+یاعلی
#دستان_تو
#پارت_27
دستمو روی سینم گذاشتم و به امام رضا(ع)سلام دادم....
از دور نظرم جلب کسی شد که خیلی برام آشنا بود،زاویه دیدمو عوض کردم که فهمیدم ساراست،دوسته مهشید!
راستش از دوستیه مهشید با سارا راضی نبودم!
وقتی باهم میدیدمشون حسه بدی بهم دست میداد!
چند بار خواستم به مهشید بگم که کمتر با این دختره برخورد کنه که خودم خودمو منصرف کردم،هربار یه چیزی توی ذهنم بود!با خودم میگفتم من که این دختره رو نمیشناسم چرا پس الڪی ذهنمو درگیرش کنم؟چرا الکے از پیشه خودم قضاوتش کردم؟؟
سارا همینطور ایستاده بودو به گنبدوگلدسته خیره شده بود!
بعد از ده دقیقه خسته شدم و روی فرش های صحن نشستم ولی سارا همونطور بدون حرکت به روبه روش خیره شده بوده
برام عجیب بود دختری که چادر نمیپوشید اینقدر یهویی چادری شده!
بعد از پنج دقیقه بالاخره سارا با احتیاط نشست،نفهمیدم چشه!ولے وقتی چادرشو روی صورتش کشید فهمیدم داره گریه میکنه!
یاد اونروز توی گلزار شهدا افتادم!چقدر یهویی همه چیز اتفاق افتاد!
اونروز توی گلزار شهدا داشتم از رفیقم کمک میخواستم که ماموریتم جور شه!
نمیدونستم اونروز به خاطر اینکه خانواده ملکی قبول نکردن که من دامادشون بشم خوشحال بودم یا بخاطر اینکه واسه رفتن به ماموریت کارم گیر بود ناراحت!
با یاد کردن از گذشته لبخندی روی لبم اومد که همون موقع سارا از سر جاش بلند شدو به سمت خانمی که به نظر خادم بود رفت...
بعد از یکی دو دقیقه حرف زدن با لبخند از خانمه جدا شد...
چون داشت به سمتم میومد سرمو پایین انداختم تا منو نبینه!
تصبیحمو از جیبم در آوردم و شروع به صلوات فرستادن کردم...
هرلحظه نزدیک ترو نزدیک تر میشد و بالاخره از کنارم رد شد...
اولش حس کردم کنارم ایستاد ولی با دیدن چادرش کنارم مطمئن شدم که اونم منو دیده با این تفاوت که من زودتر اونو دیدم
سرمو بالا گرفتم و با صورته قرمز سارا روبه رو شدم،مثله اون روز توی گلزار شهدا!صورتش باز قرمز شده بود...
از جام بلند شدم و سلام کردم!اونم با کمی مڪث جوابمو داد و پرسید:اممم....شما از حاله مهشید خبری ندارین؟
+راستش بهش زنگ نزدم
_اها...
کمی در سکوت گذشت،خواستم چیزی بگم که دهان سارا همون موقع باز شد که باهم گفتیم:خب
لبخندی روی لبه سارا اومد ولی من همونجور جدی ایستاده بودم و به پشته سر سارا نگاه میکردم...دلم میخواست بخندم ولی نمیشد دیگه!!!
سارا:خب خدانگهدار
و بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و کم کم از دیدم خارج شد
ادامه دارد...
#دستان_تو