گویند رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
پس تو خود گوی که من در غم تو چگونه سرگردانم
#اثر
#صاحبالزمان (عج)
@Revolutio
به دنبال عسل رفتم
نیش زنبور خوردم
به سوی تو آمدم
حاصلم فراغ شب های جمعه شد💔
#اثر
#صاحبالزمان (عج)
@Revolutio
دست هایش بر سرم
طعم گل رخساره بود
تا که چشم باز کردم
جوانیش در بر من تباه شد
✨روز مادر مبارک✨
@Revolutio
شب ها تا سحر ناز مرا میکشید
شاید بخوابم
صبح ها دست نوازش میکشید
آری هنوز بیدارم
مشکلم چیست تحمل دوری مادر
ندارم
✨روز مادر مبارک✨
@Revolutio
آرزوهایش برای من بود
چشم که سهل است بهشت هم در بر پایش کم بود!!
✨روز مادر مبارک✨
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا بسیجین!!!
#بسیجی✌️🏻🇮🇷
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتُ شبیه شب معراج کشیدن👌🏻
#امام (ره)
@Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مافوق من امامِ🌱❤️
#امام (ره)
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_7
کنار مهشید نشستم که مهشید گفت:خسته نباشی
+ممنون
____♣_____
بالاخره روزی که تمام این مدت منتظرش بودم رسید،با بابا تا سالن امتحان رفتم که بابا پیشونیمو بوسید و گفت:دخترم توکلت به خدا باشه،موفق باشی!
+ممنون
_من تو ماشین منتظرتم
+باشه
از بابا دور شدم و روی صندلی که مشخصات من روی اون بود نشستم.ورقه های امتحانو آوردن و من شروع به نوشتن کردم.فکر میکردم هرچی که تو این مدت خونده بودم از ذهنم پریده...بغضی بدی تو گلوم نشسته بود.
بعد تموم شدن تایم امتحان سرگیچه ی بدی گرفته بودم و بزور خودمو به ماشین بابا رسوندم
بابا با لبخند گفت:امتحان چطور بود؟
بغضم شکست و زدم زیر گریه
باباهم که حالمو دید چیزی نگفت و ماشینو روشن کرد.
به اتاقم رفتم تمام این مدت که حالا دوازده روز از برگشتن ما از مسجد میگذشت هرشب و هر روز و هر دقیقه به پارسا فکر میکردم....برای خودمم عجیب بود دختری که هیچ وقت به نامحرم فکر نکرده بود،الان داشت به برادر دوستش فکر میکرد.
دلم گرفته بود،حالا که دیگه کنکور داده بودمو نیاز نبود کتاب بخونم.نمیدونستم خودمو چطور سرگرم کنم که به پارسا فکر نکنم.
____♣____
با صدای زنگه گوشیم از فکر پارسا بیرون آمدم.مهشید بود،توی این مدت فقط یکبار همو دیده بودیم اونم خیلی کوتاه،جواب دادم:سلام
مهشید:سلام خانم خانما
+خوبی؟
_اره خوبم دیروز گچه پامو باز کردم
+خب بسلامتی
_تو خوبی؟
+اره خوبم.خب چخبرا؟
_من دارم امروز با پارسا میرم گلزار شهدا،توهم میای؟
با شنیدن اسم پارسا گل از گلم شکفت و گفتم:اره اره میام
_پس ساعت سه میبینمت
+باشه پس فعلا خدانگهدار
_خداحافظ عزیزم
خیلے زود آماده شدم،یه مانتو قهوهای کمرنگ با یه شلوار کتان مشکی و روسری سورمهای ساده پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم.به مامان گفته بودم میرم گلزار شهدا و بهم اجازه داده بود،زنگ زدم آژانس بیاد،تا آژانس بیاد رفتم تو آشپزخونه و یک تکه کیک خوردم.صدای بوق آژانس که اومد زود از مامان خداحافظی کردمو از در خونه پریدم بیرون.
#به_قلم_سنا
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_8
سوار آژانس شدم.وقتے رسیدم گلزار شهدا،بوی بهشت میومد
حس خوبی به من دست داده بود!
مهشیدو دیدم که کنار مزار یکی از شهدا نشسته و کتابی به دستشه،پارسارو ندیدم و همین باعث شد تمام این حسه خوبو از دست بدم.به مهشید نزدیک شدم و سلام کردم.
+سلام
_سلام سارا،بیا بشین
به اطراف نگاه کردم و وقتی پارسارو ندیدم ناامید کنار مهشید نشستم.دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از مهشید پرسیدم:تنها اومدی؟
_نه با پارسا اومدم
حول شدم و گفتم:خب کجاست؟
مهشید با تعجب نگاهم کرد و گفت:پاتوق خودش و دوستاش!
+پاتوق؟
_اره،بیشتر وقتا همینجاست!
+اها...
یکم فکر کردمو گفتم:منم برم پیشش؟
مهشید چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:بری پیش پارسا؟
+نهههه....شهیدو میگم
_میخوای خلوت دوتا رفیقو بهم بزنی؟
+باشه باشه...بعد میریم دوتایی
بعد از نیم ساعت پارسا از جایی که مهشید ازش صحبت میکرد اومد،آروم سلام کردم که اونم خیلي سربه زیر جوابمو داد و رفت اونطرف کنار مهشید نشست....مهشید آدرس مزار شهیدو بهم داد و من با لبخند ازشون فاصله گرفتم
دلم خیلے پر بود.دلم میخواست درباره همه چی با رفیقه شهیدم صحبت کنم.
نشستم کنار مزارشهید و دربارهی این مدتی که با پارسا اشنا شدم و تمام اتفاقاتی که بعد از اون صبح افتاده صحبت کردم.
نفهمیدم چقدر گذشت که حس کردم دستی روی شونم نشست،سرمو برگردوندم که دیدم مهشیدو پارسا پشته سر من ایستادند،پارسا مثل همیشه خیره شده بود به زمین و مهشید به من نگاه میکرد.
مهشید:چقدر دلت پر بود!
+چی؟
—خیلی گریه کردی؟مگه نه؟
با تمام شدن حرفه مهشید دست به صورتم کشیدم که دیدم صورتم خیسه خیسه!من چرا اینجوری شدم؟این بود سارایی که شیطنتاش توی فامیل سروصدا میکرد؟
_بریم سارا؟
+اره بریم
_خب بیا با ماشین پارسا بریم
دوست داشتم قبول کنم و لحظه های بیشتری کنار پارسا بمونم ولی اینجور زشت بود نباید با تعارف اول قبول میکردم
_بیا بریم دیگه
+نه ممنون عزیزم مزاحمتون نمیشم
ایندفعه پارسا خیلی جدی گفت:مزاحم نیستید،الانم دیگه ظهره خیابونا خلوت شدن ما میرسونیمتون
خیلی خوشحال شدم که پارسا این دفعه به من توجه کرده بود
مهشید گفت:خب بریم دیگه
با پارساو مهشید سمت ماشین راه افتادیم،ماشین پارسا یه سمند نوک مدادی بود و البته خیلی تمیز!جوری که برق میزد...به هرحال پسره و عشق به ماشین!
مهشید بخاطر من عقب کنار من نشست و پارسا ماشینو روشن کرد
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد...
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
#دستان_تو #پارت_7 کنار مهشید نشستم که مهشید گفت:خسته نباشی +ممنون ____♣_____ بالاخره روزی که تم
۲ پارت از این رمان زیبا تقدیم نگاهتون 🌸
شما
خیلی رمان خوبیه بیشتر بزارین ازش هر روز
پاسخ ما
خوشحالم خوشتون آمده باشه چشم
#ناشناس
سلام دوست من!
یه کانال مذهبی میخوای؟📿
یه کانال چادری میخوای؟💚
یه کانال رفیقونه مذهبی چطور؟👯♀💚
اگه میخوای بیا توکانال زیر.
💛 @dokrtaran_zahrayi🦋
عصر سوپرایز را قرار می دهم پس زود باشید 😍
♨️♨️♨️♨️♨️♨️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاربردی
#سوپرایز
#عمل_به_قول
پیام لینکی
ویرایش پست
سین زدن پیام ها ایتا
۳ آموزش کاربردی برای ایتا
@Revolutio
۳نفر دیگه تا سوپرایز بعدی مون 😍
۳ نفر دیگه تا ۲۴۰ نفریمون⭕⭕⭕♨️♨️♨️