زمانی که میگم کیپاپ روی ذهن شما تاثیرمی گذارد دقیقا منظورم چییست؟
واقعا چقدرارزش دارن که حاضرید به خاطرشون(kpop) وحتی به خاطر لحظه ای خنده به #امام_حسین که تمام مسلمونا هرسال به خاطرش تو یه نقطه متمرکز می شن! وبزرگترین تجمع جهان برای ایشون رخ می ده! توهین کنید
چطوربه خودتون این اجازه رو می دید!
#من_بی_غیرت_نیستم
#کیپاپ
نشرش برای هر مسلمان واجب هست
@Revolutio
پیامهای «سیاه»، پشتپرده پسران «ملوس»
هواداران صدها میلیونی این گروه موسیقی پاپ کرهای خود را «ارتش» می دانند. چندی پیش، صاحب یک رستوران در سئول، تنها به دلیل این که گفت که فلان گروه از این گروه بهتر است، از اعضای این «ارتش» کتک مفصلی خورد. بسیاری از تحلیلگران و جامعهشناسان در کره جنوبی و کشورهای غربی از شکلگیری یک «فرقه» یا «کالت» پیرامون این گروه سخن می گویند: BTS
@Revolutio
وقتی نزدیک #محرم حرمت #امام_حسین هم نگه داشته نمی شود !
وقتی کسانی که دم ازمذهب می زنند اسم کانالشان را "کربلایی جیمین "می گذارند!
آیا درست است لفظ کربلایی کناراسم یک کافر؟
اکنون به امام حسین که خط قرمز ما است ،
توهین شده است !
از ما انتظار نمی رود دست روی دست بگذاریم وکاری نکنیم !
این کانال با این که عضو چندانی ندارد اما چهره اصلی کیپاپرها را نشان می دهد!
دیگرازمن نخواهید با کیپاپرها با مهربانی رفتارکنم!
آنها که انقدرخود فروخته ستارگان همجنسگرای کیپاپ هستن که حتی به سید الشهدا هم رحم نمی کنند !
@Rang_velayat🍃
برای تحلیل ها بیشتر☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻
به این کانال بپیوندید
@Revolutio
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
#نظر_ناشناس 💌💌 سلام گلم راستش نمی دانم بزارم یا نه آخه این شکلی کسانی هم که با هاشون آشنیایی ندا
انشاالله دفعه های بعد بیشتر مطالب گذاشته میشه 😊
❬🔗🕊❭
••
سَـلـٰاممـۍدهَـمازبـٰامخـانہِسَمـتحَـرم
بِـبَخـشنـوکَـرتـٰانرابِضـٰاعَتـشایـناَسـت...!
بـہتـوازدورسَلـآم…
#یــٰاحُسَیـن(؏)💔🖐🏽
••
¦🕊🔗¦↜ #عـزاداری
دخــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
پرسیدم ازهلال ماه چراقامتت خم است
آهی کشیدوگفت:که ماه محرم است
گفتم: که چیست محرم؟
باناله گفت:ماه عزای اشرف اولاد آدم است.
دخــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
•❬🌿💛❭•⇣
ݘږا ؏ـاۺـ^^ـق #خدا ݩباۺݥ؟!
ۅقٺے به ݥݩ ڱڣټ ٺۅ ږیځاݩهۍ خݪقټ ݥݩے💛🖇🙂
🤲🏻 *اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج*
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
درقیامتقیمتیترچیست⁉️
غیرازیاحسین 💙🕊
قیمتیکیاحسین
آنجاقیامتمیکند 🙃☝🏻
#امیریحسینونعمالامیر🖐🏻♥️
🤲🏻 *اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج*
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرونا
گریه دردناک پرستاری که هم همسرش و هم مادرش به خاطر کرونا فوت کردن
😔😭
دخـــتــران انـــقـــلابـــی
@Revolutio
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
#سیاست_قطعی_برق
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_دهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛
به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده
بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت
قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی
آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود.
بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در
را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی
انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب
است.
***
بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به
اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی
کوچک اتاقش انتخاب کرد.
"ازدواج به سبک شهدا"
این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی
شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش
غیر قابل باور بودند.
هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر
هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر
می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او
با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود.
شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می
کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و
زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید.
اشک هایش را پاک کرد و رفت تا صورتش را بشورد. نگاهی درون آیینه
انداخت. چهره ای معمولی تر از معمولی، چشمانی قهوه ای که بر خالف
عسلی چشمان پدر و مادرش ب ود، بینی کوچکی که تمام دوستانش به آن
حسادت می کردند. از چهره ی معمولیش راضی بود؛ چرا که چهره اش
هدیه ای از طرف خداوند بود. مگر هدیه را می شود انتخاب کرد؟!
داشت به اتاقش بر می گشت که صدای مادرش را شنید.
- نهار خوردی؟
- نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم.
سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه
داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچارهات بره کار کنه با هزار زحمت
چند تومن پول در بیاره، تو برو فقط چرت و پرت بگیر. هر هفته هم که
نماز جمعه می ری کلی پول رفت و آمدت می شه!
واقعا از این رفتار مادرش به تنگ آمده بود؛ نهایتا سه سال دیگر قرار بود
این وضع را تحمل کند که آن هم روی یک چشم بر هم زدن، تمام خواهد
شد. بدون جواب دادن به سمت اتاقش رفت که باز هم صدای مادرش بلند
شد.
- فقط همین رو بلدی دیگه! تا حرف می زنیم، در می ری توی اتاقت.
معلوم نیست توی اون خراب شده چی داری که همش اون جایی؟
با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، گفت: به موال علی قسم؛ هیچی!
- قسم دروغ نخور!
دیگر آستانه ی تحملش لبریز شده بود. در را بست و همان کنار سر خورد.
زانوهایش را بغل کرد و به قطره های اشکش اجازه ی باریدن داد. اشک
هایی که با سرعت فرود می آمدند و صورتش را تر می کردند. فقط نام
خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم
ب ه خودت.
اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به االن به او زده
شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها
بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟
این لحظه نیاز به درد و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش
بود. فقط خدا بود که می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد
وضو ترک کند که چیزی در دلش تکان خورد. تحمل توهین دیگری را
نداشت؛ چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و روی لیوان آبی که روی
میزش بود، ثابت نگه داشت.
لبخندی زد و گفت: خدا جونم مرسی که حواست به همه چیز هست!
با تمام سختی، وضویش را با همان یک لیوان آب گرفت و بعد از پهن
کرده سجاده و سر کردن چادر، مشغول خواندن نماز شد. اواخر رکعت
دوم بود که احساس کرد اتاق مانند چرخ و فلک دور سرش می چرخد.
ناگهان با صدای بدی، روی زمین سقوط کرد.
تمام بدنش درد می کرد اما نمی توانست نمازش را نصفه رها کند. سعی
کرد بلند شود که توانی در خودش ندید.
زیر لب آیه الکرسی را خواند و بعد از جمع کردن جانماز، بالشتی از
روی تخت برداشت و همان کنار دراز کشید. دلیل حال االنش را نمی
دانست؛ اولین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد. چشمانش را بست و
سعی کرد ذهنش را خالی سازد که صدای تلفن مانع از آسودگی از
افکارش شد
دخــتــران انـــقـــلابـــی
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕.