:منننننن؟
+نه پس من!چرا اون کت کرمی رو نخریدی؟هان؟
پارسا:من کرمی میپوشم؟
+باید بپوشی
پارسا:اون خوب نبود...حالا اینجا بریم ببینیم چطوره
+باشه
کنار جاده نگهداشت و رفت تا چیزی بخره...
همینجور که آبمیوه رو دستم میداد گفت:خداکنه اینجا دیگه بخریم!
+میشه به سلیقهی من احترام بذاری؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:من همیشه به نظرهای تو احترام گذاشتم و میذارم
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_158
+خب پس همونو بخر
پارسا یکم از آبمیوشو خورد و گفت:کدوم؟
+اون دیگه
پارسا بازم یکم از آبمیوشو خورد و گفت:کدوم دیگه؟
خندیدم و گفتم:کرمیه
با این حرفم آبمیوه پرید توی گلوی پارسا و به سرفه زدن افتاد...
همینجور که سرفه میزد گفت:اونو میگی؟
به پشت کمرش کوبیدم و گفتم:اره!چرا خودتو خفه میکنی؟
پارسا دستمو گرفت و گفت:بسه بسه...خوب شدم
+خب؟بریم بخریمش؟
پارسا:سارا؟بنظرت اون اصلا به من میومد؟
+بدجور
پارسا:یعنی چی؟من اونو بپوشم؟
خندید و گفت:حتما با کروات!
گیج گفتم:اره دیگه!مگه کروات خنده داره؟
پارسا با اخم ساختگی گفت:خندهدار نبود
+نگفتم بخندی....جدی گفتم
پارسا:کروات؟آخه من کروات بپوشم؟منی که همیشه از بین لباسها ساده ترینشو انتخاب میکنم؟
+یه شبو بخاطر من یپوش دیگه
پارسا:دیگه چی؟سارا انتظار نداشته باش بهترین شب زندگیمونو خراب کنم!اونم بخاطر لباس...
+پارسا!!
پارسا با اخم گفت:اینو از من نخواه سارا
+واقعا که!
در ماشین رو باز کردم که گفت:کجا؟
+میرم یکم تنها باشم
از ماشین پیاده شدم و بدون توجه به پارسا که صدام میزد تند ازش دور شدم...
خیابون از چند شب پیش که با پارسا ازش رد شدیم خلوتتر شده بود...یکم استرس گرفتم ولی قدمهامو تند کردم...
صدای پسری که منو صدای میزد سرجا میخکوبم کرد
پسره از موتور پیاده شد و گفت:سلام خانوم خوشگله!
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_159
ترس مثل خوره افتاد به جونم...
پارسا چطور منو تنها گذاشت؟
دوتا پسر دیگه هم از روی موتور پیاده شدن و به سمتم اومدن...
از ترس چادرمو بیشتر توی مشتم فشردم و صدبار از ته دل از خدا کمک خواستم
پسری که قد بلند و تیشرت نازکی به تن داشت به اون دوستش که یکم چاق بود گفت:چه جیگریه!
این داشت منو میگفت؟من جیگرم؟
توی دلم خندیدم ولی بازم چیزس نتوست جلوی این استرسمو بگیره...
پسری که موهای جوگندمی داشت روبهمن گفت:رد کن بیاد
بزور زبون باز کردم و گفتم:لطفا مزاحم نشید
هرسه پوزخند صدا داری زدن
پسرقدبلند:تو کیفت چی داری؟
+هی...هیچی
یکم عصبانی شد و با چاقویی که به دستش داشت به سمتم اومد...داشتم اشهد خودمو میخوندم که صدای کسی باعث شد امید داخل دلم جوونه بزنه
پارسا همیجور که به سمتمون میومد با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت:چیکار میکنین بیغیرتا!!
اون سه تا پسر با دیدن پارسا هینی کشیدن...
_به تو هیچ ربطی نداره،گمشو از اینجا
پارسا قهقهای زد و روبه من گفت:برو بشین تو ماشین
به پشت سرش نگاهی انداختم،ماشین همینجور روشن وسط خیابون بود...
با حالت زاری گفتم:تو هم بیا بریم
پارسا با اخم گفت:گفتم بشین تو ماشین
+پارسا!
پارسا:حرف نباشه...میشینی تو ماشین هرچی شد پیاده نمیشی!درم قفل کن
به اجبار سوار ماشین شدمو درو قفل کردم...پارسا خیلی شجاعانه جلوی اون سه تا پسر که اونو تهدید به مرگ میکردن ایستاده بود و نمیذاشت که برن!
مغزم هنگ کرده بود،نمیفهمیدم باید چیکار کنم!
توی دلم ده بار یا شایدم بیشتر آیتالکرسی خوندم تا پارسا چیزیش نشه...اصلا ای کاش اونموقع اینجور نمیکردم...
بعد از چند دقیقه صدای درگیری پارسا و اون پسرا اومد،زود گوشیمو بیرون آوردم و به پلیس زنگ زدم...
اونا سه نفری پارسا رو میزدن ولی پارسا بازم از روی زمین بلند میشد و با پوزخند نگاهشون میکرد و چیزی بهشون میگفت،اوناهم وقتی حرفهای پارسا رو میشنیدن دوباره به سمتش حمله میکردن !!
میخواستم از ماشین پیاده شم ، دیگه صبر نداشتم ببینم تمام زندگیم داره جلو چشمام پرپر میشه!
صدای آژیر ماشین پلیس که اومد اون سه تا پسر از پارسا جدا شدن و با ترس نگاهی به هم انداختن...
میخواستن سوار موتور شن و فرار کنن که پلیس ها زودتر اقدام کردن و اونارو دستگیر کردن...
از ماشین پیاده شدم و به سمت پارسا که روی زمین افتاده بود و نفسنفس میزد دویدم
+پارسا
پارسا سرشو بلند کرد و با لبخند گفت:خوبی؟
با دیدن صورت پراز خونش جیغ نسبتا بلندی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم
آروم و با صدایی که میلرزید گفتم:صورتت
پارسا بزور از جاش بلند شد و گفت:فدای یه شاخ موی تو!
اشکام سرازیر شدن
خواستم چیزی بگم ولی با صدای پلیسی که به سمتمون میومد ساکت شدم
پلیس کنارمون روی زمین زانو زد و گفت:حالتون خوبه آقا؟
پارسا دست راستشو روی شونش گذاشت و گفت:خوبم
پلیس:نیاز به بیمارستان دارید
پارسا:نه...چیزیم نیست
+پارسا
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_160
پ