فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاربردی
#سوپرایز
#عمل_به_قول
پیام لینکی
ویرایش پست
سین زدن پیام ها ایتا
۳ آموزش کاربردی برای ایتا
@Revolutio
۳نفر دیگه تا سوپرایز بعدی مون 😍
۳ نفر دیگه تا ۲۴۰ نفریمون⭕⭕⭕♨️♨️♨️
🌺 خواب زیبایی که بالاخره تعبیر شد...
خوابِ امامحسین علیهالسلام رو دیده بود.به حضرت عرضکرده بود: کاش من هم درکربلا بودم و شما رو یاری میکردم. امام فرموده بودند: ناراحت نباش! سیدی از نسل ما علیه کفر قیام میکنه؛ تو در اون جنگ شرکت میکنی و شهید میشی... چهارده سال گذشت. جنگ ایران و ارتشبعثِعراق شروع شد. باز هم خواب امامحسین علیهالسلام رو دید. حضرت بهش فرموده بود: پسرم! وقتش رسیده که به آرزوت برسی. محمدعلی عزمش رو برای رفتن به جبهه جزم
کرد، و مدت زیادی از خوابشنگذشته بود که شهید شد.
🌹خاطرهای از زندگی شهید محمد علی نامور
📚منبع: کتاب لحظههای بیعبور ، صفحه 85
#شهیدنامور #توسل #رویای_صادقه #خواب #آرزو #امام_حسین #جهاد
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدمحمدعلی نامور🌹🍃
🌺🌺🌺
⠀ོ
⠀ོ
_ متأسفانهبسیارےازجواناݧمابرخورد
ورفتارمناسبےباوالدیݧخودندارند.
عاقوالدینفقطآننیست ڪہخداےنڪرده
سیلےبهپدرومادربزند...
گاهےیڪجوابنیمهتلخبهپدرومادر
ڪدورتوظلمتےمےآوردڪه
صدتانمازشبخواندݧ،آنراجبراݧنمےڪند.
امامزمانهمبهانسانتوجهنمےڪند!!!!
[آیتاللهفاطمےنیا🍃]
#استوࢪی
ذكرى استشهادك يا أخي الشهيد
سالگردشھادتتمبارکبرادرشھیدم(:💔
#شهید_جهادمغنیه
سفارش مارو هم میکنی؟...💔
دینگ دینگ دینگ🔊
به اطلاع خواننده های این بنر میرسانم که. . .
یه چنل زدیم پــــر از
پروف و بیو های مذهبی و نظامی 💛🔐
تکست های فـوق انگیزشي و تلنگـري
استــوری های بسـي جذاب تـودل بــرو💕🧸
و از همه مهمتــر
رمان فـوق احساسي مذهبی
ریا نشـه میگن رمانـشون مخاطب ۹۰ساله هم داره😹👐🏻
#رمانيباتمومسلیقهها❤️
ازگمنامیتحاجقاسم [ایتا]
https://eitaa.com/gasemmm
ورود اقایون در کانال ایتا⇧آزاد هست
⭕ڪپی بنر حرام⭕
🤍🌸•••
گَـر مرا هــیچ نباشد
چـون تو دارم هـمه دارم
دگرم هیچ نباید …
َ@Revolutio
⧼💙⧽
با توکل به خدا
قلبمان گل باران
میشود...(:♥️
َ@Revolutio
AUD-20220119-WA0072.opus
82.2K
#طنزانه
حاصل کلاس های مجازی
جوری به رئسمان چنگ بزنیم که خودش نفهمه😂😂😂
@Revolutio
°✿فدک✿°:
「♥️」
💚 ⃟¦🖇➺••#چادرانه
[چادرازانسانکوهمیسازد!
یککوهپرابهت..
کوهکہباشی...↯
آرامشِزمینمیشوی..
کوهکہباشی...↯
همنشینِآسمانمیشوی...
کوهکہباشی...↯
دراوجی..
کوهکہباشی...↯
دیگرانراهمبهاوجمیرسانی]♥️
.
•|🌻|•
@Revolutio
19.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های زیبای شهید بیضایی....
در ۲۹ دی، سالروز شهادت شهید بزرگوار بیضایی ،یاد و نامش و اهداف عالیه اش را گرامی می داریم .
🤔 *زن کیست....؟؟؟؟!!!!*
😌اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست...😏یک مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو آسیه)
😌 *اولین کسی که مکه و کعبه* *را آباد کرد مرد نبود بلکه یک* *زن بود....(بانو هاجر* )
😌اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود...(هاجر خاتون)
😌 *اولین کسی که به محمد* *المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود... (بانو خدیجه)*
😌اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو سمیه)
😌 *اولین کسی که مالش را در* *راه اسلام داد یک مرد نبود* *بلکه زن بود....(بانو خدیجه* )
😌اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد...(سوره مجادله آیه 1)
😌 *اولین کسی که سعی صفا* *و مروه را انجام داد یک مرد* *نبود بلکه زن بود....(بانو هاجر)*
☺️ اولین زنی که با همه مخالفتها وارد معبد اورشلیم شد مریم بود
☺️ *تنها کسی که به حمایت از* *شوهر و امامش میخ در به* *تنش فرو رفت و دم نزد و شفیع گنهکاران در روز قیامت است زهرا بود*
☺اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن زن را انجام دهند وگرنه حج آنها قبول نمی شود.....
😊 *واما کسی که کاخ یزید را* *به لرزه دراورد مرد نبود زینب* *بود زینب*
می نویسیم تا همه بدانند.... *زن_افتخار_است...*
اگر قدر خودش را بداند 👏👏👏👏🌹🌹
بفرستین برای مادراتون
@Revolutio
#دستان_تو
#پارت_9
هنوز ده دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که مامان زنگ زد،
+جانم مامان؟
_سلام.
+سلام
_سارا جان داری میای خونه یه استامینوفن بخر قربون دستت
+چیزی شده؟
پارسا از تو آینه یه نگاه به من انداخت و دوباره به روبه رو خیره شد
_بابات یخورده سرش درد میکنه.ماشینه منم بنزین تموم کرده نمیتونم برم داروخونه!
+آخه مـ....
_آخه و اگر و اما نداره بخریااا منتظرتم خدانگهدار
خدانگهدارو که گفت گوشیو قطع کرد و اصلا به من فرصت حرف زدن نداد...میدونستم مامان چقد بابا رو دوست داره و الان بیشتر از بابا ناراحته،ولی من باید چیکار کنم؟
به پارسا بگم کنار داروخونه بایسته که من برم دارو بخرم؟مگه اون راننده شخصیه منه!
مهشید:چیزی شده سارا؟
+اگه میشه همینجا نگه دارید،بقیه راهو پیاده میرم
مهشید:یعنی چی؟الان بارون میگیره!خیس میشی
+عزیزم تو راه یه سری چیزا باید بخرم،خودم بقیه راهو میرم فوقش یه دربست میگیرم،آقا احمدی(پارسا)میشه نگه دارید؟
پارسا یه نگاه از تو آینه به مهشید انداخت و کنار خیابون ایستاد.
+خیلے ممنونم.
مهشید:خب هرخریدی داری ما هستیم،بگو باهم بریم بخریم
+نه ممنون
پارسا بدون توجه به من و مهشید که داشتیم خداحافظی میکردیم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت . ماشین با سرعت از جاش کنده شد...شاید حق داشت،تقریبا یک دقیقه داشتم از مهشید بابت امروز تشکر میکردم.هرکیم باشه کلافه میشه!
یخورده که راه رفتم بارون شروع به باریدن کرد و من قدم هامو تند و بلند تر بر میداشتم،بعد از چند دقیقه به داروخونه رسیدم.
_اوه اوه سارااا چقدر خیس شدی!
+خب زیر بارون بودم دیگه
_من تورو فرستادم برا بابات دارو بخری نه اینکه خودت هم سرمابخوری
+نگران نباشید چیزیم نمیشه
روزی که دو ماه منتظرش بودم برسه رسید و من صدای قلبمو به معنی واقعی میشنیدم!
مهشید زنگ زده بود و قرار بود برم خونشون و اونجا نتیجه هارو ببینیم..
+مامان من رفتم،خدانگهدار
_به سلامت،به من زنگ بزنیااا
+چشم
از در خونه بیرون رفتم وسر خیابون سوار یه تاکسی شدمو تا خونه ی مهشید فقط ناخونامو میجوییدم.زنگ آیفون خونشونو زدم و در باصدای تیکی باز شد.
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد...
#دستان_تو
#پارت_10
خاله نفیسه منو در آغوش کشید و صورتمو بوسید .از آغوشه گرمش بیرون اومدم و به سمت اتاق مهشید قدم برداشتم.در اتاقشو باز کردمو وارد شدم.
+سلام سارا
_سلام.نگاه کردی؟
+نه منتظر تو بودم
+اول از خودتو نگاه کن
_میترسی؟باش
+اره میترسم
_خب
مهشید بسم الله ای گفت و وارد سایت سنجش شد.مشخصات خودشو زد و منتظر به صفحه لپتاب خیره شدیم که.....
+واای ساراااا این ماله منهههههههه....وااای خداااا...
کمکم داشت گریه میشد که از استرس و شادی لبخندی زدم و اروم زدم پشت کلش
_وای مهشید تورو خدا اول از منو نگاه کن بعد خوشحالی خودتو ادامه بده
اشکاشو تندتند پاک کرد و با لبخند گفت:باشه باشه
•پنج دقیقه بعـد•
مهشید باغم نگاهشو از صفحهی لپتاپ گرفت و گفت:سارا؟اممم...نگاه منم اصلا نفهمیدم چی شد قبول شدم،تو هم که تمام سعیتو کردی
+چی میگی مهشید؟چی نوشته مگه؟
مهشید:نشد دیگه...باشه برا سال بعد
بغض کردم و نگاهی به صفحهی لپتاپ کردم،اشکام اجازه نمیدادن درست ببینم چی نوشته
زدم زیر گریه که یهو صدای انفجار خندهی مهشید اومد!
همینجور که با دستام اشکای روی صورتم رو پس میزدم گفتم:چیه؟
مهشید بازومو محکم گرفت و گفت:خیلی کوری احمق خانوم،اسمتو نمیبینی رو مانیتور؟اسکل
و با لبخند به چشماشو بست و گفت:باور میکنه...دختر دوتامون باهم مثل همیم...پزشکی تهران بشه خیلی خوبه،نه نه...رتبمون نمیخوره به اونجا.همینجا ور دل خونواده بمونیم!
خندید که تازه دوهزاریم افتاد!
این چند دقیقه انگار برام یک ساعت گذشته بود
مهشید از رو تخت بلند شد و از خوشحالی بالا و پایین میپرید و هی جیغ میزد:خدایاشکرت خدایا شکرت
بلند شدم و بعد از چند دقیقه توی سروکلهی هم زدن بیخیال این شوخیش شدم.
مامان مهشید اومد تو اتاق و مهشید بغلش پریدواز خوشحالی جیغ میزد و مامان مهشید میخندید،در همین لحظه ها یادم اومد که به مامان زنگ نزدم و حتما تا الان سکته کرده
گوشیمو از جیب مانتوم بیرون آوردم وزنگ زدم به مامان.از خوشحالی صدام میلرزید
+سلااام مامانی
_چی شد؟
+قبول شدم،همون که میخواستم
صدای مامان از پشت تلفن میومد که خداروشکر میکرد.مطمئن بودم الان دنیارو بهش داده بودن،به هر حال اون مادر بود!
+مامان من تا نیم ساعت دیگه میام خونه،خدانگهدار
_خداحافظ عزیز دلم
تلفنو قطع کردم که دیدم مهشید و مامانش به من خیره شدن و یهو خاله نفیسه به طرفم اومدو منو در آغوشه مادرانش گم کرد...
با صدای زنگ درخونه از هم جداشدیم و به مهشید نگاه کردیم،مهشید دوید سمت در اتاقش و از پله ها پایین رفت.
خاله نفیسه پرده پنجره رو کنار زد و به خیابون نگاهی انداخت و با ذوق به من گفت:پارساست
هول شدم،نمیدونستم چطور رفتار کنم که زایه نباشه.
خاله نفیسه گفت:سارا جان قراره آخر هفته بریم خاستگاری واسه پارسا
حس کردم یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم.حالم خیلے بد شد،خیلے بدتر از بد،تونستم جوابشو فقط با یه لبخند الکی بدم.از جام پاشدم و گفتم:خاله جون من دیگه برم
_کجا ساراجان؟
+برم دیگه،مامان منتظره
_باشه،سلام به زهرا(مامان)برسون
+چشم خدانگهدار
_به سلامت عزیزم
از اتاق مهشید بیرون رفتم که با چهره خوشحال پارسا و مهشید روبه رو شدم.به علامت سلام سرمو تکون دادم و از مهشید خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.
هوا بارونی بود،همین که قدم اولو برداشتم بارون شروع به باریدن کرد،مثله اینکه آسمونم دلش مثل من پر بود.نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه،رهگذران با تعجب به من نگاه میکردن و زیر لب چیزی میگفتن،ولی برای من مهم نبود.مهم این بود که من باختم!
به کسی باختم که حتی خودش هم نمیدونه من دارم بخاطرش جون میدم،بخاطر کسی باختم که حتی یه نگاهم بهم نمیاندازه!
#به_قلم_سنا
ادامه.دارد...
#پارت_11
سه روز از روزی که فهمیده بودم پزشکی قبول شدم و پارسا قراره ازدواج کنه میگذشت و من زیر قولم زده بودم و هرلحظه دعا میکردم دختره جوابش منفی باشه یا پارسا از دختره خوشش نیاد.تو این سه روز الکی میخندیدم و خوشحالی میکردم که مامان و بابا شک نکنن که حالم چقد بده.
دلم خیلی گرفته بود،دلم میخواستم برم یه جا که خودمو خالی کنم.
یادم اومد که مهشید گفته بود پارسا وقتش که آزاد میشه میره گلزار شهدا
زود از رو تختم پا شدم و به سمته آینه قدی اتاقم رفتم،تو این سه روز اندازه سه سال شکسته شده بودم و تظاهر به خوشحالی میکردم.
زود لباسامو پوشیدم،تصمیم گرفته بودم از این بعد چادر بپوشم شاید اینجوری پارسا یکم خوشحال میشد!
خودمم نمیدونم چی شد،چرا میخواستم توجهشو جلب کنم؟چرا وقتی میدونستم حتی نگاهمم نمیکنه بهترین لباسامو میپوشیدم؟
چادرمو سرم کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان و بابا رو کاناپه نشسته بودند و اخبار نگاه میکردن.همین که منو دیدن چشماشون چهارتا شد،اونا هیچ وقت منو مجبور به پوشیدن چادر نکرده بودن و الان خیلے حیرت زده شده بودن.
+خوب شدم؟
مامان:وای چقد بهت میاد...
+ممنون
بابا:سارا مطمئنی؟چادر حرمت د
#به_قلم_سنا
ادامه دارد...
#دستان_تو
#پارت_12
از در خونمون بیرون رفتم و سر خیابون یه تاکسی گرفتم،نفهمیدم چقدر گذشت که راننده گفت:خانم رسیدیم
+ممنون
کرایه رو دادم و از تاکسی پیاده شدم.
سر مزار ها یخورده شلوغ بود و اونجایی که پارسا همیشه میرفت یه پسر نشسته بودو سرشو بین زانوهاش گذاشته بود و از لرزش شونه هاش فهمیدم که داره گریه میکنه.
اونم حتما دلش از دنیا پر بود.نمیدونستم چیکار کنم اگه میرفتم سمتش حتما خلوتش بهم میخورد و ناراحت میشد،از طرفی هم خودم هر لحظه احتیاج داشتم خودمو خالی کنم چون هر لحظه ممکن بود از پا دربیام.
تصمیممو گرفتم و رفتم چند قدم دور تر از مزار شهید نشستم،دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم زدم زیر گریه،چادرمو کشیدم روی صورتمو اشک ریختم،درد ودل کردم،اینقدر گریه کردم که به هق هق افتادم.
از زیر چادر دیدم که هنوز اون پسره اونجا نشسته و شونه هاش بیشتر از قبل میلرزه،شدت گریه هاش بیشتر شده بود.
بعد از اینکه با شهید یخورده اروم حرف زدم خیلے سبک شدم،از جام پاشدم و به سمت مزارش رفتم تا فاتحه بخونم،روبه روی پسره نشستم و سرمو پایین انداختم تا چهره ی دربوداغونمو نبینه،چون میدونستم وقتی گریه میکنم سربینیم قرمز میشه چشمام پف میکنه،پسره هنوز سرش پایین بود ولی دیگه شونه هاش نمیلرزیدن و گریه نمیکرد،سرمو بالا آوردم تا ببینم کیه این آدمی که اینقدر دلش از دنیا پر بود که ناگهان با چهره ی متعجب پارسا که به من خیره شده بود روبه رو شدم.واقعا هول شده بودم و نمیدونستم چه واکنشی باید از خودم نشون بدم،یعنی پارسا بخاطر چی اینقدر ناراحت بود؟
آروم سلام کردم و پاشدم که اونم پاشد و جواب سلامم رو داد.قبل از اینکه از کنارش رد شم گفتم:مبارک باشه
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدام زد!
_خانم ابراهیمی
ایستادم ولی برنگشتم
اومدو روبه روی من ایستاد و گفت:ببخشید،ولی چرا گفتید مبارک باشه؟
+خب مامانتون گفتن میخواید برید خاستگاری....
نتونستم بقیه حرفمو بزنم و اشکی از گوشه چشمم پایین اومد
_اشتباه میکنید،اونا جواب رد دادن
و لبخند عمیقی زد...
هول شدم و گفتم:واقعا؟
وقتی فهمیدم سوتی بدی دادم گفتم:خب مهشید چیزی به من نگفته بود،ببخشید خدانگهدار.
_خداحافظ