماشین، آقای میم بود. سرش را پایین
انداخت، مشغول حرف زدن با مبینا شد و دست او را کشید و به کنار جاده
رفت. تفاوت امسال با سال های گذشه در دو چیز بود؛ اول اینکه عشقش
نسبت به سال قبل، چندین برابر شده بود و دوم این که بر خالف سال های
گذشته تنها نبود و بهترین دوستش او را همراهی می کرد.
ماشین از کنارشان عبور کرد. مبینا به راحتی می توانست تشخیص دهد که
چشمان درون آیینه چه کسی را نگاه می کنند. کمی قبل تر از مسجد، هیئت
را آماده کردند و با نواختن اولین ضربه ی طبل، مداحی و سنج زنی هم
شروع شد و دستگاه هم شروع به حرکت کرد. دو صف تشکیل شد که
آقایون رو به روی هم ایستاده و زنجیر می زدند. آقایون طبال و سنج زن
هم در وسط این دو صف ایستاده بودند. جلو تر از همه ی این ها، کسانی
حرکت می کردند که مشغول سینه زدن هستند؛ آقای میم هم جزوشان بود.
خانم ها پشت آخرین دستگاه حرکت می کردند و سینه می زدند.
مسجد در کنار جاده ای باریک قرار داشت که دور تا دور آن را قبر های
قدیمی و جدید پوشانده بودند. لحظه ای به ذهن همه خطور می کرد که
اتمام کار همه ی ما به همین قبر های دو متری ختم می شود. چه بسا اجل
زود تر به دنبالمان بیاید یا اندکی فرصت بیشتر مهمانمان کند تا جبران
کننده ی گناهانمان باشیم. ماشین ها دور کوچه پارت شده و به تنگی کوچه
اضافه کرده بودند. با اتمام مداحی، همه بر روی زانو هایشان نشستند و
این صدای روضه خوان بود که سکوت شب را می شکست. همراه با
روضه خوانی، پذیرایی از سوی میزبان ها صورت می گرفت. سکینه
خانم که از در آغوش نگاه داشتن ابوالفضل هسته شده بود، او را روی
ماشینی که کنارشان ق رار داشت نشاند تا کمی خستگی رفع کند.
عاطفه به نقطه ای دور خیره بود و به اشک هایش رخصت جاری شدن
عطا کرده بود. از گوشه ی چشم افتادن جسمی از روی ماشین را احساس
کرد. با فکری که از ذهنش می گذشت و اجازه ی هر کاری را از او
صلب کرده بود، وحشت زده نگاهش را به مادرش دوخت. سکینه خانم
مشغول تکاندن خاک لباس های ابوالفضل بود. خانم ها کنارش می رفتند و
از لب خوانی می توانست بفهمد که" خدا یا شکرت" را زیر لب زمزمه می
کنند.
با سرعت خود را به آن ها رساند و پرسید: چی شده؟
لرزش صدایش ناشی از ترس وارد شده بر او بود.
مادرش با مهربانی و صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: داشت می افتاد،
با پام نگهش داشتم.
دلش چیز دیگری گواه می داد. با حالت مشکوکی که انگار حرف مادرش
را باور ندارد با نگاهی رو به بقیه، پرسید:
- مطمئنی؟
-آره؛ چیزی نشده. بین حتی گریه هم نمی کنه!
تمام تن و بدن برادرش را وارسی کرد اما خراشی کوچک هم به چشمش
نیامد. مبینا که کنارش ایستاده بود، دستانش را روی شانه ی او قرار داد.
صدای تپش قلب های بی قرارانه ی دوستش، از این فاصله هم به گوش
می رسید.
برادرش را در آغوش گرفت و فشار داد. خدا را شکر کرد که در این شب
ها مصیبتی به آن ها وارد نکرده است. سرش را پایین انداخت؛ دوست
نداشت بقیه گریه اش را ببینند اما موفق نبود و یکی از خانم ها شربتی به
سمتش دراز کرد.
با نگاه کردن به محتویات داخل لیوان که تخم شربتی بود، گفت: ممنون تخم
شربتی دوست ندارم.
- چره دسوت ندری؟ بخور جون بیری! رنگ تی صورت مین نومونسه. )
چرا دوست نداری؟ بخور جون بگیری! رنگ به صورتت نمونده.(
از محبتی که به او داشتند، خجالت زده شد و به اجبار شربت را قبول کرد.
با حرکت کردن هیئت، برادرش را به مادرش داد و بعد از خداحافظی،
پشت آن ها حرکت کرد. صورت معصوم برادرش از جلوی چشمانش می
گذشت و دلش را می فشرد. صورتی که معصومانه به او نگاه می انداخت
و لبخند می زد. چشمانی مشکی، موهایی بلند و بور که تنها تفاوت کودکی
او و برادرش بود.
قطرات کوچک اشک هنوز از چشمانش می ریختند و سوار بر موج گونه اش به پایین می لغزیدند. همان ماشین ال نود و با همان سرنشینان، از آن ها سبقت گرفت. در کوچه ی طوالنی و تنگ، پشت ترافیک ایستاده بود و زمان خوبی فراهم ساخته بود تا عاطفه او را در نزدیکی خود احساس کند.
راه طوالنی بود. شک نداشت امشب که به خانه بروند، سرش به بالش
نرسیده، خوابش خواهد برد. مراسم در مسجد پیرمحله هم به همین ترتیب
برگذار شد البته اگر ناشی بودن طبال ها و خراب کردنشان در چند جا را فاکتور می گرفتیم.
این بنا در جنوب شرقی رودسر ، در فاصله هفت کیلومتری » حسنک سرا« واقع شده
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕