eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
بگیریم! +جشن؟ پارسا گونمو کشید و گفت:اره،یه جشن کوچولو سه نفره! خدابخیر کنه...هنوز هیچی نشده شدیم سه نفر! خندید و سرشو تکون داد،انگار از حالت متفکرانه‌ای که به خودم گرفته بودم فهمیده بود به چی فکر میکنم! پارسا از کنارم بلند شد و گفت:پاشو بریم با تعجب گفتم:کجا؟ پارسا چشمکی زد و گفت:بریم یجا که خودمونو خالی کنیم! +کجا؟کجا خودمونو خالی کنیم؟ پارسا چشمکی زد و گفت:نمیگم 🏴🏴🏴🏴 +بگو دیگه پارسا همینطور که به سمت کمدلباس‌‌هامون میرفت گفت:میریم کوه! با تعجب گفتم:کوه؟ پارسا پیرهنشو عوض کرد و گفت:بله! روی قله‌ی کوه ایستادیم و منتظر به پارسا نگاه کردم؛حدودا تمام شهرو میدیدم....زیرپامون! پارسا:خب شروع میکنم با تعجب نگاهش کردم،میخواد چیو شروع کنه؟ توی افکار خودم غرق بودم که یهو پارسا با صدای خیلی بلندی گفت:خدایا شکرت! منظورشو از "شروع میکنم" فهمیدم... پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید وگفت:چون سارا رو دارم شکرت! لبخندی زدم و سویشرتمو بیشتر دور خودم پیچیدم پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید:چون سالمه شکرت! از دیدن پارسا توی این موقعیت خندیدم...موهای خوش‌فرمش توی صورتش ریخته بودند و باد اون‌هارو جابه‌جا میکرد پارسا نگاهم کرد و گفت:تو نمیخوای خداروشکر کنی؟نمیخوای بابت نعمتی که بهت داده شکرش کنی؟ یکم ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با صدای بلندی بگم:خدایا شکرت بعد با صدای آرومی گفتم:بابت همه‌چیز! پارسا خندید و همونجا نشست... به سمتش رفتم و کنارش نشستم... پارسا دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد و با خنده گفت:هنوز خالی نشدم!دلم میخواد از خوشحالی جیغ بکشم! ‌ خندیدم و سرمو روی شونش گذاشتم پارسا ادامه داد:خوشبختی ما دیگه دو برابر شد! +اره پارسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:سردته؟ +یکم پارسا:من گرممه! ‌ دستشو از دور شونه‌هام جدا کرد و لباس گرمشو از تنش جدا کرد؛اونو روی شونه‌هام انداخت و با لبخند گفت:سرما میخوری مامان کوچولو! بیشتر از اینکه پسوند"مامان‌کوچولو"رو برام استفاده کرده خوشحال شم؛نگران این شدم که نکنه سرمابخوره! +پارسا اذیت نکن،بپوشش پارسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اسمشو چی بذاریم؟ ‌ با تعجب نگاهش کردم... پارسا ادامه داد:اگه دختر بود من انتخاب میکنم؛اگه پسر بود تو انتخاب کن،باشه؟ سرمو تکون دادم و گقتم:باشه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 پارسا هی میخندید و درباره‌ی بچه صحبت میکرد...هی میگفت "کی براش لباس بخریم؟" "کی به مامان و بابا بگیم؟" "چند روز بریم مسافرت؟" "دیگه به خودت فشار نیار..." کم‌کم هوا سردتر میشد و بااینکه لباس پارسا هم دورم حصار شده بود از سرما دندان‌هام میلرزیدن! +بریم؟ ‌ پارسا نگاهی به من که مطمئن بودم از سرما نوک‌بینیم قرمز شده نگاهی انداخت و گفت:بریم ‌ ‌ همینطور که لباس‌های خودم و پارسا رو داخل ماشین لباسشویی می‌انداختم پارسا سبد رو از دستم گرفت و با اخم کوچیکی گفت:گفتم سنگین بلند نکن از چند ماه پیش که فهمیده بود باردارم نمیذاشت دست به سیاه‌و سفید بزنم...از این کاراش خوشم نمیومد و یکم روی اعصابم بود؛اصلا حوصله‌ی قهر و دعوا رو نداشتم با لحن بچه‌گونه‌ای گفتم:پارسایی؟ پارسا همینطور که با اخم دکمه‌ی روشن شدن ماشین لباسشویی رو میزد گفت:بله؟ +هنوز خیلی مونده تا اون روز؛چرا اینکار میکنی؟ ‌ پارسا:چیکار میکنم؟نباید به خودت فشار بیاری سارا جان! صدامو کمی بالا بردم و گفتم:من دوست دارم لباساتو بشورم؛گفتی با دست نشور گفتم چشم،دیگه این که چیزی نیست...یه دقیقه میندازمشون داخل ماشین لباس‌شویی! پارسا سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد.دنبالش رفتم +با تو دارم حرف میزنم ‌ پارسا روی کاناپه نشست و گفت:شنیدم ‌ دست به سینه روبه‌روش ایستادم و گفتم:خب؟ پارسا شکلاتی از روی میز برداشت و خیلی خنثی گفت:چی خب؟ با حرص گفتم:من حوصله‌ی این بازیا رو ندارم!تو حتی نمیذاری تنهایی برات غذا بپزم! پارسا:من نمیذارم؟تو که همش پای گازی! +اره تو نمیذاری! مکث کردم و ادامه دادم:بخدا من دوست دارم برات غذا درست کنم... دوست دارم خودم لباس‌هاتو با دست بشورم دوست دارم خودم کفشاتو واکس بزنم دوست دارم خودم برم واسه خونه خرید کنم! دوست دارم مثل همیشه شب‌ها بریم پارک چند ساعت قدم بزنیم! دوست دارم به اون روزایی برگردم که از این قانون‌ها برام نذاشته بودی! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 کم کم داشتم گریه میشدم که پارسا با مهربونی گفت:اصلا هرکار دوست داری بکن،فقط زیاد به خودت فشار نیار اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیر گریه! پارسا:چرا دیگه گریه میکنی؟ کنارش نشستم و گفتم:خسته شدم پارسا پارسا دستامو گرفت و با بی‌تفاوتی توی چشمام زل زد... ‌ پارسا:زود میگذره...فقط چهار ماه دیگه مونده! همینجور که حرفشو شنیدم زدم زیر خنده! پارسا با تعجب گفت:چی شد؟چرا میخندی؟ ‌ همینجور که میخندیدم گفتم:هیچی پارس