🌻#دستان_تو
#پارت_175
پارسا بازم خندید و گفت:از دست تو دختر
رومو برگردوندم و گفتم:میشه تندتر بری؟
پارسا:چشم
با لبخند گفتم:ببینه کربلا
پارسا لبخند صداداری زد و سرعت ماشینو زیاد کرد
[پنج ماه بعد]
با خوشحالی از در دانشگاه بیرون اومدم و منتظر پارسا زیر درخت روبهروی دانشگاه ایستادم...
با صدای پارسا که میگفت:خانوم احمدی!خانوم احمدی
نگاهمو از دختری که برای مادرش شعر میخوند گرفتم و به پارسا نگاهی انداختم
هنوز هم بعد از چند ماه با شنیدن فامیل خودش پشت اسمم ذوق میکردم!!
به سمت ماشین قدم برداشتم و با لبخند گفتم:سلام پارسا
پارسا جواب لبخندمو داد و گفت:سلام بانوجانم
سوار ماشین شدم و گفتم:چقدر سرده!
پارسا بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت:الان گرم میشی...
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:اها راستی!
پارسا:جانم؟
برگشتم سمتش و گفتم:
+مامان امشب دعوتمون کرده خونشون
پارسا:دستشون درد نکنه
نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا منو اذیت میکنی؟
با تعجب گفتم:من؟
پارسا ادامه داد:نه پس من!تو الان یه هفته نیست حالت خوب شده؛میخوای دوباره منو خونهنشین کنی؟
+خیلیم خوب بود
پارسا با تعجب نگاهم کرد و دوباره به روبهرو خیره شد
پارسا:یعنی چی خوب بود؟
+یعنی انشالله مریض شم پرستارم تو باشی!
پارسا خندید و گفت:خدانکنه؛ولی جان من لباس گرم بپوش
+اقا من پف میکنم زیر چادر
پارسا:خب پف کنی!میارزه به چندروز حاله بد و توی خونه موندن؟
دوباره گفتم:اگه توهم باشی چرا که نه
پارسا سرعتشو کم کرد و گفت:متاسفانه دیگه به من مرخصی نمیدن که بخوام دوباره بمونم پیشت
+میگم مهشید بیاد پیشم
پارسا:مگه صالح میذاره؟ندیدی دیروز صالح چطور دور مهشید پتو میپیچید!
+چی؟
پارسا خندید و گفت:دیروز دوتایی توی حیاط خونهی مامان اینا نشسته بودن؛صالح از مامان پتو گرفته بود ....
یهو خندید و گفت:وای سارا نبودی ببینی قیافه مهشیدو!میخواست به صالح یچیزی بگه چون من اونجا بودم هی سکوت میکرد!
خودمم خندم گرفت،از اون روز که صالح و مهشید باهم عقد کردن صالح هرروز به هربهانهای میره خونه بابااسماعیل اینا!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_176
+مامان دستتون درد نکنه
مامان:چیزی نخوردی که
+نه ممنون خیلی خوشمزه بود
پارسا هم همونموقع گفت:مامان فاطمه دستتون درد نکنه؛سفرتون پر برکت
مامان:پارسا بشین غذاتو بخور
نگاهی به ظرف غذای پارسا انداختم،مثل همیشه تا دونهی اخر برنجشو خورده بود و به معنی واقعی ظرف غذاش میدرخشید!
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون خوردم
پارسا:دست شمام درد نکنه حاجی
بابا:سرت درد نکنه جوون
با پارسا وارد اتاقم شدم،همون اتاقی که به یاد پارسا چشمامو میبستم و با فکر پارسا چشمامو باز میکردم
پارسا:اووووو...اتاقشو نگاه
خندیدم و گفتم:حسود
پارسا:من؟نه بابا،من حسودیم نمیشه هیچوقت
روی تخت نرمم نشستم و گفتم:نگاه چقد اعتماد به نفس داری
پارسا نشست روی صندلی و گفت:چه ربطی به اعتماد به نفس داشت؟
+نداشت؟
پارسا:داشت؟
بعضی وقت ها توی خونه هم دعوا و قهر میکردیم؛ولی یا من یا پارسا پاپیش میذاشتیم و به بهونههای کوچیک یجوری سرصحبت رو باز میکردیم و طوری رفتار میکردیم که خیلی به هم نیاز داریم،اونموقع بود که طرف مقابل که یا من بودم یا پارسا هم کوتاه میومد و دوباره میشدیم همون سارا و پارسایی که خنده یه لحظه هم از روی لباشون کنار نمیرفت!
پارسا:سارا بابا یجوری نبود؟
سرمو به چپ متمایل کردم و گفتم:چجوری؟
پارسا:انگار حالش خوب نبود
+چم!برم ازش بپرسم؟
پارسا:نه بابا،یهو دیدی اشتباه میکردیم،اونوقت دوباره آبروم میره!
دوباره یاد چند روز پیش افتام
توی حیاط با پارسا اب بازی میکردیم و مامان و بابا که روی تخت داخل حیاط نشسته بودن،رفتم پشت سر بابا قایم شدم که پارسا خیسم نکنه؛پارسا هم از همه جا بیخبر فکر کرد من پشت سرشم یهو چرخید و سطل آب رو روی بابا خالی کرد؛بیچاره بابا مثل مجسمه به پارسا خیره شده بود!
خندهای سر دادم و گفتم:وااااای پارسا
پارسا همینجور که میخندید گفت:اخه چه کاری بود من کردم؟خدا ببخشتم!
همنیجور که میخندیدم بابا در زد و وارد اتاق شد
بابا:پارسا من باید باهات صحبت کنم
پارسا از روی صندلی بلند شد و گفت:بفرمایید
بابا نگاهی به من انداخت و گفت:بریم یجا دیگه
منظورشو فهمیدم و گفتم:من برم کمک مامان
زود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
کنجکاو شدم ببینم بابا چی میخواد به پارسا بگه؛تا حالا پیش نیومده بود بابا بخواد تنها با پارسا صحبت کنه!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_177_178
وقتی پارسا با بابا از اتاق بیرون اومدن پارسا خیلی عجیب شده بود!
تویه این چند ماه هر وقت پارسا از چیزی ناراحت و نگران میشد کم حرف میشد و حوصلهی هیچکاری رو نداشت!
پارسا:بیا بریم سارا
گیج گفتم:کجا؟
پارسا یکم با عصبانیت گفت:خونه!
از رفتارش جا خو