eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
ا یکم قلقلکم داد که از خنده روده‌بر شدم! همینجور که دستشو پس میزدم گفتم:بسه بسه! پارسا خندید و گفت:دیگه گریه نکن مامان‌ چاقالو! با تعجب صاف سرجام نشستم و گفتم:من چاقالو‌ام؟ پارسا پاهاشو روی هم انداخت و گفت:حالا که خوب نگاه میکنم میبینم زشت‌تر هم شدی! با حرص فریاد زدم:چیییییی...خودتی پسره‌ی پرو و زشت! از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که قرار بود برای بچه‌ باشه قدم برداشتم... پارسا پشت سرم اومد و با خنده گفت:شوخی کردم! +من جدی گفتم؛ پارسا:پسره‌ی پرو و زشت رو؟ روی صندلی نشستم و گفتم:اره پارسا روی زمین کنار پام نشست و گفت:خب اگه اینجوره منم راست گفتم بعد خیلی جدی شد و ادامه داد:هم خیلی چاق شدی هم زشت‌تر...اگه الان اینقدر چاق شدی چهار ماه دیگه فکر کنم مثل پاندای کونگ‌فوکار میشی! زد زیر خنده و دوباره گفت:زشت بودی قبلا دیگه الان زشت تر شدی...خداکنه از این بدتر نشی با عصبانیت زل زده بودم دلم میخواست دوباره گریه کنم! داشت منو اذیت میکرد،چطور دلش میومد؟ 🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 پارسا که دید مثل مجسمه همینطور با عصبانیت بهش نگاه میکنم دستاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:خدا رحم کنه؛شوخی کردم بخدا با دندون های به هم قفل شده گفتم:چرا دوباره اذیتم کردی؟مگه من چیکارت کردم؟حتما دیگه دوستم نداری!باشه منم دیگه دوستت ندارم اصلا نمیفهمیدم دارم چی میگم؛فقط چرتوپرتایی که سر زبونم میومدن رو بلند میگفتم! پارسا از روی زمین بلند شد و گفت:حالت خوبه؟من شوخی کردم عزیزم،دروغ گفتم اصلا! نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت گفتم:من دیگه نمیخوام از این شوخی‌های مسخره باهام کنی! پارسا با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:چشم چشم پارسا خیلی نگران شده بود؛خیلی!میتونستم نگرانی رو توی چشماش به صورت واضح ببینم،مثل اونروز که توی مشهد قلبم درد گرفت...اونروز متوجه‌ی معنی نگاهاش نمیشدم ولی حالا خوب معنی هر نگاهشو میفهمم! پارسا:میخوای آب بیارم؟ سرمو به نشونه‌ی "نه" بالا و پایین کردم و گفتم:من میخوام بخوابم...خیلی خستم. پارسا سرشو تکون داد و گفت:خوب بخوابی همینطور که از در اتاق بیرون میرفت یهو چرخید سمتم و با حالت متفکرانه‌ای گفت:راستی! +بله؟ پارسا:یادم رفت بگم هر روز خوشگل تر میشی!قدر خودتو بدون وقتی این حرفو زد لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم... پارسای من مهربون‌تر از اون‌چیزیه که فکرشو میکردم...وقتی یه شوخی میکنه آخرش خودش،خودشو لو میده؛نگران میشه و حرفاشو پس میگیره! آروم خندیدم و باز هم متوجه‌ی وابستگی خودم به کسی که بهش دلبسته بودم شدم!هنوز چند ثانیه نگذشته بود که از اتاق بیرون رفته بود ولی من دلتنگش شده بودم! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 با صدای اذان مغرب چشمامو باز کردم...خونه توی سکوت غرق شده بود!هیچ صدای از بیرون اتاق نمیومد؛فکر کردم شاید پارسا رفته بیرونی جایی.. از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم تلویزیون روشن بود ولی صداش قطع! نزدیک تر رفتم که پارسا رو روی کاناپه دیدم،مثل همیشه خیلی آروم خوابیده بود و موهاش توی صورتش ریخته بودند! ‌ آروم نزدیکش شدم و کنارش روی زمین نشستم... توی موهاش فوت کردم... ‌ با دست آروم مرتبشون کردم و دوباره بهمشون ریختم،مثل وقتی که نامزد بودیم! لبخندی زدم و دوباره به صورتش خیره شدم... اذان که تموم شد آروم گفتم:پارسا؟پاشو اذان گفتن! پارسا دستشو روی چشماش گذاشت و چیزی نگفت +پارسا نمازت قضا میشه ها ‌ چی گفتم؟!هنوز کو تا قضا شدن نمازش! پارسا مثل برق گرفته ها از خواب پرید و گفت:ساعت چنده؟ خندیدم و روی مبل نشستم +الان تازه اذان گفتن،دیدم بیدار نمیشی اینطور گفتم! ‌ پارسا دستی به موهاش کشید و گفت:کار خوبی کردی....باید نمازمو اول وقت بخونم،مزه‌اش به همینه سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم... پارسا این چند روز رفتارش یکم عوض شده بود! توی خودش بود... کم میخندید... نگاهش یجوری بود... بیشتر توجهشو به من داده بود،بیشتر از قبل! شاید همه‌ی اینا الکین،شاید توهم زدم...شاید بخاطر شرایطم اینجور فکر میکنم! پارسا وضو گرفت و به سمت حوله‌ی خودش قدم برداشت،همینجور که صورتشو خشک میکرد بهش زل زده بودم... اینقدر چهره‌ی متین و آرومی داشت که هنوز برام مزه‌ی تازگی داشت و دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم!! 🏴🏴🏴🏴🏴🏴