eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
سرشو انداخته بود پایین و از صورت سرخش فهمیدم خیلی خجالت کشیده...خیلی محکم به هم خوردیم!! آروم سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت و زود از کنارم رد شد نمیتونستم بهش حق بدم چون تقصیر اون بود و حتماالان خیلی ناراحت و عصبیه فقط برام سوال بود چرا اینقدر راحت بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد؟؟ پوزخندی به خودم زدم و گفتم:اگه غرور مسخره اش میشکست چی؟آخر با این غرورش کار دسته خودش میده...هه نشستم روی زمین و مشغول جمع کردن لیموها شدم... مطمئن بودم دیگه الان تلخ شدن و قابل خوردن نیستن... از عصبانیت دسته‌ی پلاستیک هارو توی دست خودم میفشردم و زیر لب میگفتم:خودش میدوه،خودش محکم میخوره به آدم‌،اونوقت فقط می ایسته و نگاه میکنه،بعدم همینجور دوباره میدوه میره...آخه به خودش نمیگه دوباره میخوره یه آدم بدیخت مثله من ... دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:اِاِاِاِاِاِ....پسره ی پرو یه لحظه کمک نکرد اینارو جمع کنم.... همینجور که از پارسا پیشه خودم گله میکردم رسیدم هتل و زود سوار آسانسور شدم... داروخونه نزدیک هتل بود و فکر کردم پارسا چون میدوید حتما الان اون بالا پیشه مهشید و من که ده دقیقه داشتم اینارو از روی زمین جمع میکردم هنوز تو اسانسورم.... در آسانسور داشت بسته میشد که یه بچه پنج شیش ساله و پارسا وارد آسانسور شدن... به دست پارسا یه نایلون که داخلش دوتا شربت و یه قرص بود و تو دسته پسر بچه یه آبمیوه و کیک... پارسا از دیدن من توی آسانسور متعجب شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم... با دهان باز داشتم نگاش میکردم و پیشه خودم فکر میکردم که میخواد چه عکس العملی نشون بده که به پسره که اسمش امیر بود گفت:امیر من با پله ها میام،میخوام یکم ورزش کنم. با تعجب بهش خیره شده بودم چون می دونستم نمیخواد ورزش کنه و دلیل این کارش فقط برخوردمون با همه! امیر با کمی مکث گفت:عمو!نمیخواد ورزش کنید!الان بیایین با این بریم،خیلی باحاله و ذوق زده نگاهی به دیوارهای آسانسور انداخت ادامه دارد پارسا نگاهشو از امیر گرفت و نگاهی به من کرد،سرشو انداخت پایین و گفت:امیرجان شما با ساراخانوم بیا،من با پله ها میام!باشه؟ امیر که قیافه ای ناراحت به خودش گرفته بود خواست چیزی بگه که گفتم:نه!بیایین داخل با آسانسور برید من با پله ها میرم خودمم نمیدونستم این حرفارو از کجا آوردم فقط یه چیزی گفتم،از کنارش رد شدم و از جلوی چشمای پر تعجبش به سمت پله ها قدم برداشتم... ݣ.................. ‌ دیگه نفسم بالا نمیومد نشستم روی پله ها تا نفسم به حالت عادی برگرده،بخاطر مشکل قلبی کوچیکی که داشتم قلبم خودشو تند تند به سینم میکوبید و همین کمی منو نگران کرده بود.فقط همین کم مونده قلبم درد بگیره تو این اوضاع! نفسم که بالا اومد از طبقه‌ی‌ پنجم سوار آسانسور شدم و بالاخره از این پله ها جدا شدم... آهی کشیدم و منتظر به در و دیوار آسانسور زل زدم،آقا علے و زهرا (پدر و مادر امیر)زندگي ساده ای داشتن ولی پر از عشق....امیر هم بچه‌ی‌ خوبی بود و این حقه علی اقاوزهرابود.با اینکه زهرا فقط یک سال از من بزرگتر بود اما مستقل شده بود و زندگي پر از عشقیو تجربه میکرد.... با صدای دینگ دینگ آسانسور فکر علی آقا و زهرا رو از سرم بیرون کردم و دسته پلاستیک های پرتقال و لیموهارو توی دستم فشردم و محکم و استوار از آسانسور خارج شدم. دوست داشتم ببینم وقتے پارسا منو میبینه چه واکنشی نشون میده! مثلا جلوی بچه ها معذرت‌‌خواهے کنه! خندیدم و در اتاقمونو زدم،رعنا درو باز کرد و کیسه‌ی‌ میوه هارو از دستم گرفت! بعد از سلام کردن پرسیدم:حالش چطوره؟ رعنا:خوبه،میخوام بهش دارو بدم!سارا؟ همینطور که چادرمو در می‌آوردم گفتم:بله؟؟ رعنا:اممم...چطور بگم؟ +چی شده؟ رعنا:چـیز خاصی نیست،فقط نمیدونم چرا آقا پارسا اینقدر حول بود؟دارو هارو داد اصلا پیشه مهشید نموند،تازه سلام هم نکرد!تو میدونی چشه؟ با اینکه میدونستم زدحالی بدی بهش زدم ولی گفتم:نه!نمیدونم! رعنا:اها...بشین برات چای بیارم +ممنون رعنا رفت توی آشپزخونه و من رفتم کنار مهشید نشستم +به‌به مهشید خانم!خوبی؟ مهشید لبخند کم رنگی زد و گفت:خوبم +نریم بیمارستان؟ مهشید:نـــه! +باشه،نمیریم،بچه شدی؟از آمپول میترسی؟ مهشید حول شد و گفت:اره،نه نه چیزه‌،میدونی نه من نمیترسم،مگه بچه ام؟ خندیدم و چیزی نگفتم... ادامه دارد {صبځ روز بعد} با شنیدن صدای زیبای اذان از خواب پاشدم،چشمامو ماساژ دادم و به تخت مهشید نگاهی انداختم‌،نبود؟! نگران شدم و همونطور که به اطرافم نگاه میکردم در سرویس‌بهداشتی باز شد و مهشید با صورت خیس بیرون اومد،فهمیدم وضو گرفته! مهشید:سلام،صبحت بخیر و لبخندی مهربان به صورتم پاشید... +سلام....صبح توهم بخیر مهشید:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟ +هااا؟؟؟کو؟ مهشید:واه؟سارا؟خوابت میاد؟چرا اینقدر گیجی؟ +وای مهشید!خوابم میاد