✦دخـــتـــر انـــقــــلابـــــ ✦:
¹]سلامبرشاهشهیدان:
#السلامعلیکیاحسینابنعلی[🖤🥀]••
²]سلامبرصاحبالعصر:
#السلامعلیکیاامامانسوالجان[🖤🥀]••
³]سلامبرحضرتمادر:
#السلامعلیکیاأمالحسنینوالزینبین[🖤🥀]••
⁴]سلامبرمولایمآنعلۍ:
#السلامعلیکیاامیــرالمؤمنین[🖤🥀]
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
به تو از دور سلام✋
به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام...✋😭
﹝السّلام علیڪ یا اباعبدلله و علي الارواح الّتی حلّٺ بفنائك علیڪ منّي سلام الله ابداً ما بقیٺ و بقي اللیل و النّھار و لا جعلہ الله آخر العھد منّي لزیارتڪ السّلام علي الحسین و علي عليّ بن الحسین و علي اولاد الحسین و علي اصحاب الحسین.✨🌿 ﹞
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
#نظر_ناشناش💌💌
ممنون گلم خوشحالم از پروفایل ها خوشتون آمده 😉😊😄
انشالله برامون بمونین و همیشه راضی باشید
➰➰➰➰➰🖤➰➰➰➰➰
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
#نظر_ناشناس 💌💌
سلام گلم راستش نمی دانم بزارم یا نه آخه این شکلی کسانی هم که با هاشون آشنیایی ندارن
آشنا میشن و خدایی نکرده یکی از طرف دار هاشون میشن. اما بروی چشم در اسرع وقت حتما در این موارد هم توضیح خواهیم داد 🌸
انشالله بمونین برامون خوبی از خودتون هست عزیزم 😊😉😄
➰➰➰➰➰🖤➰➰➰➰➰
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_هشتم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
بله
- بیایین من شما رو می رسونم.
- نه مرسی خودمون می ریم. سالم برسونید.
- باشه همچنین خدانگهدار.
بر خالف آقا مصطفی، مهدی تنها به سالم و لبخندی اکتفا کرد و به سمت
ال نودی که آن طرف خیابان پارک بود، رفت.
مبینا با آرنج ضربه ای به پهلوی عاطفه زد و با خنده گفت: خنده ی یارو
رو دیدی؟
عاطفه خنده ای کوتاه کرد اما در دلش قیامت بر پا بود. با آمدن تاکسی هر
دو آن ها سوار شدند. سرش را به شیشه های ماشین تکیه داد و باز هم به
فکر فرو رفت. مغزش همچون هاردی پر شده بود؛ دیگر کشش نداشت.
هر لحظه فکر و ذکرش شده بود مهدی. هر چیزی می شد، اسمش در ذهن
عاطفه می آمد. انگار ناخودآگاه ذهنش همه چیز را به او مرتبط می کرد.
مبینا که صورت غرق در فکر عاطفه را دید، حرفی نزد تا او را در
خلوت خودش تنها بگذارد. کرایه را حساب کرد و همراه عاطفه پیاده شد.
دلش نمی خواست هرگز دچار سرنوشت عاطفه شود. عاشقی آن هم در این
سن و سال برایش غیر باور بود.
ت عجبی نداشت هیچ کس عشق او را در این سن و سال باور نمی کرد. از
همه مهم تر مبینا، عاطفه را دختری مغرور و قدرتمند می دانست. هیچ
وقت فکرش را نمی کرد که این دختر قوی دل ببند...
قدم زنان به سمت مغازه رفتند تا با خرید هله و هوله از خجالت شکمشان
در بیایید. مبینا که دل و دماغ خرید را در عاطفه نمی دید رو به او کرد و
گفت: همین جا می مونی من خرید کنم برگردم؟
اره. بی زحمت برام یه بطری آب بگیر!
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که...
- مبینا! لطفا هیچی نگو!
دیگر چیزی نگفت و وارد مغازه شد. مغازه دار که بیشتر از یک سال بود
که آن ها را می شناخت و دیگر شوخی هایش برای مبینا و عاطفه عادی
شده بود، با دیدن مبینا به تنهایی تعجب کرد و گفت: پس اون یکی رفیقت
کو؟
- یکم حالش خوب نبود، بیرون موند.
- آها نمازهاتون قبول! التماس دعا...
- ممنون محتاجیم به دعا!
مبینا تمام وسایلی که می خواست را انتخاب کرد و بعد از حساب کردن آن
ها از مغازه خارج شد. عاطفه را دید که قطره اشکی مزاحم را از روی
صورتش پاک می کرد. لحظه ای درنگ کرد تا دوست اش خجالت زده
نشود.
بطری آب را به او داد و باز هم سکوت، تن ها پیوند میان این دو دوست
بود. بار دیگر سوار تاکسی خطی شدند. عاطفه واقعا ممنون مبینا بود که
در این لحظات او را درک می کند و همیشه بدون هیچ منتی همراهش
است.
این دفعه خجالت می کشید که باز هم مبینا کرایه را حساب کند، پس زود
تر از او دست به کار شده و کرایه را به راننده داد. بعد از گفتن مقصد باز
هم به شیشه تکیه داد و مشغول جنگیدن با افکار ضد و نقیض اش شد.
سعی کرد افکار مزاحم اش را دور بیاندازد و تبدیل به همان کسی شود که
باعث لبخند زدن بقیه می شد. او کسی بود که تحت هر شرایطی لبخند از
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
✦دخـــتـــر انـــقــــلابـــــ ✦:
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_نهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم
او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد.
با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند. مبینا با دیدن
لبخندش سری به نشانه تاکید تکان داد و لبخندی زد که جوابش چشمکی از
سوی عاطفه بود.
بعد از ایستادن تاکسی، هر دوی آن ها بعد از تشکر کوتاهی از راننده پیاده
شدند. مبینا بدون نگاه کردن به خیابان، خواست عبور کند که عاطفه دید
ماشینی با سرعت زیاد به آن ها نزدیک می شود. با صدای بلندی که بیشتر
شبیه داد زدن بود، مبینا را صدا کرد و گفت:بیا عقب! ماشین...
مبینا سریع عقب رفت. ماشین با بوق بلند و کلمات نامفهومی که عاطفه
شرط می بست فحش باشند، با سرعت از کنار آن ها عبور کرد. هر دوی
آن ها از شدت نگرانی، نفس نفس می زدند. عاطفه رو به مبینا کرد و
گفت: دختره ی بی فکر! با این ِسنت هنوز نمی دونی نباید بدون نگاه کردن
به خیابون ازش رد بشی؟ بیام مثل کالس اولی ها این رو بهت یاد بدم؟
مبینا که از ترس، زبانش بند آمده بود چیزی نگفت که عاطفه دستش را
گرفت و به آن سمت برد. مقصد آن ها جاده ی بسیار پیچ و خمی داشت به
طوری که وقتی ماشینی از رو به رو می آمد، نمی توانست عابران را
ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود.
در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش
را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبینا رو به عاطفه گفت:
مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که صاحب
قلب مهربونت بشه.
اشک در چشمانش حلقه زد. به خودش برای داشتن چنین دوستی، افتخار
می کرد. باهم خداحافظی کردند و مبینا به خانه رفت.
مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛
به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده
بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت
قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی
آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود.
بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در
را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی
انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب
است.
***
بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به
اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی
کوچک اتاقش انتخاب کرد.
"ازدواج به سبک شهدا"
این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی
شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش
غیر قابل باور بودند.
هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر
هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر
می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او
با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود.
شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می
کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و
زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕