#دستان_تو
#پارت_37
توی افکار خودم پرت بودم که مهشید دستمو کشید و گفت:مواظب باش!
نگاهی به اطرافم کردم،اصلا نفهمیدم کی اومدیم وسط خیابون!
مهشید دستمو گرفت توی دستشو و وقتی از خیابون رد شدیم گفت:سارا تویه چیزیت هست
+خوبم
مهشید:نیستی
سعی کردم سرش داد نزنم و گفتم:گفتم که،خوبم.حالاهم بریم،دیرمیشه ها
مهشید سرشو تکون داد و دستمو توی دستش فشرد که رعنا گفت:بریم توی پاساژ جلویی؟
منو مهشید سرمونو به علامت مثبت تکون دادیم و به سمت پاساژ بزرگی که در چند قدمی ما بود قدم برداشتیم.نمیدونستم هدیه برا پارسا چی بخرم!با اینکه همهچیز دیگه تموم شده بود،بازم دوستش داشتم
سعی میکردم بغضمو قورت بدم،ولی نمیشد.کاش میتونستم ازشون جداشم و برم یه گوشه واسهی حال بدم گریه کنم،زجه بزنم،جیغ بکشم،ڪـاش...!
مهشید:خب اول بریم واسش کادو بخریم؟
رعنا با خوشحالی گفت:اره اره...من عاشق جایزهام
مهشید خندید و گفت:مثله بچه ها!جایزه! واسه تو که نمیخریم،واسه پارسا میخریم!
به خودم گفتم:مگه من چیم از رعنا کمتر که پارسا...
قطره اشک دیگه ای از گوشهی چشمم پایین چکید که مهشید گفت:حالا دیگه مطمئن شدم تو یچیزیت هست
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه،رهگذران باتعجب نگاهم میکردن و بعضیا چیزی زیر لب زمردمه میکردند،شاید فکر میکردند دیونه شدم!شایدم....
مهشید که حالمو دید بغلم کرد و منم بی رودروایسی توی بغلش زجه زدم،اونقدر گریه کردم که متوجه خیس شدن چادر مهشید نشدم،وقتے از توی بغلش بیرون اومدم دیگه نای نفس کشیدن نداشتم!
سرم گیج میرفت و هر لحظه ممکن بود زمین بخورم.
مهشید:رعنا بیا بریم،حاله سارا خوب نیست!
اصلا فرصت حرف زدن به من ندادن،منو دنبال خودشون میکشوندن که یهو حس کردم زیر پام خالی شد و سیاهی مطلق....
{پارسا}
وقتے اون حرفارو به سارا زدم فهمیدم حالش بد شد،رنگش پرید،بغض کرده بود...
توی افکارم پرت بودم که با صدای زنگ گوشیم منو به خودم آورد،مهشید بود!
چیکارم داره؟
تماسو وصل کردم
+جانم؟سلام
مهشید:پارسا بیا بیمارستان سیدالشهدا!
متعب شدم و گفتم:چی شده؟
مهشید:سارا حالش خوب نیست!از حال رفته
+لوکیشن بده من نمیشناسم اینجارو!
مهشید:باشه الان
فرصت حرف زدن نداد و سریع تماسو قطع کرد!
وای خدا!دوروز اومدیم مشهد،این دختر چش شد یهو؟؟
+بچه ها
مهدی و رضا نگاهم کردند و به علامت "چی"سرشونو تکون دادن
+حاله خانم ابراهیمی خوب نیست!باید برم بیمارستان،میایین؟؟
مهدی:چی شده؟؟
+نمیدونم چیزی نگفت
رضا:پاشین پاشین بریم ببینیم چش شده
از جامون بلند شدیم و بعد از سلامی دوباره به آقا امام رضا(ع) به سمت ماشین راه افتادیم.
بعد از ربع ساعت رسیدیم به بیمارستان...
وارد سالن بیمارستان که شدیم مهدی تا رعنارو دید گفت:اِ رعنا
منو رضا با تعجب نگاهش کردیم که گفت:خب حالا،رعنا خانم!
منو رضا سرمونو به علامت حالا خوب شد تکون دادیم و به سمت رعنا قدم برداشتیم...
رعنا تامارو دید به سمتمون اومد وبا استرس گفت:سلام
سلام کردیم که رضا گفت:چیشده؟
رعنا:نفهمیدیم چش شد.گریه میکرد،بعدش هم که از حال رفت.الانم دکتر بالا سرشه
منتظر به در اتاق خیره شده بودیم که دکتر از در بیرون اومد
رعنا گفت:چش شده اقای دکتر؟
دکتر:به اون خانم همراهشون گفتم...میتونید ببینینش
فهمیدم منظورش مهشیدِ
سرمونو تکون دادیم و با گفتن یاالله وارد اتاق شدیم...
ادامه دارد....
#دستان_تو
#پارت_38
مهشید بالا سر سارا که روی تخت دراز کشیده بود ایستاده بود و به سارا خیره شده بود،توی چشماش غم بود،نگران شدم.
خواستم سلام کنم که مهشید تامارو دید انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش،سرمونو به علامت"سلام"تکون دادیم که مهشید به سمتمون اومد و گفت:من برم داروهاشو بخرم!
از در اتاق بیرون رفت که منم دنبال سرش راه افتادم!
چادرشو توی دستم گرفتم و گفتم:وایستا مهشید!
ایستاد و نگاه پر غمشو به چشمام دوخت:بله؟
+چرا حالش بد شد؟دکتر چی گفت؟
مهشید:مثله اینکه یه شک عصبی بهش وارد شده!مشکل قلبی هم که داره اوضاع رو خطرناک کرده،دکتر گفت تا مرز سکته قلبی پیش رفته!
بهت زده به حرفای مهشید فکر میکردم،شک عصبی؟
اگه طوریش بشه چی؟
+یعنی...یعنی چی؟
مهشید:یعنی اینکه آقا پارسا گفتم تا مرز سکته قلبی رفته،دکتر گفت الان حالش خوبه!الانم اگه شما اجازه بدی بنده برم داروهاشو بخرم...
+بده من برم بخرم
مهشید:خودم میرم داداشی
+بده دیگه!
مهشید نسخهی داروهارو به دستم داد و دوباره به اتاق برگشت
ذهنم خیلی درگیر بود،تا قبل از اینکه اون حرفارو بهش بزنم حالش خوب بود!
یعنی بخاطر حرفای من حالش اینقدر بد شده؟
مگه من چی گفتم بهش؟
توی افکار خودم بودم که دستی روی شونم نشست
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،مهدی با لبخند گفت:بده من نسخه رو ده دقیقه وایستاده اینجا زل زده به دیوار
+چی؟
مهدی:تو داری به چی فکر میکنی؟نکنه خبراییه؟مربوط به سارا خانومه؟
+نه بابا!چه خبرایی!!
مهدی نسخه رو از دستم بیرون کشید و گفت:تو همین جا بمون فکراتو بکن،