جهان🌏
با خنده هایت☺️
صورت زیباتری دارد.....
بخند☺️
این خنده های ماه🌙
کلی مشتری دارد😊...
#دلبرا_لبخند_تو_دل_میبرد
#به یاد شهید محمدتاجبخش♡
#شــهــیـــدانـه
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_4
همینکه پارسا رفت آشپزخونه،من از مهشید پرسیدم موضوع چیه.ولی مهشید خودشو میزد به کوچه علی چپ...
پارسا:بفرمایید
یه لیوان شربت برداشتم و تشکر کردم.پارسا هم بدون اینکه به من نگاهی بندازه سینیو گذاشت روی میزو رفت داخله اتاقش.
مهشید گفته بود پارسا داخله سپاه کار میکنه و علاقه زیادی به شغلش داره.
با مهشید گرم صحبت کردن بودیم و اصلا حواسمون به دور و اطرافمون نبود،که موبایلم زنگ خورد و باعث شد حرفم نیمه تموم بمونه،نگاهی به صفحه موبایلم انداختم،مامان بود
مامان:سلام
+سلام مامان.جانم؟
_نمیای؟
+چرا.الان میام
_خب زود تر بیا میخوایم ناهار بخوریم
+چشم خدانگهدار
_خداحافظ
موبایلو قطع کردم و به مهشید گفتم که باید برم،مهشید هم گفت آخر هفته پارسا و دوستاش تو مسجد سر خیابون مراسم دارن،گفت که اگه میتونم همراهش برم آخه با این پا سختش بود منم با کماله میل قبول کردم.
_♣_____
(یک ساعت بعد)
کلید رو انداختم داخله کیفمو در خونه رو بستم.وارد پذیرایی شدم
+سلام مامان و بابای گلم
مامان:سلام
بابا:سلام سارا
+من برم لباسامو عوض کنم،میام...
بابا:برو دخترم
بعد از اینکه ناهارو با مامان و بابا خوردم ظرفهارو شستم و به اتاقم رفتم.
یخورده فکرم درگیر بودم،چرا پارسا حتی یه نیم نگاه به من ننداخت؟!
نکنه فکر میکنه چون چادر نمیپوشم نمیتونم دوسته خوبی برای مهشید باشم!
ولی من که حجابمو رعایت میکنم،تازه عمواسماعیل(بابا مهشید)خاله نفیسه(مامان مهشید)
خیلی با من گرم و مهربون برخورد میکنن،این یعنی با من مشکلی ندارن...
یا شایدم اصلا چون پارسا برای اولین بار منو میدید اینجور خجالتی بود,ولی نه مهشید میگفت پارسا روابط اجتماعی خوبی داره،این یعنی از من خجالت نکشیده...
پس دلیل این رفتار سرد چی میتونه باشه؟
(چند مین بعد)
نشستم پشت میز تحریرم و کتابه فیزیکمو باز کردم و شروع به تست زدن کردم.
نفهمیدم چقد طول که صدای اذان مغرب از مسجد به گوشم رسید،نمازمو خوندم و سر سجاده دعا کردم،دعاکردم که خدا کمکم کنه.بعد از اذان رفتم پیش مامان توی آشپزخونه و کمکش کردم،مامان درحال پخت قورمه سبزی بود.
+میگم مامان
_جانم؟
+مهشید پاش شکسته!
_چرااا؟
+نگفت،قراره آخر هفته باهاش برم مسجد،مثله اینکه داداشش و دوستای داداشش مراسم عزاداری دارن!
_برو دخترم،منم اگه تونستم میام
#به.قلم.سنا✨
💜
#دستان_تو
#پارت5
(یک هفته بعد)
+مامااان!بریم؟؟
مامان:اره آماده شدم،بریم
سوار ماشین مامان شدیمو به سمت مسجد راه افتادیم.به موقع رسیده بودیم و من خوشحال بودم که زیره قولم نزده بودم.
مهشیدو دیدم که با عصا دم در مسجد ایستاده بودو خانم هاروبه بخش زنانه مجلس هدایت میکرد.با دیدنش لبخندی روی لبم اومد و قدم هامو تند کردم،مامان هم همراهم میومد،رسیدم به مهشید که مامانم زود اونو تو بغلش کشید و من حیرت زده اون هارو نگاه میکردم.مامان از بغل مهشید بیرون اومد و چادرش رو جلوتر کشید،منم به یه سلام و احوال پرسی و دست دادن به مهشید اکتفا کردم.
مامان:مهشید جان مامانت کجاست؟
مهشید:کنارآشپزخونه،با خاله نرگس اینا نشسته
مامان:واای نرگس هم هست؟
مهشید:بله هستن
مامان:خب پس من میرم،شماهم حواستون به خودتون باشه،فعلا خدانگهدار
منو مهشید:خداحافظ
من:خب چه خبر مهشید خانم؟
مهشید:سلامتی
+:با کی اومدی؟
_با داداشم و مامانم و بابام دیگه!
+:داداشت مگه نرفتہ سنندج
_نه.انتقالی گرفته و برای همیشه کنارمون میمونه،فقط بعضی وقتا بهش ماموریت میخوره
+:اها
با مهشید به سمت آشپزخونه حرکت کردیم.چون بار اولم بود که به این مسجد میومدم یخورده احساس غریبی میکردم ولی بچه های اون محل خیلی مهربون و خونگرم بودن و طوری با آدم برخورد میکردن که انگار چند ساله که میشناسنش.
+میگم مهشید
_جانم؟
+من همینجا میشینم،منتظرت میمونم
_چرا؟
+آخه زشت نیست من بیام اونجا؟اصلا به من چکاره!
_این چه حرفیه سارا!اونجا الان به کمک نیاز دارن،منم که پام شکسته نمیتونم کمکشون کنم پس تو باید به جای من به اونا کمک کنے!
با این حرف مهشید خوشحال شدم،باشه ای به او گفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم.آشپزخونه بزرگ و مرتب بود و من تعجب کرده بودم که تمام این وسایل باکلاس ماله مسجد باشه!
مهشید خیلی آروم که فقط خودم بشنوم گفت:ماله خونه ی خداست هاا
لبخندی به او زدم و نگاهمو به کسانی که در آشپزخونه بودن و هرکدوم مشغول کاری بودن انداختم،پنج دختر و سه پسر جوان درحال چای دم کردن و چای ریختن درونِ استکان های شیشه ای مسجد بودنند.
دقت که کردم فهمیدم آن پنج دختر بلند بلند صحبت میکردند که توجه آن سه پسر را جلب کنند و هراز گاهی یکی از پسر ها سرش بالا می آورد و نگاهی به پسری که پشتش به من بود میکرد و چیزی زیر لب زمزمه میکرد.
با نیشگون مهشید به خودم اومدم
+آخ
_سارا؟!کجایی؟یک ساعت دارم باهات صحبت میکنم
+ببخشید،چی گفتی؟
_میگم اون دخترا رو نگاه!
+خب؟دیدم
مهشید:پارسا رو هم ببین...این الان اخماش چر