eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
!پارسا اگه بفهمه داره بابا میشه بال درمیاره! دوباره دستاشو با ذوق بهم کوبید و ادامه داد:وااااااای...سارا باورم نمیشه!دلم میخواد پرواز کنم از طرفی دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم و از طرفی بخاطر حرف‌های مهشید بخندم!شاید اون بیشتر از من خوشحال شده بود.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خودم بهش میگم! مهشید:وای سارا؛پارسا خیلی خوشحال میشه،دیدی چطور بچه‌های دوست‌ و فامیل و با مهرومحبت بغل میکنه؟دیدی وقتی تلویزیون از بچه‌های کوچیک چیزی پخش میکنه پارسا با ذوق بهشون نگاه میکنه و هی قربون‌صدقشون میره؟حالا فکر کن بچه‌ی خودتونو چقدر دوست داره! چه زیبا!بچه‌ی منو پارسا یهو خندید و گفت:اینقدر بغلش میکنه که خوشگل‌ عمه‌رو لِه میکنه! خندیدم و سکوت کردم... اینقدر خوشحال بودم که ممکن بود یهو جیغ بزنم و بگم"خدایا شکرت"!! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 تا رسیدن به خونه ، مهشید همش درباره‌ی بچه‌های کوچیک صحبت میکرد و به معنی‌ واقعی داشت میزد توی ذوقم... در خونه‌رو باز کردم و وارد خونه شدم... ‌ برق‌هارو روشن کردم و بعد از شستن دست‌هام به سمت آشپزخونه قدم برداشتم...‌ برای ناهار قرمه‌سبزی درست کردم؛پارسا عاشق قورمه سبزی بود و این تنها غذایی بود که مستونستم خیلی خوب درستش کنم... با صدای زنگ خونه از آشپزخونه بیرون اومدم و در رو برای پارسا باز کردم... پارسا همینکه وارد خونه شد در آغوشم کشید و چند بار نفس عمیقی کشید،بوسه‌ی کوتاهی از پیشونیم خورد و ازم جدا شد ‌ پارسا:سلام بانوجانم مثل خودش با لبخند گفتم:سلام آقای خونم! ‌ پارسا چند بار نفس عمیق کشید و گفت:به به...عجب منو هوایی کردی تو! بازم با لبخند گفتم:تا بری لباساتو عوض کنی غذارو میکشم پارسا کیف‌چرم‌ قهوه‌ایشو روی کاناپه گذاشت ‌ پارسا:الان میام سرمو تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم ‌ میز ناهارخوری دونفره‌ی کوچیکمون رو آماده کردم و برای خودم و پارسا غذا کشیدم... منتظر پارسا روی صندلی نشستم و به دستام خیره شدم... ‌ روبه‌روی تلویزیون نشسته بود و با دقت به حرف‌های گوینده‌ی اخبار گوش میداد کنارش نشستم و به نیم‌رخ جذابش خیره شدم،میدونستم خیلی خسته‌ست ولی مثل همیشه بخاطر اینکه من احساس تنهایی نکنم استراحت نمیکرد و تمام وقت‌هایی که در خونه بود رو با من سپری میکرد؛گاهی با آشپزی کردن،گاهی با بازی کردن،گاهی با تماشت کردن سریال یا فیلم،گاهی با گرفتن یه جشن کوچیک دونفره،گاهی....... روی کاناپه دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم... پارسا نیم نگاهی به من انداخت و دوباره به تلویزیون خیره شد بعد از اینکه اخبار تموم شد کانال رو عوض کرد و گفت:خسته‌ای؟ +نه پارسا دستشو بین موهام کرد و آروم سرمو نوازش کرد پارسا:میشه یه قول به من بدی؟ +هرچی باشه قبول میکنم پارسا:موهاتو هیچ وقت کوتاه نکن! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چشم....قول پارسا با لبخندی که بر لب داشت گفت:ممنون چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که گفتم:راستی یچیزی پارسا همینطور که بیشتر توجهشو به تلویزیون داده بود گفت:چی؟ +داری بابا میشی پارسا:اها میدونستم چون حواسش به من نیست اینطور با این موضوع برخورد کرده... بعد از حدودا ده ثانیه با صدای نسبتا بلندی گفت:چییییییییی شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی پارسا:نه نه!یه بار دیگه بگو چی گفتی +نمیگم پارسا:بگو سارا...چی گفتی؟ ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمیگم پارسا:بگو دیگه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 +نچ ‌ پارسا با صدای نسبتا بلندی گفت:کی داره بابا میشه؟ پس فهمیده بود...فقط شک داشت! ‌ سرجام نشستم و با لبخند بهش خیره شدم... پارسا با چشم‌های پراز سوال بهم چشم دوخته بود ‌ دستامو گرفت و گفت:میشه بگی سارا؟ خیلی خوشحال بودم،طوری که ممکن بود از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم اما اگه میخواستم نقشم درست پیش بره باید ظاهر خودمو حفظ میکردم ‌ شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم با حالت بی‌خیالی بگم:گفتم داری باباااااا میشیییییی از عمد "باباااااا میشییییی" رو کشیدم... ‌ پارسا خیلی جدی گفت:میدونی که اگه بدونم داری شوخی میکنی خیلی از دستت ناراحت میشم؟ سرمو به علامت"اره"تکون دادم و گفتم:میدونم پارسا:خب راستشو بگو دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ذوق گفتم:پارسا داریم مامان بابا میشیم!بخدا راست میگم؛امروز با مهشید رفتیم آزمایشگاه،مطمئن شدم! ‌ پارسا با شک و بهت سرشو تکون داد و گفت:بابا؟مامان؟ما دوتا؟ +اره اره...! ‌ پارسا با چشمای اشکی با دستاش دور صورتمو قاب گرفت و یهو بغلم کرد،با صدای ضعیفی گفت:خیلی خوشحالم کردی ‌ سعی کردم گریه نکنم؛هرچند این اشک‌هایی که از گونه‌ی پارسا سر میخورن همش بخاطر شوق و ذوقی از جانب خبر خوبی بود که من بهش دادم...‌ نفهمید چقدر گذشت... پارسا اشکاشو پاک کرد و با صدایی که میلرزید گفت:بهترین خبری بود که شنیدم! چشمامو بازو بسته کردم و باولبخند گفتم:منم همنیطور! پارسا:باید جشن