eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 پارسا بازم خندید و گفت:از دست تو دختر رومو برگردوندم و گفتم:میشه تندتر بری؟ پارسا:چشم با لبخند گفتم:ببینه کربلا پارسا لبخند صداداری زد و سرعت ماشینو زیاد کرد [پنج ماه بعد] با خوشحالی از در دانشگاه بیرون اومدم و منتظر پارسا زیر درخت روبه‌روی دانشگاه ایستادم... با صدای پارسا که میگفت:خانوم احمدی!خانوم احمدی نگاهمو از دختری که برای مادرش شعر میخوند گرفتم و به پارسا نگاهی انداختم هنوز هم بعد از چند ماه با شنیدن فامیل خودش پشت اسمم ذوق میکردم!! به سمت ماشین قدم برداشتم و با لبخند گفتم:سلام پارسا پارسا جواب لبخندمو داد و گفت:سلام بانوجانم سوار ماشین شدم و گفتم:چقدر سرده! پارسا بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت:الان گرم میشی... متقابلا لبخندی زدم و گفتم:اها راستی! پارسا:جانم؟ برگشتم سمتش و گفتم: +مامان امشب دعوتمون کرده خونشون پارسا:دستشون درد نکنه نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا منو اذیت میکنی؟ با تعجب گفتم:من؟ پارسا ادامه داد:نه پس من!تو الان یه هفته نیست حالت خوب شده؛میخوای دوباره منو خونه‌نشین کنی؟ +خیلیم خوب بود پارسا با تعجب نگاهم کرد و دوباره به روبه‌رو خیره شد پارسا:یعنی چی خوب بود؟ +یعنی انشالله مریض شم پرستارم تو باشی! پارسا خندید و گفت:خدانکنه؛ولی جان من لباس گرم بپوش +اقا من پف میکنم زیر چادر پارسا:خب پف کنی!می‌ارزه به چندروز حاله بد و توی خونه موندن؟ دوباره گفتم:اگه توهم باشی چرا که نه پارسا سرعتشو کم کرد و گفت:متاسفانه دیگه به من مرخصی نمیدن که بخوام دوباره بمونم پیشت +میگم مهشید بیاد پیشم پارسا:مگه صالح میذاره؟ندیدی دیروز صالح چطور دور مهشید پتو میپیچید! +چی؟ پارسا خندید و گفت:دیروز دوتایی توی حیاط خونه‌ی مامان اینا نشسته بودن؛صالح از مامان پتو گرفته بود .... یهو خندید و گفت:وای سارا نبودی ببینی قیافه مهشیدو!میخواست به صالح یچیزی بگه چون من اونجا بودم هی سکوت میکرد! خودمم خندم گرفت،از اون روز که صالح و مهشید باهم عقد کردن صالح هرروز به هربهانه‌ای میره خونه بابااسماعیل اینا! 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 +مامان دستتون درد نکنه مامان:چیزی نخوردی که +نه ممنون خیلی خوشمزه بود پارسا هم همون‌موقع گفت:مامان فاطمه دستتون درد نکنه؛سفرتون پر برکت ‌ مامان:پارسا بشین غذاتو بخور نگاهی به ظرف غذای پارسا انداختم،مثل همیشه تا دونه‌ی اخر برنجشو خورده بود و به معنی واقعی ظرف غذاش میدرخشید! پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون خوردم پارسا:دست شمام درد نکنه حاجی بابا:سرت درد نکنه جوون با پارسا وارد اتاقم شدم،همون اتاقی که به یاد پارسا چشمامو میبستم و با فکر پارسا چشمامو باز میکردم پارسا:اووووو...اتاقشو نگاه خندیدم و گفتم:حسود پارسا:من؟نه بابا،من حسودیم نمیشه هیچوقت ‌ روی تخت نرمم نشستم و گفتم:نگاه چقد اعتماد به نفس داری پارسا نشست روی صندلی و گفت:چه ربطی به اعتماد به نفس داشت؟ +نداشت؟ پارسا:داشت؟‌ بعضی وقت ها توی خونه هم دعوا و قهر میکردیم؛ولی یا من یا پارسا پاپیش میذاشتیم و به بهونه‌های کوچیک یجوری سرصحبت رو باز میکردیم و طوری رفتار میکردیم که خیلی به هم نیاز داریم،اونموقع بود که طرف مقابل که یا من بودم یا پارسا هم کوتاه میومد و دوباره میشدیم همون سارا و پارسایی که خنده یه لحظه هم از روی لباشون کنار نمیرفت! پارسا:سارا بابا یجوری نبود؟ سرمو به چپ متمایل کردم و گفتم:چجوری؟ پارسا:انگار حالش خوب نبود +چم!برم ازش بپرسم؟ پارسا:نه بابا،یهو دیدی اشتباه میکردیم،اونوقت دوباره آبروم میره! ‌ دوباره یاد چند روز پیش افتام توی حیاط با پارسا اب بازی میکردیم و مامان و بابا که روی تخت داخل حیاط نشسته بودن،رفتم پشت سر بابا قایم شدم که پارسا خیسم نکنه؛پارسا هم از همه جا بی‌خبر فکر کرد من پشت سرشم یهو چرخید و سطل آب رو روی بابا خالی کرد؛بیچاره بابا مثل مجسمه به پارسا خیره شده بود! خنده‌ای سر دادم و گفتم:وااااای پارسا پارسا همینجور که میخندید گفت:اخه چه کاری بود من کردم؟خدا ببخشتم! همنیجور که میخندیدم بابا در زد و وارد اتاق شد بابا:پارسا من باید باهات صحبت کنم پارسا از روی صندلی بلند شد و گفت:بفرمایید بابا نگاهی به من انداخت و گفت:بریم یجا دیگه منظورشو فهمیدم و گفتم:من برم کمک مامان زود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم... کنجکاو شدم ببینم بابا چی میخواد به پارسا بگه؛تا حالا پیش نیومده بود بابا بخواد تنها با پارسا صحبت کنه! 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 وقتی پارسا با بابا از اتاق بیرون اومدن پارسا خیلی عجیب شده بود! تویه این چند ماه هر وقت پارسا از چیزی ناراحت و نگران میشد کم حرف میشد و حوصله‌ی هیچ‌کاری رو نداشت!‌ پارسا:بیا بریم سارا گیج گفتم:کجا؟ ‌ پارسا یکم با عصبانیت گفت:خونه! ‌ از رفتارش جا خو