eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
. دختره هم ریزریز میخندید و چشمک میزد... بین لباس ها یکی توجهمو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم و گفتم:این خیلی خوبه دختره:عالیه...به شما خیلی میاد! یکم نگاهش کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد... مهشید بود،گفت دم دره و الان میاد پیشمون... حس کردم مهشید کنارم ایستاد... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:وای مهشید این عالیه! خیلی قشنگه...اگه بتونم برادر چغربدبدنتو راضی کنم یه کت بخره که به این بیاد!حالا بهش نگی اینارو!ولی خیلی یه دنده‌ست! صدای سرفه‌ی مصنوعی پارسا اومد که از جا پریدم و به پشت سرم چرخیدم +عه...من...من شوخی میکردم پارسا میخندید و دستشو توی هوا تکون میداد. +بخدا منظور بدی نداشتم چند دقیقه مظلومانه به صورت غرق در خنده‌ی پارسا خیره شدم که گفت:باشه باشه!همش الکی بود آروم تر گفت:من که شنیدم! +پارسااااا پارسا:جانم؟ نگاهی به لباس پشت سرم انداخت و گفت:اینه؟ +اره؛خوبه؟ پارسا:خوب که نیست با دهن آویزون نگاهش کردم که گفت:گفتم خوب نیست،نگفتم بده که!این عالیه،برو بپوشش 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 لبخندی زدم و گفتم:بیا همرام پارسا:من که بلد نیستم کمکت لباس عروس بپوشم،به مهشید میگم بیاد +باشه پارسا از کنارم رد شد که دختره یهو زد زیر خنده!به معنی واقعی از خنده ترکید! +چیزی شده؟ ‌ دختره همینجور که از خنده‌ی زیاد نفس‌نفس میزد گفت:آخ...دلم برا شوهرت سوخت! ‌ +چرا؟ _بیچاره با عشق اومد پشت سرت ایستاد بعد تو... دوباره خندید ‌ +بگو دیگه ‌ _بعد دید داری پشت سرش حرف میزنی،کلا رنگش پرید؛اصلا جا خورد بدبخت! ‌ خودمم خندم گرفت،دوتایی باهم اینقدر خندیدم که دل‌درد گرفتیم... با صدای مهشید اشک هایی که از جانب خندیدن سرازیر شده بودن رو پاک کردم... مهشید با نگرانی گفت:سلام...چیزی شده؟ +سلام _سلام +نه چیزی نشده بابا ‌ مهشید بی‌خیال شد و گفت:کدوم؟ ‌ دستمو به سمت لباسی که از بالا تا پایین پراز نگین و سنگ های قشنگ بود بردم و گفتم:این!خوبه؟‌ مهشید:اره خوبه این...خب چرا نمیری بپوشی؟ ‌ _باید درش بیارم سرمونو تکون دادیم و از دختره تشکر کردیم روبه‌روی آینه ایستادم و سرتاپامو نگاهی انداختم... مهشید دستاشو با ذوق بهم کوبید و گفت:خیلی خوبه!!! +اره...میری به پارسا بگی بیاد؟ مهشید:اره الان میگم بیاد +ممنون مهشید از در اتاق پرو بیرون رفت و منو با رویاهام تنها گذاشت... لباس روی تنم خیلی قشنگ‌تر شده بود و میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم! ‌ چشمامو بستم و چند دور چرخیدم،از اینکه چین‌چین های لباس بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 چشمامو بستم و چند دورچرخیدم،از اینکه چین‌چین های لباسم بعد از چرخیدنم توی هوا آزاد میشدن حس خوبی بهم دست میداد... اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم بالا آوردمش و چرخیدم!چشمامو باز کردم و به قیافه‌ی خودم توی آینه نگاه کردم... دوباره نگاهی به پایین لباس انداختم ... ‌ نگاهمو از چین‌چینای لباس گرفتم و با لبخند دوباره به آینه نگاه کردم که پارسا رو پشت سرم با همون لبخند همیشگی دیدم ‌ بدون هیچ حرفی پشت سرم ایستاده و بود و با لبخند سرتاپامو نگاه میکرد... چرخیدم سمتش ‌ +چطوره؟ ‌ به سمتم اومد و یهو بغلم کرد،جا خوردم! پارسا آروم دم گوشم گفت: _خیلی خوشگل شدی! ‌ لبخند زدم... ‌ صدای پای یه نفر به ما نزدیک میشد.... ‌ پارسا ازم جدا شد و گفت:همینو میخوای؟ ‌ +خوبه؟‌ ‌ پارسا:عالیه! مهشید وارد پرو شد و گفت:خب؟ ‌ +مهشید نظر تو چیه؟راستشو بگو ‌ مهشید دورتادورم چرخید و گفت‌:درسته که الان دارم به لباست حسودی میکنم،ولی خیلی خوبه! نگاهی به آستین های لباس کردم و روبه مهشید گفتم:تورش کجاست؟اصلا داره؟ مهشید:فکر کنم باید جدا بخریم +اها ‌ دوباره چرخیدم و با ذوق گفتم:وای باورم نمیشه منم از این لباسا دارم مهشید و پارسا خندیدن که مهشید گفت:مبارک باشه سارا! ‌ +ممنون...انشالله خودت با این حرفم مهشید گونه‌هاش سرخ شد و سرشو پایین انداخت... 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 پارسا خندید و گفت:من برم صندوق و زود از پرو خارج شد... [دو روز بعد] پارسا:به جان خودم این آخریشه!داخل همین مغازه یچیزی میخریم دیگه ابروهامو بالا پروندم و در ماشینو بستم +نشد دیگه!باید یچیزی انتخاب کنی بهت بیاد آقا! پارسا:این بیست و شیشمین مغازه‌ست داریم میریم سارا +اووووف...شمردی؟ پارسا:حساب و کتابش خوب دستمه با این حرفس هردو خندیدیم که پارسا گفت:اگه تونستی اینبار شوهر چغربدبدنتو راضی کنی من دیگه پارسا احمدی نیستم! برای بار سوم سوتی بدی که جلوش داده بودم رو به رخم کشید با حالت قهر گفتم:چرا هی میگی؟ پارسا:قهری؟ +مگه بچم؟ پارسا:نیستی؟ +پارساااااااا پارسا بحثو عوض کرد... پارسا:یچیزی بخوریم؟خسته شدم از صبح! +منم خسته شدم!همش تقصیر توعه پارسا