☘☁️☘☁️
☁️☘☁️
☘☁️
☁️
#دستان_تو
#پارت_76
چیزی نگفتم که با عصبانیت"بای"ای گفت و سوار ماشینش شدو ماشین با سرعت از جاش کنده شد...
همونموقع پارسا از راه رسید و لبخندی مهربون به صورتم زد.سوار ماشین شدم و بعد از
سلام و احوال پرسی در سکوت به سمت آزمایشگاه راه افتادیم...
بعد از ده دقیقه گفتم:آقا پارسا؟
پارسا نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:بله؟
+امممم....میگم شما شغلتون چیه؟
حس کردم حول شد ولی زود ، خیلی عادی گفت:شما که میدونید من چیکارم!چرا میپرسین؟
سعی کردم چیزیو ازش مخفی نکنم بخاطر همین همهی اتفاقات چند دقیقه پیش و حرفای دانیالو بهش گفتم...
هر لحظه بیشتر متعجب میشد و فکر میکردم رنگش پریده...با مکث طولانی گفت:حرفاشو باور نکنید،یچیزی الکی میگه
قانع نشده بودم ولی به اجبار گفتم:چشم
پارسا لبخند مهربونی زد و گفت:بی بلا
بعد از ربع ساعت توی ترافیک بودن بالاخره به آزمایشگاه رسیدیم
همینجور که چادرمو روی سرم درست میکردم و از توی آینه چکش میکردم گفتم:ممنون
پارسا هیچ حرفی نزد...
رومو برگردوندم طرفش که با چهرهی همیشه مهربونش روبهرو شدم،چند ثانیه توی صورتش زل زدم که دستشو به سمت ساختمون آزمایشگاه دراز کرد و گفت:شما بشینید،من میرم میام
+نه...من میرم
پارسا:تعارف داریم؟
+نه
پارسا:خب من میرم دیگه
+نه...منم میام
پارسارخندید و گفت:باشه...بریم
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘