#دستان_تو
#پارت_19
مطمئن بودم یه خبرایی هست،چون داداشه من چیکارش به مهشید آخه؟
دوباره صفحه گوشی خاموش روشن شد که فهمیدم صالح پیام داده
_سارا جان،من فردا کلاس دارم...اگه کاری نداری من برم بخوابم
دلم براش سوخت،داداش بیچاره من بیدار مونده داره با من چت میکنه...
لبخندی زدم و تایپ کردم:باشه داداشی شبت بخیر
_خدانگهدار
گوشیمو خاموش کردم و سرمو به سمت مهشید چرخوندم،خیلے آروم خوابیده بود.مهشید واقعا دختر خوب و نجیبی بود،من خیلے چیزا از مهشید یاد گرفته بودم....
میخواستم به پارسا نگاهی بیندازم که اتوبوس دوباره تکون بدی خورد و حدودا نصف افراد داخله اتوبوس از خواب پریدن.
مهشید نگاهی به من کرد و با غرغر گفت:سارا
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:بله؟
_ساعت چنده؟
نگاهه پر تعجبی بهش انداختم و نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم3:45دقیقهست
اهانی گفت و دوباره سرش را به پنجره تکیه داد و خوابید!
باورم نمیشه به همین راحتے بتونه بخوابه!
دستم و به شونه اش نزدیک کردم و چند باری به شونه اش زدم که چشماشو باز کرد و گفت:هااا
+میگم مهشید؟
_هن؟
+تو واقعا خواب هم میری؟
_نرم؟مشکلیه؟خب خوابم میاد دیگه خواهرم...بذار بخوابم،اَه
و دوباره چشماشو بست و خوابید
سرمو چرخوندم و با چهره ی خندون پارسا روبه رو شدم...وقتے دید من نگاهش میکنم زود خنده اشو جمع کرد و بازم جدی شد
هه!
ته دلم خالی شد!
این پسر حتے وقتی من نگاهش میکنم به من اخم میکنه!
دیگه کار از کار گذشته!
پسرهی بیاحساس و مغرورررر
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد...
#دستان_تو
#پارت_20
رومو از پارسا گرفتم و به دستام که به هم قفل شده بودن خیره شدم،دلم خیلے گرفته!
اونقدری دلم گرفته که بخوام با یه نفر چند ساعت دردودل کنم!
{سه ساعت بعد}
بالاخره این راهه طولانی تموم شد و ما به مشهد رسیدیم!
اتوبوس دم درِ یڪ هتل معمولی نگه داشت و همه خیلے سریع از روی صندلی ها بلند شدن،مثله اینکه همه خسته شده بودن از این راهه طولانی!
پارسا کوله ی خودش و مهشید و برداشت و بی توجه به مهشید به سمت ورودی هتل قدم برداشت!
من هم که عادت داشتم توی سفر،یه چمدون بار باخودم ببرم ولی ایندفعه به خاطر اصرار مهشید تصمیم گرفتم یه کوله از کوله های صالح بردارم!
مهشید همینطور با تعجب به رفتن پارسا نگاه میکرد گفت:نمیدونم چرا پارسا اینطوری شده!
+چطوری شده؟
_نگاه چقد بی توجهی میکنه،میدونم که یه خبرایی هست
و ابروهاشو بالا انداخت...
با تعجب گفتم:چه خبرایی؟
_فکر کنم داداشم عاشق شده.
و زد زیر خنده
+عاشق؟خب چرا میخندی؟
خنده اشو جمع کرد و گفت:نه بابا،دادش من چیکارش به عاشق شدن.این داداش بیچاره من نگاهش همش روی آسفالتای خیابونه
و دوباره زد زیر خنده
+دیوونه
دست مهشیدو گرفتم و به سمته لابی هتل قدم برداشتم!
{چند دقیقه بعد}
داشتم با مهشید درباره ی دانشگاه حرف میزدم که یکي از بچه های دانشگاه که اسمش رعناست اومدو کنار ما نشست...
رعنا دختری با پوست سفید و چشم و ابروی مشکیه....
رفتارو اخلاقش مثله مهشیده،همونقدر مهربون و باحیا
رعنا:خب خب خواهرای عزیز،مجبورید منو رو هم یه چند روزی تحمل کنید!
و لبخند شیطونی زد
مهشید:یعنی چی؟
رعنا:یعنی منم با شما تو یه اتاقم
خیلی خوشحال شدیم. مهشید با ذوق گفت:راست میگی؟
رعنا لحن صحبت کردنشو عوض کرد و گفت:مگه من با شما شوخی دارم؟
و ابروهاشو بالا انداخت
مهشید به طرز لحنه رعنا لبخندی زد و به من نگاهی کرد،چشمکی بهش زدم که از چشم رعنا دور نموند و گفت:از همین الان بگم من حالو حوصله شوخی های مسخره شمارو ندارم،گفته باشماااا
#به_قلم_سنا
@Revolutio