☘☁️☘☁️
☁️☘☁️
☘☁️
☘
#دستان_تو
#پارت_75
سوار ماشین صالح شدیم که خاله گفت:زحمت دادم
صالح:نه خاله جان،شمام مثل مامانم
خاله مشکوک صالح رو نگاه کرد که گفتم:خاله یادمون رفت بپرسیم کی جوابشو میدن!
خاله:فردا آمادهست!
+جدا؟
خاله:بله
صالح از توی آینه نگاهم کرد و گفت:کی میرین قزوین؟
+خب مگه بابا نگفت هروقت عقد کردیم؟
صالح:خب اگه بخوایم حساب کنیم میشه...
یکم فکر کرد و گفت:میشه شیش روز دیگه
باورم نمیشد من تا پنج یا شیش روز دیگه همسر قانونی پارسا میشدم و به بزرگترین آرزوی زندگیم میرسیدم.از ته دل خداروشکر کردم و دعا کردم پارسا منو برای همیشه بپذیره.کاش منو هم مثل شغلش اینقدر دوست داشت!
[صبحروزبعـد]
داشتم از در خونه میرفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد،پارسا بود...
جواب دادم:سلام
پارسا:سلام...کجایین شما؟
+من الان توی خونم،دارم میرم آزمایشگاه
پارسا:خب من نزدیک خونتونم،بذارین من الان میام دنبالتون
+نه نه زحمت نکشید
پارسا:میام خدانگهدار
+خداحافظـ
گوشیو قطع کردم و منتظر پارسا توی کوچه موندم،هوا خیلی گرم بود بخاطر همین رفتم اون طرف کوچه زیر درخت ایستادم...
بعد از چند دقیقه یه ماشین فوقالعاده گرون کنار پام ترمز کرد،چون شیشه هاش دودی بودن داخلش معلوم نمیشد.چند قدم ازش فاصله گرفتم که دوباره بهم نزدیک شد و بوق زد
متعجب سعی کردم فرد داخل ماشینو ببینم که اون فرد از ماشین پیاده شد و دوباره دانیال رو دیدم.توی این سه روز شده بود ملکه عذاب من،اصلا هروقت میدیدمش میمردم و زنده میشدم...
دانیال:قبلا سلام میکردی دختر عمو
"دخترعموشو"خیلی محکم گفت!فکر کنم دست ازسر کچلم برداشته
خیلی آروم سلام کردم که گفت:باید دربارهی بچه مثبت یچیزایی بدونی
دوست داشتم ببینم میخواد چی بگه ولی گفتم:نه.من اونو دوست دارم و هیچ چیز نمیتونه اونو از من جدا کنه
انگشت اشارمو بالا آوردم و به سمتش گرفتم و همزمان گفتم:حتی شما!
با این حرفم نزدیکم اومد و با عصبانیت گفت:باشه،خودت نمیخوای بدونی ولی مطمئنی دربارهی کارش بهت راست گفته؟
شک کردم...
+برام هیچی مهم نیست
دانیال پوزخندی زد و گفت:وقتی بفهمی میخوام ببینمت،با اون صورت اشکی...تو که اشکات زود جاری میشن
از یه طرف خندم گرفته بود که با اینکه انگلیس بزرگ شده ولی میگه"جاری"از طرفی هم استرس گرفته بودم،اگه شغل اصلی پارسا پاسدار نبود چی بود پس؟
+من کنار اون خوشحالم،هیچی هم برام مهم نیست...
دانیال پوزخند پر معنایی زد و گفت:باشه،فقط میخواستم بعنوان پسرعموت کمکت کنم که نخواستی...
چیزی نگفتم که با عصبانیت "بای"ای گفت و سوار ماشینش شد و ماشین با سرعت از جاش کنده شد...
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘