ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_21
مهشید:هه...ما کارے به حوصله شما نداریم،ما کاره خودمونو انجام میدیم
رعنا:واای خدا منو از دسته این دوتا نجات بده،من هنوز آرزو دارم
منو مهشید زدیم زیر خنده که رعنا گفت:هرهر!کجاش خنده داره؟
میخواستم چیزی بگم که پارسا به سمتمون اومد و کلیدی رو به مهشید داد و گفت:این مالہ اتاقه شماست،برید استراحت کنید که عصر میخوایم بریم حرمـ!
مهشید با خوشحالی از روی صندلی بلند شد که منو رعناهم از روی صندلی بلند شدیم.
مهشید:باشه داداشی،تا عصر خدانگہـدار
و زود به سمت آسانسور قدم برداشت!
منو رعناهم آروم خداحافظی کردیم و به سمت آسانسور رفتیم.
منتظر موندیم تا آسانسور از طبقـہ13پایین بیاد.
مهشید:خب دخترا!نظرتون چیه عصر سه تایی باهم بریم حرم؟
+خب همینجوریه دیگه!
مهشید:نخیر.منظور پارسا از "میخوایم بریم"خودشو دوستاش بودن!
+نه!
مهشید:آره
آسانسور اومد پایین و دین دینی کرد،مهشید در آسانسورو باز کرد و سه تایی داخله اسانسور رفتیم،آسانسور خیلے بزرگ بود و بیست نفری داخلش جا میشدن.
هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که دوباره باز شد و پارسا و دوتا از دوستاش که اسمشون مهدے و رضا بود داخله آسانسور شدند...
مهدی دکمه آسانسور که مربوط به طبقہ16میشد رو زد که مهشید نگاهی به کلید داخله دستش کرد و لبخندی زد...فهمیدم اتاقه ماهم طبقہ16ست.
میخواستم به پارسا نگاه کنم،ولے میدونستم اگه نگاهش کنم چشمام روی صورتش قفل میشه و این یعنی اطرافیان هم متوجه میشن و زایع بازی بدی میشه.
ادامه دارد...
@Revolutio