☁️☘☁️☘
☘☁️☘
☁️☘
☘
#دستان_تو
#پارت_73
صالح:دانشگاه دارم،ولی خاله مهم تره!
پارسا به تعجب نگاهش کرد که خاله گفت:الهی من فدات شم پسرم
صالح:خدانکنه
پارسا خواست چیزی بگه که زود گفتم:خب بسه پسرا،پارسا جان ما خاله رو میرسونیم تو برو اداره...مگه نگفتی خیلی کار داری؟
پارسا همونجور با حالت بهت گفت:اره خیلی کار دارم
+خب پس حرفی نمیمونه،بریم خاله...صالح بریم!
بعد از اینکه با پارسا خداحافظی کردیم و از کنارش رد شدیم یاد موزهایی که صبح برداشته بودم افتادم و با صدای نسبتا بلندی "هینی" کشیدم!
خاله با ترس گفت:چی شد؟
+شما برین من الان میام!
خاله:باشه...فقط کجا؟
+برم به پارسا موز بدم،براش خوبه!
نذاشتم خاله حرفشو بزنه و دویدم سمت پارسا،چون پشتش به من بود آستینشو کشیدم که برگشت سمتم و گفت:کاری داشتین؟
+بله
پارسا:خب؟
دستمو کردم توی کیفم و موز رو از توی نایلون بیرون آوردم،پوستش کندم و جلوی صورت پارسا گرفتم.با لبخند گفت:خودتون بخورین
+نه...برا شما برداشتم
پارسا با تعجب گفت:ممنون
موزو از دستم گرفت و گفت:خب من برم،کاری ندارین؟
+چرا!
پارسا:چی؟
+اول موزتونو بخورین بعد برین!
پارسا گیج گفت:خب توی ماشین میخورم دیگه
+لطفا همینجا بخورین
پارسا:آخه شما
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و گفتم:من دارم.شما بخورین من خیالم راحت شه!
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘