☘☁️☘☁️
☁️☘☁️
☘☁️
☁️
#دستان_تو
#پارت_78
[سه روز بعد]
عاقد:دوشیزه مکرمه سرکار خانم سارا ابراهیمی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای پارسا احمدی با مهریهی معلومه در بیاورم؟
سرمو انداخته بودم پایین و به آیات سورهی نور خیره شده بودم،آروم آروم اشک میریختمو توی دلم دعا میکردم
مهشید:عروس رفته گل بچینه
عاقد:برای بار دوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟
مامان:عروس رفته گلاب بیاره
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم،آیا بنده وکیلم؟
سکوت بدی توی جمع حاکم شد.همه منتظر من بودند تا بله بگم،چقدر منتظر این لحظه بودم!
سرمو بلند کردم و به پارسا نگاهی انداختم،نگاهم کرد و چشماشو روی هم فشرد،با این کارش ته دلم قرص شد و گفتم:با اجازه پدرم،مادرم،و بزرگترای جمع،بلـہ!
صدای دست زدن افراد داخل سالن بلند شد و همه با مهربونی به منو پارسا تبریک گفتن...
بعد از روبوسی با مهشید،مهشید گفت:مبارک باشه!خوشبخت شین و به پای هم پیر شین
خندیدم و گفتم:ممنون
صالح اومد و کنار مهشید ایستاد
صالح:مبارک باشه آبجی
رو کرد به سمت پارسا و گفت:پارسا مبارکت باشه!خوشبخت شین و البته به پای هم پیر شین!
منو پارسا باهم گفتیم:ممنون
مهشید:چرا میگید ممنون؟باید تو این جور مواقع بگید انشالله
نمیتونستم بگم انشالله،همه چیز به پارسا مربوط میشد،کاش اونم مثل من اینقدر دوستم داشت
سکوت کردم و سرمو انداختم پایین،پارسا گفت:انشالله
با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و........
☘
☁️☘
☘☁️☘
☁️☘☁️☘