eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴🏴🏴🏴 [سارا] بعد از اینکه برای پارسا آیت‌الکرسی رو خوندم و براش فوت کردم زود در خونه رو بستم و شروع کردم به تمیز کردن خونه؛اینقدر خونه رو با وسواس گردگیری کردم که بعضی از جاهای خونه واقعا برق میزد! صدای زنگ تلفن خونه اومد و منو به سمت خودش کشوند... جواب دادم ‌ +بله؟ _سلام از صداش فهمیدم مهشیده... +سلام مهشید خوبی؟همه خوبن؟ مهشید:اره همه خوبن؛زنگ زدم یچیزی ازت بپرسم +جانم؟ مهشید:مامان گفتن رفتی آزمایشگاه ای وای!مامان چرا گفتی؟اگه جوابش منفی باشه چی؟ آروم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:اره مهشید با هیجان گفت:خب؟جوابش چی بود؟ +امروز باید برم بگیرم مهشید بازم با ذوق گفت:منم میام،منم میام +کجا؟ به شوخی ادامه دادم:مگه بچه بازیه؟ مهشید:پارسا میدونه؟ زود گفتم:نه نه...نباید چیزی بهش بگید!باید کاملا مطمئن شم مهشید:خب پس... یکم مکث کرد و گفت:اگه میخوای به پارسا نگم منم میام! وای توی چه دردسری افتادم!؟مهشید اگه بفهمه داره عمه میشه شهرو روی سرش میذاره! +بیا مهشید:آخ جوووون +فقط! مهشید:چی؟ +هیچی به صالح نمیگی!باشه؟ مهشید:چشم؛چیزی نمیگم +خوبه...من تا یک ساعت دیگه میرم مهشید یهو زد زیر خنده +چیه؟ مهشید:ما یه طبقه باهم فاصله داریم بعد داریم دوساعت باهم تلفنی صحبت میکنیم! +مگه نرفتی دانشگاه؟ مهشید:نه بابا...میخواستم ببینم چه خبره! ایشی گفتم... ‌+اماده شو من حوصله ندارم منتظر خانوم دوساعت پشت در بایستم! ‌مهشید:باشه...حالا یه بار دودقیقه منتظرم موندی نامرد! +عاااااا...من نامردم؟من؟مهشید من؟ مهشید خندید و گفت:غلط کردم!من برم اماده شم؛خداحافظ +خداحافظ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 زود یه مانتو صورتی کمرنگ که تا روی زانوم بود و البته پارسا خیلی دوستش داشت رو با یه شال طوسی پوشیدم... چادرمو روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم؛دم واحد مهشید اینا ایستادم و چند تقه به در زدم... به چند ثانیه نکشید که مهشید درو باز کرد و با لبخند گفت:سلام مامانی زدم به صورتم و گفتم:هیسسسس!!!الان مامان میفهمه! مهشید کفشاشو از توی جاکفشی برداشت و گفت:همه رفتن سرکار،الکی اعصاب خودم و خودتو خورد نکن... بی ‌خیال شدم و گفتم:سلااااام مهشید:کدوم ازمایشگاه؟ +همون(....) مهشید:همینی که کنار دانشگاه خودمونه؟ ابروهامو بالا پروندم و گفتم:بله مهشید:خب پس نزدیکه روبه‌روم ایستاد وگفت:بریم با مهشید از در خونه بیرون میرفتیم که پارسا رو دم در ساختمون دیدیم! یاخدا این اینجا چیکار داره؟چرا اومده خونه؟اگه مهشید یهو بگه چی؟مهشید نمیتونه اینجور موقع ها جلوی خودشو بگیره...! مهشید تا پارسا رو دید گفت:سلام با..... زود با پام ضربه‌ای به کفشش زدم و گفتم:سلام پارسا پارسا:سلام دخترا!کجا میرین؟ مهشید:ما داریم میریم دانشگاه چرا میگی دانشگااااااه!!!من به پارسا گفتم امروز نمیرم! نگاه بدی بهش انداختم که سرشو به علامت"چی" تکون داد و روبه پارسا ادامه داد:استاد امروز گفته کوییز داریم پارسا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:سارا توهم میری؟میخوای برسونمتون؟ +ها؟نه من میرم نمایشگاه کتاب پارسا:اها...خب بشینین من برسونمتون +نه نمیخواد؛ما خودمون میریم مهشید زود گفت:من خودم میرم،خداحافظ و با سرعت از جلوی چشمای پر از تعجب منو پارسا رد شد! الان چیکار کنم مهشید؟ پارسا:این چرا اینکار کرد؟ سرمو به علامت "تاسف"تکون دادم و گفتم:نمیدونم پارسا....چی شد اومدی خونه؟ پارسا به ماشین اشاره کرد و گفت:اومدم یکی از پرونده‌هارو بردارم؛بشین من میرسونمت +خودم میرم،میخوام یکم پیاده‌روی کنم پارسا:حالا یه روز دیگه پیاده روی کن سارا خانوم! +میرم دیگه پارسا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:تو که همیشه از پیاده‌ رفتن فرار میکردی؟چیشده الان؟ هول شدم... +هی...هیچی نشده عزیزم؛خب من برم دیگه مکث کردم و ادامه دادم:خداحافظ پارسا لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش سرمو به نشونه‌ی "چشم"تکون دادم و مثل مهشید با سرعت زیاد ازش فاصله گرفتم 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴 میتونستم نگاه های پارسا رو روی خودم درک کنم،تا جایی که به من دید نداشته باشه تندتند قدم برمیداشتم.... گوشیمو از کیفم در‌آوردم و به مهشید زنگ زدم مهشید زود جواب داد +کجایی مهشید؟ مهشید:من ایستگاه اتوبوس +منم میام الان مهشید:باشه منتظرم گوشیو قطع کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشتم... ‌ با مهشید منتظر به کسی که بین برگه‌های ازمایش دنبال برگه‌ی‌آزمایشم میگشت نگاه میکردیم یهو خانومه کاغذی به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید مهشید برگه رو گرفت و با ذوق نگاهی بهش انداخت... یهو بغلم کرد +مثبته؟ مهشید:اره سارا! بعد با ذوق ادامه داد:وای داری مامان میشی از خوشحالی صورتم از اشک خیس شده بود مهشید از بغلم بیرون اومد وگفت:خوشبحالمون! سرمو تکون دادم و اشکامو تند‌تند پاک کردم مهشید:بریم به پارسا بگیم؟مطمئنم از خوشحالی خودشو میکشه